به گزارش اصفهان زیبا؛ امسال تماشای فیلمهای چهلودومین جشنواره فجر برای اولین بار در کنار دوستان اهل رسانه گذشت. من همیشه فیلمهای سینمایی را در کنار مردم عادی دیده بودم. در سینما دکتر، مهندس، معلم، رانندههای اسنپ، زنهای خانهدار، پیرزنپیرمردهای بیسواد، بازاری، اداری، کارمند بانک، استاد دانشگاه، دانشجوی پزشکی و غیرپزشکی، شاعر، نویسنده و همین مردمانی که در همسایگیمان هستند، کنارم مینشستند.
از وقتی وارد سینما میشدیم، هیچکس نیمساعت زودتر از شروع سانس آنجا نبود. بیشتر مردم دیر میرسیدند و عجلهکنان به فکر خوراکیهای هنگام تماشای فیلم بودند. قبل از تماشای فیلم اوج اختلافنظرها در انتخاب ساندویچ کالباس با نوشابه زرد یا مشکی بود. فیلم که شروع میشد، تقریبا هیچکس از داستان فیلم خبر نداشت؛ حتی نیمی از جمعیت نمیدانستند فیلم را چه کسی ساخته است و منتظر تیتراژ ابتدایی فیلم بودند. نمیدانستند فیلم در کدامین جشنواره چه جایزهای گرفته است یا نظر منتقدان درباره این فیلم چه بوده است.
نیمساعت اول فیلم مثل گرمکردن قبل از ورزش بود. کسی انتظار خاصی از فیلم نداشت و چیزی را حدس نمیزد؛ بلکه فقط تلاش میکرد از داستان اصلی جا نماند؛ اما همه آنها مخاطب فیلم بودند. فیلم و صندلیهای سینما دقیقا برای آنها ساختهشده بود.
امسال در کنار اصحاب رسانه، خبرنگار، روزنامهنگار، منتقد، نویسنده، کارگردان، دانشجو و فارغالتحصیلان رشته سینما و کارگردانی و پیشکسوتان سینما نشستم. نیمساعت قبل از شروع فیلم در لابی سینما حلقههایی تشکیل میشد و درباره فیلمهای قبلی کارگردان یا پوستر و اسم و حواشی فیلم بحث میکردند. در حلقه ما هم هرروز بحث تعداد نقدهایی که نوشتهایم و میزان کلماتش بود.
از زمانی که فیلم شروع میشد، کارگردان فقط پنج دقیقه فرصت داشت خودش را اثبات کند. کارگردان شانسش بگوید کار اولش نباشد و نتوانیم قضاوتی درموردش بکنیم. فیلم باید خیلی قوی باشد که تو را از فکر امتیازدهی و نقدنویسی و تیتر برای یادداشتهایت جدا کند؛ هر صحنه سوژهای برای یادداشتهایت میشود؛ حتی وقتی داری از فیلم لذت میبری، به فکر نوشتن ذوق و رضایتت از فیلم و انتقال آن به مخاطبت هستی.
وقتی صحنهای اشکت را درمیآورد، بهجای دستمالکاغذی، نوت گوشیات را باز میکنی و بعد مینویسی میزان اشکهای ریختهشده مخاطب با ژانر فیلم تطابق نداشت؛ حتی اگر فیلمی رضایتت را جلب کرده باشد و در لحظه نقدی برایش نداشته باشی، انگار جایی از کار میلنگد.
انگار باید بهدنبال ضعفی از کارگردان بگردی. در طول فیلم مدام خودت را جای کارگردان میگذاری که اگر تو بودی، این صحنه را چگونه میگرفتی. اگر تدوینگر بودی، چه! اگر گریمور بودی، چه! خودت را مسئول همه عوامل فیلم میدانی و نقش همه را بازی میکنی، الا مخاطب، مخاطبی که باید بنشیند روی صندلی و لحظاتی فارغ از دنیا سرگرم فیلم شود، مخاطبی که وقتی از سینما بیرون میآید در ذهنش پنج ستاره پر و خالی شکل نگیرد.
ما تلاش میکردیم که تماشاگران خوبی باشیم؛ اما درواقع به کارگردان کمک میکردیم تا فیلم بهتری بسازد. در یکی از سانسها بدون نگاهکردن به جدول اکران و نام تهیهکننده و کارگردان فیلم، از بوفه سینما پفک بزرگی خریدم و وارد سالن شدم. هیچ تصوری درباره فیلم نداشتم. تیتراژ ابتدایی فیلم به اندازه لحظه گاززدن اولین پفک و صدای پوک و توخالی آن لذتبخش بود.
نیمساعت اول سعی داشتم حجم پفک را با زمان باقیمانده فیلم هماهنگ کنم. دستهایم را پفکی کردم و بعد اجازه دادم فیلم هرکاری میخواهد با من بکند. بخنداند، بگریاند، بترساند، برنجاند و هرچه را در توانش است، به من نمایش بدهد. اگر برای تماشای فوتبال به استادیوم رفته باشید، میفهمید چه میگویم. تفاوت تماشاگری که روی سکوها مینشیند با آن بازیکنی که از روی نیمکت بازی را میبیند، در لذتبردنشان از بازی است. من هنوز امتیازم را به آن فیلم ندادهام و هنوز ننوشتهام کارگردان اگر چه میکرد، بهتر بود؛ اما میدانم آن فیلم را از روی درستترین نقطه سکو تماشا کردم.