به گزارش اصفهان زیبا؛ «در عملیات محرم زخمی شدم. در بیمارستان به یکی از دوستان قدیمی که در تبلیغات سپاه فعالیت میکرد، گفتم: من هم به نقاشی علاقه دارم. گفت: وقتی آمدی اصفهان بیا تبلیغات سپاه. همین شد که وقتی از جبهه برگشتم، به آنجا رفتم. آن روز را دقیقا به یاد دارم. پارچه بزرگی پهن بود و یک پسر جوان عینکی 21-20ساله سرحال و شاد، تندتند اسم شهدا را مینوشت؛ مثل کسی که با خودکار روی کاغذ مینویسد، اطراف آن را گلهای زیبا ترسیم میکرد. تعجب کرده بودم از اینکه این جوان با چنین سرعت، دقت و سلیقهای خطاطی میکند. نامش را پرسیدم. محمدعلی جنگعلی او را صدا میزدند.»
«محمدعلی جنگعلی» متولد 1341 از هنرمندان خطاطی بود که بسیاری از رزمندهها با هنر او خاطرههای بسیار دارند؛ جملههایی که با خط زیبای او ذهنشان را صیقل میداد و به قلبشان اطمینان میبخشید که قدمهایشان در مسیر درست حرکت میکند.
عباس شفیعی که در تبلیغات سپاه کار خود را آغاز میکند و تصاویر شهدا را روی پارچه با تکنیک سیاهقلم نقاشی میکند، آشنایی با این جوان خطاط در خیابان شمسآبادی، دوستی ۲۰سالهای را برایش رقم میزند.
او میگوید: «من و محمدعلی جنگعلی هر دو در تبلیغات سپاه اصفهان بودیم. من کار نقاشی میکردم و او کار خطاطی. برای مأموریت 40روزه به جبهه رفت و آنجا ماندگار شد. من به دلیل اینکه مسئولیتهایی در اصفهان داشتم و متأهل بودم، در رفتوآمد بودم.»
هر دو برای هدفی مشترک میجنگیدند. هنرمند بودند و دنیا را از یک دریچه مینگریستند. همه اینها دستبهدست هم میدهد تا دوستی دیرینهای بین آنها شکل بگیرد.
«او را “علیگُله” صدا میزدم. او فقط یک هنرمند نبود؛ انسان کاملی بود که همه او را دوست داشتند. با اینکه سمت جانشین تبلیغات لشکر امامحسین(ع) را داشت، اما خاکی و خودمانی بود.»
از او بسیار شنیدهایم؛ از هنر خطاطی او در خطهای نستعلیق، شکستهنستعلیق و فانتزی؛ از تبحر و سرعت بالای او در پارچهنویسی، دیوارنویسی و تابلونویسی؛ اما گویا هنر او به خطاطی ختم نمیشود.
«بسیار فعال بود و برای بچههای جبهه هر کاری از دستش برمیآمد، انجام میداد؛ اذان میگفت، آواز میخواند، سرود و تئاتر اجرا میکرد و خلاصه مجموعه کاملی از تبلیغات بود.»
تعجب میکنم! سرود؟ تئاتر؟
«بله در مناسبتهای مختلف باهم سرود و تئاتر اجرا میکردیم. در هر زمان برای احیای روحیه بچهها کاری متناسب با آن شرایط انجام میشد. بعد از عملیات کربلای 4 که ناموفق بودیم، بچهها افسرده و ناراحت بودند. یکی از دوستان گفت من نوشتهای درباره بهلول دارم. بیایید تئاتر اجرا کنیم. آن تئاتر طنز را انجام دادیم. در آن من نقش بهلول را داشتم. بعد از آن کار، خیلیها حتی شهید خرازی مرا بهلول صدا میزدند.»
محمدعلی جنگعلی هنرش را در راه خدا وقف کرده بود. خطاطی مسئولیت او نبود؛ بلکه عشقی بود که او عاشقانه خطها را یکی بعد از دیگری به تصویر میکشید.
«علیگُله روحیهای داشت که در تمام موقعیتها در حال فعالیت بود؛ مثلا هنگامی که خط بودیم، ماژیک را از جیبش درمیآورد و روی کمر یا سینه رزمندهها شروع میکرد به نوشتن مسافر کربلا، سرباز روحالله، صلوات یا عبارتهای طنزی چون ورود ترکش ممنوع. او دائما از هنرش برای تقویت روحیه رزمندهها استفاده میکرد.»
روی غنائم جنگی، شعارهای حماسی مینوشت
محمدعلی سلیمانی، همرزم دیگر محمدعلی جنگعلی، از ارزش دیوارنوشتهها در ارتقای روحیه، انگیزه و حضور معنوی رزمندگان برای عملیاتها سخن میگوید: «در دوران دفاعمقدس اقشار مختلف مردم از کارگران، کشاورزان، دانشجویان، استادان، دانشآموزان و بسیجیهای مناطق مختلف کشور حضور داشتند. این افراد وقتی به منطقه میآمدند، به ارتقای روحیه نیاز داشتند؛ چراکه از این عملیات تا عملیات بعدی امکان داشت چندین ماه طول بکشد و حفظ روحیه این رزمندگان مستلزم این بود که واحد تبلیغات برنامههای فرهنگی منسجمی داشته باشد. یکی از بخشهایی که عمدتا میتوانست نقش بسزایی داشته باشد، قسمت خطاطی و طراحی تبلیغات بود.»
او از محمدعلی جنگعلی و ورودش به این هنر میگوید: «آنها خانوادگی هنرمند بودند. از بچگی کار خطاطی انجام میداد. سال دوم دبیرستان عضو بسیج شد و پس از آن به سپاه آمد؛ در سپاه هم کار خطاطی انجام میداد؛ تا اینکه داوطلبانه به جبهه رفت. او از بچههای کمنظیر سپاه بود که قبل، حین و بعد از عملیات وظیفههای متعددی برعهده داشت.»
او از هنرش قبل از عملیاتها هم استفاده میکرد؛ به این شکل که تابلوهای راهنمایی را مینوشت و محورهای عملیاتی را مشخص میکرد.
«در مقرهای اصلی به لحاظ تجمع هزاران نفر و حفظ روحیه آنها دیوارهای خشک و بیاثر محوطهها را با طراحی و خط زیبایش با جملههای گهرباری از شهدا، امام راحل و ائمهمعصوم آذینبندی میکرد.»
در حین عملیات هم تصرفات و غنایم جنگی وجود داشت که حکشدن شعارهای ایرانیاسلامی روی آنها لذت فراوان داشت.
«در عملیات والفجر8 بهمحض اینکه به شهر فاو عراق رسیدیم، سنگرهایی که از عراقیها تصرف کردیم، بتونی بود و با طول و عرض و سطح مناسب سیمان شده بود. علیآقا به لحاظ حرفه و تخصصی که داشت قلمو و قوطی رنگ را برداشت و شعارهای حماسی روی آنها نوشت. برای رزمندگان دیدن خط زیبای ایرانی در شهری بیگانه بسیار روحیهبخش بود؛ همچنین به هنگام گرفتن غنایم جنگی علیآقا جزو اولین کسانی بود که خودش را به آنجا میرساند و نام یگان را روی آن مینوشت.»
سلیمانی با افسوس از خاطرههای علی از ابتدا تا انتهای جنگ در منطقه عملیاتی میگوید؛ از اینکه فعالیتهای او تمامی نداشت و با دلوجان هرآنچه در توانش بود، عملی میساخت.
«در عملیات بدر، لشکر امامحسین روی جادهای به نام جاده خندق مستقر بود. این جاده تنها جادهای بود که از عملیات بدر برای ما باقی مانده بود. در محاصره آب و سمت راست و چپ آن حورالعظیم بود و هیچ اتصالی به خشکی نداشت. فاصله خط اول جاده خندق با عراق 50 متر بود. روزی چندین بار برای بازپسگرفتن آن حمله میکردند. جمهوری اسلامی به همت بچههای جهاد پل خیبری به طول دهپانزده کیلومتر و عرض دوونیم متر ایجاد کرد. این پل از طرف خشکی به طلائیه و از سوی دیگر به جاده خندق متصل میشد.»
«تردد روی این پل به لحاظ دید مستقیم عراق در روز امکانپذیر نبود و شبها باید با چراغ خاموش میرفتیم. از طرف دیگر، شرایط پل نامساعد بود. پل متحرک، با عرض 5/2 و طول 15 کیلومتر مثل گهواره حرکت میکرد و به دلیل هوای شرجی، خیس و لغزنده بود و حرکت روی آن مستلزم توانایی خاصی بود.»
«یکسری از بچهها داوطلب شدند؛ اما در میان آنها نیرویی به مهارت و شجاعت محمدعلی جنگعلی نداشتیم؛ به همین دلیل، مسئولیت این کار را برعهده گرفت. هر شب ساعت 10 با وانت تویوتا، روزنامه، قرآن و محمولههای فرهنگی را به همراه نیروهایی که برای جابهجایی بودند، از شهرک دارخوین به جاده خندق میبرد.»
مگر او معاون تبلیغات لشکر امامحسین(ع) نبوده است؟ مگر وظیفه او مدیریت نیست؛ پس چرا چندین ماه در نقش راننده چنین کار سختی را انجام میدهد؟
«آن زمان فرماندهان در کارها از یکدیگر سبقت میگرفتند. همیشه جلوی خط بودند؛ درواقع مدیریت آنها در نوک پیکان قرار داشت.»
خلاقیتهای او تمامی ندارد. اندیشهاش در پی آن بوده است که به اقتضای زمان بهترین کار را انجام دهد.
سلیمانی میگوید: «بعد از عملیات کربلای4 نیروهای غواص و گردانها به خرمشهر آمده بودند؛ دشمن هم تقریبا موضوع عملیات را متوجه شده بود. او درصدد بود روحیه بچهها را ارتقا دهد؛ به همین دلیل در بین رزمندهها راه میافتاد و با شور میگفت: ذکر بگویید… ذکر بگویید… ذکری که مدام تکرار میکرد یاعلی و یاعلی و یاعلی بود.»
یاعلیها را تکرار میکند و زمانی که علت شیمیاییشدن را از او میپرسم، صدایش تغییر میکند، چهرهاش در هم میرود و حزنش معنیدار میشود.
«ساعت 9 صبح 21 دی65 حین عملیات کربلای5 دژ آبگرفتگی شلمچه بههمراه محمدعلی جنگعلی و دیگربچههای تبلیغات در حال رفتن به اسکله و اعزام به خط بودیم. اسکله و دژ آبگرفتگی مملو از نیرو بود.»
«در این لحظه صدای هواپیماهای جنگی به گوش رسید. صدای شیرجه هواپیماهای عراقی هر لحظه بیشتر میشد. رزمندگان سنگر گرفتند. صدای شلیک و سوت راکت هواپیما به گوش میرسید؛ سپس صدای چند انفجار شدید و دود سفید و بوی سیری که فضا را پر کرد. بر اثر اصابت ترکش راکت، تعدادی از رزمندگان شهید و مجروح شدند؛ من و محمدعلی جنگعلی مجروح و دچار مسمومیت شیمیایی شده و به بهداری منتقل شدیم.»
اوایل مشکل خاصی ندارد؛ تا اینکه سال 73 مکرر تب میکند و حالتهایی شبیه سرماخوردگی دارد. دکترها علت را متوجه نمیشوند. تب 9 ماه ادامه دارد؛ تا اینکه پس از آزمایشهای فراوان و نمونهبرداری بیماری هوچکین تشخیص داده و از آن سال شیمیدرمانی آغاز میشود.
«سال 79 در بیمارستان امید زیر سرم شیمیدرمانی بود. کنار تخت در حال نگاهکردن به کیسه خون در حال تزریق به بدن نحیف و صورت رنگپریده او بودم. علی آقای جنگعلی به من گفت: محمدعلی خداوکیلی در دوران دفاع مقدس من کم خطاطی کردم؟ کم کارهای هنری و فرهنگی کردم؟ کم مدیریت فرماندهی در عملیاتها را برعهده داشتم؟ پرسشها را یکییکی مطرح کرد و در انتها گفت: هیچکس به یاد ما نیست.»
در تابلونویسی بینظیر بود
عباسعلی محسنی، همرزم دیگری است که با شنیدن نام محمدعلی جنگعلی، آه از نهادش بلند میشود. ذهنش را که مرور میکند، گوشههای زیادی از خاطرات او با نام محمدعلی جنگعلی عجین شده است.
«از مسجد انقلاب با او آشنا شدم. تا قبل از عملیات کربلای4 با او بودم و بعد از او جدا شدم و به گردان رفتم؛ ولی بازهم باهم ارتباط داشتیم؛ یعنی تا آخرین نفسهای او با هم همنفس بودیم.»
برخی هنرشان را یکجا صرف مردانگیشان میکنند و در این مسیر کم نمیگذارند تا در محضر خدا روسفید باشند.
محسنی عنوان میکند: «در خطاطی نمره او ممتاز بود؛ در تابلونویسی هم بینظیر بود. تختههای صندوق مهمات غیرقابلاستفاده را سر هم کرده و یک علمک به آن وصل میکرد؛ سپس جملهای متناسب روی آن مینوشت و بالای سر سنگرها، بهداری، اورژانس و مابقی مکانها نصب میکرد.»
صبر و متانت او را برایمان مثال میزند و میگوید: «در برخی مناسبتها، برای مسجد چهاردهمعصوم باید پارچههایی با طول 20 متر را مینوشت و برای این کار تا صبح مشغول خطاطی بود. همزمان با خطاطی، موسیقی سنتی گوش میداد و همراه با آن همخوانی میکرد. هنرمند بود و هنردوست و موسیقی را جزئی از زندگی میدانست.»
نزدیکترین خاطرههایی که با او دارد، شیرین است؛ چراکه بازهم همسفرشدن با او را تجربه میکند.
«دو ماه قبل از شهادت محمدعلی جنگعلی با برخی از دوستان جبهه، مجردی به شمال رفتیم. راستش را بخواهید برای تغییر روحیه او این سفر را ترتیب دادیم. تازه از مداوای آلمان بازگشته بود. بدنش ورم داشت. تاولزده بود. باید در نوبتهای مختلف بدنش را ماساژ میدادیم. باوجوداینکه خیلی درد داشت، بههیچوجه سفر بچهها را خراب نکرد. خوشاخلاق و خوشمشرب بود.»
یادآوری روزهای سفر به شمال گویا از یک سو دلش را شاد و از سوی دیگر، خاطرش را آزرده میسازد. «یک روز لب دریا نزدیک ظهر میخواستیم برگردیم. گفتند نماز را همینجا بخوانیم. حصیر را پهن کردند و از آقای جنگعلی خواستند پیشنماز شود. آن نماز یکی از دلچسبترین نمازهایی بود که خواندم.»
همه همرزمها بهدنبال بهانهای بودند تا او را شاد کنند. گویا تصمیم داشتند گوشهای از لحظههای شادیآفرینی را که در جبهه برایشان رقم زده بود، جبران کنند؛ شاید خاطره تئاترهای او را به یاد آورده بودند که چگونه در اوج سختی، لبخند به لبهایشان هدیه کرده بود یا در سنگری غریب جملهای چون «خسته نباشید رزمنده» با خط زیبای محمدعلی جنگعلی حالشان را خوش ساخته بود. همه عزمشان را جزم کرده بودند تا لحظههای شیرینی را به او تقدیم کنند.
محسنی میگوید: «در شمال بدون امکانات، همه دور هم برای او تولد گرفتیم. با چند عدد کیک یزدی تولدی ساده گرفتیم و به جای شمع روی کیکها چوبکبریت روشن کردیم. با صدای دستهایمان آنها را فوت کرد. نمیدانستیم دو ماه بعد از آن، شمع زندگیاش خاموش میشود.»
از مرام و معرفت و نوع نگاه محمدعلی جنگعلی به زندگی میگوید؛ از اینکه مراقب بود با رفتار او بهعنوان نمایندهای از افراد انقلابی، تصورات مردم درباره انقلاب خراب نشود.
«در مسیر بازگشت از شمال، برای ناهار در قهوهخانهای توقف کردیم. بهمحض اینکه نوع تیپ و ریشهای ما را دیدند، صاحب کافه به دلیل احترام یا ترس، موسیقی را قطع کرد. آقای جنگعلی نزد او رفت و گفت: چرا موسیقی را خاموش کردی؟ صاحب کافه گفت: چیزی روشن نبود. به او گفت: برو و روشن کن. آقای جنگعلی میگفت: نباید مردم تصویر بدی از ما در ذهنشان شکل بگیرد.»
آن علی فعال و پرجنبوجوش تا لحظه آخر در برابر دشمن دفاع میکند؛ اما بعد از جنگ بر اثر گازهای شیمیایی توانش را از دست میدهد.
محسنی ادامه میدهد: «دو یا سه سال بعد از جنگ کنگره سرداران اصفهان بود. از بیماری علی مطلع بودم؛ اما برای اینکه حالوهوایش عوض شود، یک روز به دنبال او رفتم و او را آوردم. گفتم: علیگُله این پارچهها را واسمون بنویس. پارچه را باز کرد و شروع به نوشتن کرد. کمی نوشت و بلند شد. گفت: دیگه نمیتونم. جون ندارم و نمیتونم بنویسم.»
در طول مصاحبه او را آقای جنگعلی خطاب میکند؛ هرچند در جمع خودشان او را «علیجون» صدا میزد، هنوز هم در خلوتش درددلهای مردانه را با رفیق دیرینه خود در میان میگذارد؛ چراکه سالها پیش در خاکریزها با یکدیگر عهدوپیمان مردانگی را ثبت کرده بودند.
«بسیار مردمدار و اخلاقمدار بود. بهخاطر خودمانیبودنش همه او را دوست داشتند. هنوز که هنوز است، رفتنش را باور نمیکنم.»
پس از هفت سال شیمیدرمانی و پرتودرمانی باید پیوند مغز استخوان انجام دهد. با سختی فراوان به آلمان میرود. پس از سه ماه مراقبت در آلمان بیماری عقبنشینی میکند. به ایران بازمیگردند تا بدنش کمی تقویت شود و دوباره برای ادامه درمان بازگردد. حالش نامناسب میشود و قبل از رفتن مجدد به آلمان در فروردین 80 در بیمارستان پاستورنو تهران شهید میشود.
محسنی حرفهایش را اینگونه به پایان میرساند: «او یک مجموعه کامل روابطعمومی بود که بهدرستی در جنگ سنگ تمام گذاشت. او تا آخرین لحظهها افسوس میخورد که چرا شهید نشده است. رفتن او از میان ما ضایعه بزرگی بود.»