به گزارش اصفهان زیبا؛ اشک در چشمهای سمیرا تاب میخورد؛ وقتی از هر روزی حرف میزند که پشت سر گذاشتنش برای او هزار سال طول کشیده است و سختترینش هم همان روزی بود که «ماشین به دست گرفتم و موهایم را تا ته زدم. آن لحظه مرگ خودم را از خدا خواستم.»
سه سال از ابتلای سمیرا به سرطان میگذرد و او پس از جراحی و طی کردن دورههای شیمیدرمانی، حالا به بهبودی نسبی رسیده است؛ هرچند هنوز هم هر شش ماه یکبار باید چکاپ برود: «اما این سه سال، برای من و خانوادهام بهاندازه یک قرن گذشت.»
رنج و اضطراب بیماری یک طرف و حرفهای این و آن که مثل جای چاقو رد میانداختند به قلب او، طرف دیگر: «دوران بیماریام، دوران بسیار دردناکی بود؛ بهویژه زمان پس از شیمیدرمانی. مواقعی بود که از درد به خود میپیچیدم و زمین را گاز میزدم؛ اما سختترین چیزی که در دوره بیماری آزارم میداد، حرفهای بقیه بود؛ مثلا زمانی که موهایم را زدم، خیلیها با نگاه ترحمآمیز به من نگاه میکردند. یا توی جمعهای زنانه با انگشت دست من را نشان همدیگر میدادند و توی گوش هم پچپچ میکردند. این موضوع باعث شد تا ترجیح دهم اصلا از خانه بیرون نروم و توی مهمانیها شرکت نکنم.»
سمیرا میگوید خیلی از داروهایش هم نایاب بوده و او هر بار برای گیر آوردن آنها باید رنج مضاعفی را تحمل میکرده است: «وقتی داروهایی را که دکتر تجویز میکرد، گیر نمیآوردم، مجبور بودم از نمونههای مشابه آنها استفاده کنم؛ داروهایی که عوارض آنها خیلی زیاد بود و قیمتشان هم بالا.»
میگوید هنوز هم باوجوداینکه آن دوران را طی کرده، ولی حرفهای بعضی از اطرافیانش او را همچنان آزار میدهند: «مدام طعنه و کنایه میزنند و میگویند تو دیگر امکان ازدواج نداری؛ چون کسی حاضر نیست با یک بیمار مبتلا به سرطان زندگی کند! میگویند هزینههای درمانت بالاست و خانوادهات در تنگنا قرار دارند.»
حرفهای ناگفته!
بیماران مبتلا به سرطان، حرفهایی شبیه به هم دارند و از رنج مضاعفی میگویند که در زمان بیماریشان باید با آن دستوپنجه نرم و آن را تحمل کنند.
علی، پسر 34 سالهای که مبتلا به سرطان روده است، میگوید که تا مدتی پس از انجام عمل جراحی، امکان حاضر شدن در محیط کارم را برای یک ماه نداشتم. پس از آن هم که مراجعه کردم، مدیرم گفت که به خاطر غیبتهای بسیار یک نفر را جایگزین من کرده است و دیگر نمیتوانم آنجا کار کنم. از طرف دیگر، خانواده همسرم هم، مدام به او گوشزد میکردند که شوهرت بیمار است و معلوم نیست که تا چند وقت دیگر زنده باشد! میگفتند جوان هستی نباید عمرت را به پای یک فرد بیمار بریزی. همه اینها بهاضافه بیماریام، باعث شد تا دچار افسردگی شوم و برای مدتها دارو مصرف کنم.
علی میگوید که علاوه بر خودش، خانوادهاش هم در دوران بیماری در تنگنا قرار داشتند: «مدام برایمان مهمان میآمد. میآمدند که سراغ بگیرند، اما هرکدامشان با حرفهایی که میزدند، نمک به زخمم میپاشیدند. همسرم هم علاوه بر بیمارداری باید از مهمانان بهتنهایی پذیرایی میکرد که برایش، خستهکننده و آزاردهنده بود.»
نمیدانند با بیمار چطور رفتار کنند
سپیده اما میگوید دخترش را که به مدرسه فرستاد، همکلاسیهایش او را طرد کردند و به بهانههای مختلف او را آزار میدادند؛ مثلا: «میدانستند که موهایش ریخته، اما به زور مقنعه از سرش میکشیدند و به خاطر موهای نداشته، او را مسخره میکردند. یا به او میگفتند چون بیمار است اجازه ندارد با آنها بازی کند. بعضی از معلمهایش هم وضعیت او را درک نمیکردند و بلد نبودند با او چطور رفتار کنند. شرایط دخترم طوری شده بود که صبحها با زور او را به مدرسه میفرستادم و برای اینکه بتواند با این موضوع کنار بیاید، تا مدتها نزد مشاور و روانشناس کودک میبردمش.»
او میگوید که دیدن بیماری دخترم، برایم بسیار آزاردهنده بود؛ اما زخمزبانها و ترحمهای بیجا یا طردشدگیها بیشتر از همه آزارم میداد: «هنوز خیلیها نمیدانند که با یک کودک بیمار چطور باید رفتار کنند. چه حرفی را به او بزنند و چه حرفی را نزنند. بارها دخترم وقتی از مهمانی یا مدرسه برمیگشت، ساعتها گریه میکرد و خودش را سرزنش میکرد.»