به گزارش اصفهان زیبا؛ همینطور که چشمانش بسته و در رختخواب دراز کشیده بود، به سکههای زیر تشک دست کشید. خنک بودند. با دست آنها را شمرد. پنج تا بودند. زیرورویشان کرد تا عدد یک روی هر کدامشان را لمس کند.
از بعدازظهر که مادر پولها را داده بود تا الان بیست و یک بار آنها را شمرده بود. مزد یک ماه قالیبافیاش کنار مادر بود. هنوز وقتی مداد دست میگرفت، جای نخ، روی انگشت اشاره دست راستش درد میکرد.
مادر گفته بود تا چند وقت دیگر پوست انگشتش کلفت میشود و دیگر موقع گره زدن یا مشق نوشتن درد نمیگیرد.
موهای بلندش را از دور گردنش جمع کرد. بعد از فوت بابا کوتاهشان نکرده بود. بابا عاشق موی بلند بود. عرق کرده بود. امشب اتاقشان حسابی گرم بود. مادر با مزدش توانسته بود نفت بخرد و به جای چراغ والور کمجان، بخاری نفتی روشن بود.
صدای نفسهای آبجی زهرا را که کنارش خوابیده بود، میشنید؛ مادر هم کنار زهرا خوابیده بود. یادش بهخیر خروپفهای بابا! چقدر نیمهشب از صدایش بیدار شده بود.
همیشه میخندید و میگفت: بابا مثل تراکتورِ عمو قاسم، خِرخِر میکند. حالا که یک سال بود یتیم شده بودند، دلش برای همه چیز بابا تنگ شده بود.
نم اشک گوشه چشمش را پاک کرد. لبخندی زد. امشب همه چیز خیلی خوب بود و نباید خراب میشد. بعد از مدتها آبگوشت خورده بودند. مادر کرایه اتاق را داده بود و بتول خانم نیامده بود دم در. از همه مهمتر او پول داشت و فردا میتوانست مثل بقیه بچهها به جبهه کمک کند.
فردا اول ماه بود و مثل ماههای قبل در مدرسه کمکهای نقدی و غیرنقدی برای جبهه جمع میکردند. او تا حالا نتوانسته بود کمکی برای جبهه بفرستد؛ اما فردا میتوانست.
اول تصمیم گرفته بود با پولش دو کمپوت سیب از مغازه عمورمضان بخرد؛ اما بعد فکر کرد بهتر است پول نقد بدهد تا رزمندگان اسلام خودشان هر چیزی لازم داشتند، بخرند.
پولهای زیر تشک توی دستش گرم شده بودند و فاطمه لبخند به لب خوابش برده بود.
با صدای افتادن ظرف از خواب پرید. مادر بود که فانوس به دست در گنجه دنبال چیزی میگشت.
-بخواب فاطمه جان. خواهرت تب کرده. دارم میرم حیاط آب بیارم پاشویهش کنم.
دیشب را بر خلاف تصورش اصلا خوب نخوابیده بود. نیمهشب از خواب بیدار شده و مادر را دیده بود که بالای سر زهرا نشسته و دستمال خیس میکند. با اینکه مادر به او گفته بود بخوابد و کمکی از دست او بر نمیآید، باز هم نتوانسته بود خوب بخوابد.
در رختخواب مدام غلت زده و کارهای مادر را پاییده بود که برق روشن نکرده و با نور فانوس دستمال را خیس میکرد و روی پا و شکم و پیشانی زهرا میگذاشت؛ گاهی هم خوابش برده بود ؛اما هر دفعه که چشم باز کرده بود، مادر را بیدار دیده بود.
لباس پوشیده، روی پله نشسته بود و داشت بند کتونیاش را میبست. مادر با چشمان قرمز و گودنشسته بالای سرش ایستاده ونایلون لقمهاش را به سمتش دراز کرده بود:
-ببخش مامان، نتونستم صبحانه برات حاضر کنم.
-همین خوبه مامان.
-فاطمه جان!
-بله مامان!
-پولی رو که دیروز بابت مزدت بهت دادم، خرجش نکردی هنوز؟!
فاطمه مکثی کرد. چرا مادر این را میپرسید؟!
-نه مامان خرج نکردم.
مادر کنار فاطمه نشست. نایلون لقمه را توی دستانش گذاشت.
-دخترم میدونم اون پول خودته؛ اما میشه به من قرضش بدی؟ حال آبجی زهرا خوب نیست. باید ببرمش دکتر. پول خودم کمه.
گوش فاطمه شروع کرد به زنگزدن. یک دفعه سردش شد. دهانش را باز کرد که بگوید نه! پولش را خودش خیلی لازم دارد. نگاهش به دست مادر افتاد.
از یک سال پیش که بابا مرده بود تا الان چروکهای دست مادر خیلی بیشتر شده بود. یک رگ بزرگ هم روی دستش معلوم بود. به مادر نگاه کرد. روسری که سرش بود، کادوی روز زن بود که دو سال پیش بابا برایش هدیه خریده بود.
فاطمه تا جایی که یادش میآمد، مادر بعد از آن لباس نویی برای خودش نخریده بود. زیپ جلوی کیفش را باز کرد. دستش را داخل برد. سکهها خنک بودند. چشمانش را بست. دست کشید تا عدد یک سکهها را پیدا کند. زخم انگشت اشارهاش درد گرفت. سکهها را مشت کرد و به مادر داد و از خانه بیرون دوید.
همینطور که میدوید، سردی رد اشک را روی گونههایش حس میکرد. از خانه دور شده بود. ایستاد. نفس نفس میزد.
دستانش را جلوی صورتش گرفت و شروع کرد بلند بلند گریه کردن. چند ثانیهای بیشتر نگذشته بود که خانمی چادری کنارش ایستاد و شرع کرد پرسوجو از علت گریهاش.
حوصله جوابدادن نداشت.
بیاعتنا به خانم چادری دوباره شروع کرد به دویدن؛ اما گریه چه فایدهای داشت؟
یادش آمد همان روزی که خبر آوردند بابا از روی داربست افتاده و مرده، خیلی گریه کرده بود؛ اما وقتی زهرا و مادرش را دیده بود، به خودش قول داده بود گریه نکند و تا جاییکه میتواند به مادرش در کارها کمک کند؛ البته که همیشه موفق نشده بود به قولش عمل کند؛ اما حالا که یادش آمده بود، باید کاری میکرد.
کنار خیابان ایستاد. اول صبح بود و خیابان پر بود از بچه مدرسهای. این دفعه نباید دست خالی میرفت مدرسه. فکری به ذهنش رسید.
یک ماه بعد وقتی بستههای اهدایی تحویل گردان کمیل لشکر امامحسین شد، یک نامه به همراه یک قوطی کمپوت خالی توجه همه را جلب کرد.
متن نامه این بود: «خدمت رزمندگان اسلام سلام عرض میکنم. امیدوارم حالتان خوب باشد و بتوانید خیلی خوب با دشمنان اسلام بجنگید. من فاطمه دینانی دانشآموز کلاس چهارم مدرسه شهید عراقی هستم. خیلی دلم میخواست که برای شما کمک نقدی بفرستم؛ برای همین هر شب کنار مادرم قالی بافتم و پولهایم را جمع کردم تا برای شما بفرستم؛ اما آبجیِ کوچیکم، زهرا، مریض شد و من مجبور شدم پولم را به مادرم قرض بدهم؛ ولی بعد توانستم یک قوطی کمپوت خالی پیدا کنم. آن را به خانه بردم و خیلی خیلی خوب آن را شستم. حالا آن را برای شما میفرستم تا با آن آب بخورید و من هم توانسته باشم کمکی به جبهه کرده باشم.»
از آن به بعد بچههای گردان برای آب خوردن با آن کمپوت خالی صف میبستند.