شاید در میان یادداشتهایی که نوروز جمشاد در سال 1344 درباره آثار تاریخی اصفهان نوشت، درد دل سیوسهپل از همه جالبتر باشد. شاید به زبان دیگر میتوان گفت مردمان شصت سال پیش، بیش از همه به این بنای تاریخی جفا کردهاند.
وضعیت اسفبار سیو سهپل
سیوسهپل در دهه چهل مثل امروز نبود. خشکهچینیهای اطراف زایندهرود کامل نشده و رودخانه و اطراف آن، بر اساس عکسهای باقیمانده یک بیشه بود. حتی وسط رودخانه هم پر از نیزار بود. به همین خاطر تقریبا سیوسهپل پرت و بیپناه افتاده بود. بهحدی که غرفههای آن به صورت مستراح عمومی درآمده بود. از روی آن اتوبوسهای خط واحد میگذشت و مردم و عابرین هم روی در و دیوار آن یادگاری مینوشتند. اعلانهای تجاری هم در آن سالها بر دیوارها چسبانیده میشد. این مطلبی که نوروز جمشاد در سلسله یادداشتهای خود با عنوان «درددل آثار و ابنیه تاریخی اصفهان» در سال 1344 در روزنامه اصفهان منتشر میکرد، این حقایق را بازگو میکند:
«از خیابان اردیبهشت وارد خیابان پهلوی شدم و خیال داشتم پیاده طول این خیابان را طی کرده و به سیوسهپل برسم. هنوز چند قدمی برنداشته بودم که خیابان پهلوی گفت: تا به پل اللهوردیخان برسی خیلی راه است. اجازه بده تا برایت حرف بزنم. تا به قول عوام دلت سر نرود. گفتم مثلا چه میخواهی بگویی؟ گفت اگر راست و درست را بخواهی تنها خیابانی که میتواند محل گردش و تفریح مردم باشد، من هستم. ولی متأسفانه شهرداری آنطور که باید و شاید به درد دل من نمیرسد. گفتم: ماشاءالله خیلی مرتب و پاکیزه و آبرومند هستی و دیگر نقص و کمبودی نباید داشته باشی. گفت: تو سراسر این خیابان را نگاه کن! ببین یک صندوق زباله شهرداری گذاشته است یا نه؟ گفتم: خب این امر به تو چه مربوط است؟ جواب داد: پس لطفادو قدم جلوتر بردار و از لب بلوار و نردههایی که لب رودخانه کشیدهاند دیدن کن. پیش رفتم و به پشت نردهها نگاه کردم، دیدم خدا بدهد برکت! تا چشم کار میکند گند و کثافت و آشغال در کنار رودخانه چسبیده، به خیابان ریختهاند. خیابان پهلوی (مطهری فعلی) خنده مسخره آمیزی کرد و گفت: تمام این افراد خانههایی که در جنوب این خیابان زندگی میکنند به واسطه نبودن صندوق و محل مخصوص زباله، آشغالهای خود را در کنار رودخانه میریزند و چنین منظره فجیع و ناهنجاری را به وجود آورده، برای شهر ایجاد میکروب و ناخوشی مینمایند.
کمکم به اواسط خیابان پهلوی رسیده بودم که خیابان گفت: اینجا را نگاه کن! دیدم بیشهای از درخت بید احداث کردهاند. درختان یکی دوساله آن تمام نما و چشمانداز رودخانه را گرفته است. گفتم: تا آنجا که من به یاد دارم، مرحوم مستوفی، خدا بیامرز، که تاج افتخار نیکنامی شهرداری اصفهان همیشه بر سرش میدرخشد، با زحمات طاقتفرسا و شبانهروزی خود هرچه بیشه و درخت در دو طرف پلها و در کنار خیابانهای پهلوی و کمال اسماعیل بود، از بین برد، پس دیگر این قوز بالا قوز چیست که در اینجا به وجود آمده است؟
خیابان پهلوی با تعجب سری تکان داد و با چشم و ابروی خود علامت مسخرهای از خود نشان داد و گفت: والا این جوابی است که باید اولیای امور به آن بدهند و اگر جوابی ندارند به چند نفر رفتگر دستور بدهند تا فورا آنها را از ریشه در آورده و نمای خیابان را به همان صورت اول زیبا و فرحبخش سازند. گفتم: کمکم به سر پل رسیدیم اگر اجازه بدهی خداحافظی کنم. گفت: میترسم دوباره به این زودیها دستم به دامنت نرسد. از این رو چند پیغام دارم که خواهشمندم آنها را به سمع اهالی شهر برسانی.
گفتم: بگو! گفت: از قول من به آنها بگو این نردههایی که در کنار جویهای چهارباغ کشیدهاند، بهتر بود کنار جویهای من میکشیدند و در اطراف جویهایم چمن میکاشتند. گفتم: این حرفها کدام است میزنی؟ میدانی این کار چه مبلغ خرج دارد؟ جواب داد: پس شما هم خدا را میخواهید و هم خرما را. هرکس منظره زیبا و گردشگاههای مصفا لازم دارد باید دستش را در جیب مبارکش برده و پول خرج کند. وانگهی اشخاصی که دراین خیابان خانه دارند میتوانند جلوی در خانه خود را نردهکشی کرده و چمن بکارند. چنانچه دو سه نفر از آنها هم این کار را کردهاند و فقط شهرداری باید قسمت شمال مرا تزیین کند. گفتم: با بعضی از این مردم بیبند و بار و لاقیدی که در شهر ما بهسر میبرند، آیا چمنکاری کنار جویهای تو به ثمر میرسد؟ جواب داد: اگر بنا باشد شهرداری به خاطر بیبند و باری پارهای از مردم دست به اصلاحات نزند و به بهانه اینکه مردم خرابکاری میکنند، هیچ کار مثبتی انجام ندهد، پس باید فاتحه همه کارها و اصلاحات خوب و مفید را هم خواند. گفتم: خوب دیگر چه میخواهی؟
گفت: در زمان استانداری سرتیپ فرزانگان آمدند و برای اطفال پارک بسیار کوچک و مسخرهای در کنار من ایجاد کردند و چند اسباببازی ناچیز هم در آن نصب کردند و بااینحال مردم هم بهخوبی از آن استقبال نمودند. ولی همین که اسباببازیها از بین رفت، خود به خود پارک بچهها هم سر زا رفت و دیگر از آن خبری نیست و معلوم نیست چرا و به چه جهت نمیآیند و این چند مغازه خراب و شکسته و سرهم بندیشده نزدیک پل فلزی را خراب کنند، تا هم این قسمت مرا از ابتذال و نکبت نجات بدهند و هم از زمینهای حاصل آن برای یک پارک زیبا و مجلل برای کودکان شهر استفاده کنند. گفتم: این طور که معلوم میشود تازه چانه بزرگوار تو گرم شده است و میخواهی باز هم پر حرفی کنی. گفت: نه دیگر عرضی ندارم، ولی این نکته را هم یادآور شوم که هرچه گفتم به صلاح و مصلحت خود شما بوده است نه برای زیبا و قشنگشدن خودم (اصفهان، ش 1340، 8 دی 1344).
وقتی سیوسهپل سر درد دلش باز میشود!
در ادامه متن میخوانیم: «وقتی به سر پل رسیدم که آفتاب داشت غروب میکرد و اشعه طلایی و انوار زرد رنگ خود را به روی عمارت و بناهای بلند شهر میپاشید. از بعضی از دهانههای پل، آبهای زلال و مواج زایندهرود میلغزید و جلو میرفت و از روی پلهای که آن طرف پل بود پایین میریخت. و صدای دلانگیز و روحپرور ایجاد میکرد چند لکلک سپیدپوشِ درازپا در میان سبزههایی که صورت سرمای طبیعت آنها را به زاری و نزاری کشیده بود، در آن دور دستها در تلاش معاش بودند. محو تماشای این منظره بسیار بدیع و زیبایی که در دل شهر و در میان مردم شهر به چشم میخورد شده بودم که ناگهان پل اللهوردیخان با صدای بلند گفت: دوباره که وارد ادبیات شدی و طبیعیات را بر واقعیات زندگی ترجیح دادی! جلوتر بیا و به این دو ستون بزرگ من نگاه کن و ببین چطور پر از وصلهپینه است. گفتم: مقصودت از وصلهپینه چیست؟
گفت: هرکس تا آنجا که توانسته است روی من اعلان چسبانده است. یکی برای روغنش تبلیغ کرده، آن دیگری برای فیلم سینماییاش، این یکی برای فاتحه پدرش و آن یکی برای فلان درد بیدرمانش. دیدم راست میگوید. ورقههای رنگارنگ اعلانهای تجار و مردم، بدنه ستونها را به صورت بسیار زشتی در آورده است. پل آهی کشید و گفت: در هر نقطه از دنیا اگر کوچکترین اثر از آثار تاریخی داشته باشند، دور آن را نرده و حصار میکشند و برای حفظ و نگهداری آن به قدری کوشش میشود که حتی مردم را نمیگذارند از نزدیک آن عبور کنند. میگویند در شهر رم پایتخت ایتالیا، پایه یکی از ستونهای کاخهای قدیمی در وسط یکی از خیابانها باقی مانده و دولت طوری آن را خطکشی کرده است که وسایط نقلیه به آن نزدیک نمیشوند، مبادا به وجود مقدسش آسیب و ضرری وارد شود. اما در کشور ما و مخصوصا در این شهر خودمان اصفهان، مثل اینکه مردم با آثار تاریخی خود لج داشته و دشمنی دارند. گفتم: استغفرالله این حرفها چیست که میزنی؟ تو و امثال تو نور چشم هر ایرانی هستید و ما به وجود شما افتخار میکنیم. چون واقعا تاریخ زنده ما میباشید. قاهقاه شروع کرد به خندیدن و گفت: دست از چاخان بردار و حماسهسرایی نکن و این قدر بیخود و بیجهت برای من رجز نخوان! چون دم خروس از جیبت پیداست! از این رو نمیتوانم قسمهایت را بپذیرم. گفتم: مقصودت را نمیفهمم. گفت: حق داری نفهمی. چون در آنجایی که فهم و شعور را تقسیم میکردند به تو و عده زیادی از همشهریانت حتی یک جو هم عطا نکردند. گفتم: چرا و برای چه این حرف را میزنی و این طور صریح و روشن توهین میکنی؟ دلیلت چیست؟
جواب داد: والا پارهای از شما مردم بلایی به سر من آوردهاید که از گفتن و عنوانکردن آن شرم دارم و خجالت میکشم. گفتم: خدا روی خجالت را سیاه کند! گفت: حالا که روی من نزد خودی و بیگانگانی که به دیدنم میآیند از سیاه هم سیاهتر و زشتتر شده است. با ناراحتی پرسیدم: مگر چه شده است؟ جواب داد دیگر میخواستی چه بشود؟ پارهای از مردم پست و بیشرافت مرا با مستراح اشتباه کردهاند و بیشتر غرفههای مرا تبدیل به آبریزگاه نمودهاند. چند روز پیش که دو تا از فرنگیها آمده بودند، تا از من عکس بردارند، یکی از آنها اخم خود را در هم کشید و رو به دیگری نموده گفت: آر هیر ایز دبلیوسی؟
( Are here is W.C)
وقتی وارد یکی از غرفهها شدم چنان بوی زننده آمونیاکِ آفتابخورده پکرم کرد که نزدیک بود کلافه شوم. نقطه به نقطه آثار العجم چیده شده بود و بعضی از غرفهها بهقدری مرطوب و کثیف و نکبتآور بود که حد و حساب نداشت. پل اللهوردیخان گفت: من پیشنهاد میکنم دستکم بیایند و از هر غرفه به زیر من یعنی به رودخانه لولهکشی کنند تا بلکه کمی این وضع تعدیل شود! یا با چراغ نئون رنگارنگ مثل کوچه پسکوچههای شهر بالای سرم اعلان کنند که لعنت بر کسی که در این غرفهها… .
گفتم به نظر تو چاره این کار چیست؟ جواب داد خیلی ساده است. فقط اگر یک محافظ برای من تعیین کنند، از همه این کثافتکاریها جلوگیری میشود. اگر من یک محافظ دلسوز داشته باشم، دیگر اتوبوسهای پر از مسافر در برابر چشم مأمور راهنمایی و رانندگی صبحها و شبها از رویم عبور نمیکنند. مردم بیکار به در و دیوارم یادگار نمینویسند. غرفههایم که باید مظهر پاکیزگی و زیبایی باشد، به این وضع فجیع آلوده نمیشود و به ستونهایم اعلانهای کوچک و بزرگ نمیچسبانند. گفتم راست میگویی، تو باید محافظ داشته باشی، اما اگر شهر ما شهر بود تمام افراد آن از کوچک و بزرگ میبایست از جان و دل حافظ و نگهبان تو بودند» (اصفهان، ش 1341، 12 دی 1344).