به گزارش اصفهان زیبا؛ در شهرستان کوچکی که من دوران کودکیام را گذراندم، خبری از هیئتهای بزرگ عزاداری به سبک این روزها نبود. ما بودیم و پرِ چادرِ مادرمان که سفت میگرفتیم و از این خانه همسایه به آن مسجد میرفتیم برای روضه.
خوب یادم هست که دهه اول، صبحهای زود خانه طاهرزاده روضه بود. چهار تا اتاق تودرتو و کوچک داشتند که از جمعیت غلغله میشد؛ با یک حیاط درندشت که اضافه جمعیت آنجا مینشست.
مامان میگفت «اگه خوابت میاد نیا.» اما راستش عشق آن لقمه نان و پنیری که توی پیشدستیهای لعابی میدادند، با یک استکان چای، بیدارم میکرد؛ همانی که اتفاقا در خانه پروپیمانتر بود؛ اما انگار آنجا طور دیگری کِیف میداد!
بعد ازمجلس طاهرزاده بعضی روزها میرفتیم خانه کفاشها که دورتر بود و مجلسشان هم دیرتر برگزار میشد. طلافروش بودند و صبحانهشان به جای نان و پنیر، کلوچه زنجبیلی بود با چای شیرین در سینیهای یک نفره شکیل.
بعدازظهر هم که میشد یکی از همسایهها حتما دهه داشت. زنها دور تا دور خانه بدون مبل، به پشتیهای دستدوز صاحبخانه تکیه میدادند و چای میخوردند تا «آقا» بیاید و بنشیند روی آن صندلی فلزی تاشو و روضه بخواند.
روضهها هم تکراری بود و کوتاه؛ اما هرچه بود، شیرین بود. برای من که چادر گلگلی سر کنم و پر چادر مادرم را بگیرم و به عشق چای و پذیرایی بروم روضه، شیرین بود. اصلا همانها بود که نقشبرجسته قلب و فکرمان میشد؛ از همان خط و نقشهایی که در تعیین مسیر زندگی خط و ربطت را مشخص میکند.
پارسال بود؛ بعد از محرم که نشسته بودم کنار تخت مادرم (در بیمارستان) که در کما بود.
برایش از دورترین خاطرههای مشترکمان میگفتم تا نزدیکترینشان و بعد روضه میگذاشتم برای جفتمان به امید اینکه باز هم بشود دست در دست هم صبحهای زود و سرد شهرمان برویم خانه طاهرزاده روضه. مادرم حالا مهمان بانوی صاحبروضههاست؛ همانجا که چای و نان و پنیر روضههایش از خودِ خود بهشت است؛ اما من تمام عمر مدیونش هستم که کام من را به نام حسین (ع) شیرین کرد، با سادهترین چیزهایی که میدانست و عمل کرد.
کاش من هم بتوانم کام دخترکانم را به نام حسین (ع) آنچنان شیرین کنم که برای تمام عمرشان کافی باشد!