می‌شود «فاطمه» صدایم نکنی؟

جلوی در خانه علی ایستاد. چشمانش روی در خشک شد. داستان بانوی شهید، میان درودیوار را شنیده بود. اشک امانش نمی‌داد. سرش را پایین انداخت و گفت: «تا دختر فاطمه اجازه ندهد، وارد خانه نمی‌شوم.»

تاریخ انتشار: 08:52 - چهارشنبه 1402/10/6
مدت زمان مطالعه: 3 دقیقه
می‌شود «فاطمه» صدایم نکنی؟

به گزارش اصفهان زیبا؛ جلوی در خانه علی ایستاد. چشمانش روی در خشک شد. داستان بانوی شهید، میان درودیوار را شنیده بود. اشک امانش نمی‌داد. سرش را پایین انداخت و گفت: «تا دختر فاطمه اجازه ندهد، وارد خانه نمی‌شوم.»

از سادگی آن خانه شنیده بود؛ از اینکه هرچه بگردی، اثری از تجملات در آن نمی‌یابی؛ اما حالا به چشم می‌دید. کنار حصیر روی زمین نشست. گوشه حصیر را بوسید. رو به مولایش کرد: «می‌شود فاطمه صدایم نکنی؟»

درحالی‌که حصیر را به گوشه‌ای می‌کشید، با خود گفت: «بانویم فاطمه روی این حصیر عبادت می‌کرد؛ آن‌هم چه عبادتی! نجواهایی که فرشتگان زمین و آسمان را متحیر می‌ساخت. حالا من چطور می‌توانم پا روی بال ملائک بگذارم؟»

حسن و حسین در بستر بیماری بودند. برایشان شیر آورد و خرما در دهان تب‌کرده‌شان گذاشت. وقتی آثار شرم را در نگاه آن دو جوان دید، گفت: «من کنیز فرزندان فاطمه هستم.»

نگاه پرسشگر علی را روی چشمانش یافت. گوشه‌ای چهارزانو نشست. پوشیه را کنار زد. سرش را پایین انداخت. صدایش آرام‌تر شد: «من شب خواستگاری شما، خواب دیدم که در باغ سرسبز و پر از درختی نشسته‌ام. نهرهای روان و میوه‌های فراوان در آنجا وجود داشت. ماه و ستارگان می‌درخشیدند و من به آن‌ها چشم دوخته بودم. درباره عظمت آفرینش مخلوقات فکر می‌کردم؛ اینکه آسمان بدون ستون بالا قرار گرفته است و همچنین روشنی ماه و ستارگان.

در این افکار غرق بودم که ماه از آسمان فرود آمد و در دامن من قرار گرفت و نور خیره‌کننده‌ای از آن ساطع می‌شد. در حال تعجب و تحیر بودم که سه ستاره نورانی دیگر هم در دامنم دیدم.

نور آن‌ها نیز مرا مبهوت کرده بود. هنوز در حیرت و تعجب بودم که هاتفی ندا داد و مرا با اسم خطاب کرد. من صدایش را می‌شنیدم؛ ولی او را نمی‌دیدم.

گفت:فاطمه، مژده باد تو را به سیادت و نورانیت؛ به ماه نورانی و سه ستاره درخشان. پدرشان سید و سرور همه انسان‌هاست بعد از پیامبر و این‌گونه در خبر آمده است. سپس از خواب بیدار شدم؛ درحالی‌که سرگشته بودم.»

نگاهی به حسن و حسین انداخت. چشمان بسته‌شان گواه خواب عمیقشان بود. چهره‌شان گل ‌انداخته بود؛ انگار که بیماری از وجود پربرکتشان رخت ‌بسته بود. زینب را تماشا می‌کرد که در گوشه دیگر خانه موهای ام‌کلثوم را شانه می‌کرد.

آرام رو به مولایش کرد: «تأویل رؤیایم را از مادرم خواستم؛ او هم گفت كه دخترم رؤیای تو صادقه است. به‌زودی تو با جوانمردی که دارای عزت و شوکت فراوانی است، وصلت می‌کنی؛ مردی که مورد اطاعت امت خود است. از او صاحب چهار فرزند پسر می‌شوی که اولین آن‌ها مثل ماه چهره‌اش درخشان است و سه تای دیگر چونان ستارگان‌اند.»

علی غبار روی چادرش را تکاند و گفت: «پس سرت را بالا بگیر “فاطمه کلابیه”. ازاین‌پس تو را “ام‌البنین” صدا می‌زنیم.»

زینب موهای ام‌کلثوم را که بافت، دست ام‌البنین روی دستانش نشست. شانه را از دستان زینب گرفت. سر ام‌کلثوم روی زانویش بود و موهای زینب میان انگشتانش.

چیزی تا کربلا نمانده بود. هر چهار فرزندش را نذر امام زمانش کرده بود. اول عباس را راهی کرد؛ سپس عثمان و عبدالله و جعفر. به عباس سپرده بود، حسین را مولا خطاب کند، نه برادر. سپر جان مولایش باشد و نگهبان حرمت زینب.

وقتی خبر از شهدای کربلا آوردند، از شنیدن نام فرزندانش خم به ابرو نیاورد. خط و نشانی از ناراحتی در چهره‌اش نمودار نشد؛ اما دلش بی‌تاب حسین بود. خبر شهادت حسین را که شنید، زانوهایش خم و کمرش دو‌تا شد.

روی زمین نشست؛ درحالی‌که رو به مردم مدینه می‌گفت: «مردم مدینه! پس از شهادت امامم و پسرانم، از شما مى‌خواهم مرا ام‌البنین نخوانید؛ چراکه ام‌البنین یعنى مادر پسران رشید؛ ولى پس از شهادت فرزندم حسین(ع)‌ و دیگر پسرانم، نامی براى من باقى نمانده است.»

برچسب‌های خبر
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

هجده − 6 =