به گزارش اصفهان زیبا؛ اشکها راه گونه را گرفته و لبها نجواکنان به هم میخورند. پَر چادر سیاهش را محکم میگیرد. گاه گاه نیمنگاهی به نوزاد ششماههای که تنگ در آغوش گرفته است، میاندازد و پیشانیاش را میبوسد.
صدای «لایی لایی آروم آروم بخوابی، لالایی لالایی اما خیلی بیتابی، لالایی لالایی چشمات خیلی معصومه…» در سالن طنین انداخته و آغشته شده است به صدای گریههای مادران و نوزادانی که در بغل دارند و آنها را آرام به اینطرف و آنطرف تکان میدهند.
نوزادان دختر و پسر همه سبز پوشیدهاند و سربندهایی حکشده با نام «یا امامحسین(ع)» و «یا قمربنیهاشم» و… به سر بستهاند.
صدای نوحهگر فرازوفرود دارد؛ زمانی که از مصائبی میگوید که در روز عاشورا بر امامحسین(ع) و خانوادهاش گذشت.
مادرها جواناند و هرکدامشان با یک نیت در مراسم شیرخوارگان حسینی روز گذشته شرکت کردهاند: یکی، شفای بیمار میخواهد و دیگری، عاقبتبهخیری فرزندش؛ یکی، گرفتاری دارد و دیگری، آمده است تا نذرشان را ادا کند و شکرگزار حاجتهایی باشد که سالهای گذشته در این روزها طلب کرده و حالا نصیبش شده است؛ مثل فاطمه، زن 33سالهای که پنجشش سالی در آرزوی داشتن فرزند به سر میبرد.
میگوید که همان موقع نذر کرده بود اگر بچهدار شود، نام او را ابوالفضل یا زینب خواهد گذاشت.
او به حاجتش رسید و حالا ابوالفضل یکساله را در آغوش گرفته است و بیصدا اشک میریزد: «تا زمانی که برایم امکان داشته باشد، کودکم را به مراسم عزای امامحسین(ع) خواهم برد؛ چون در این روزها حاجتروا شدهام و دوست دارم فرزندم در مسیر آنها گام بردارد.»
چشمها پر از حرفهای ناگفته هستند!
صدای لالایی لالایی سالن را برمیدارد و زنها نوزادان خود را روی دست میگذارند و همراه با نوحهگر زمزمه میکنند: «لالایی لالایی تشنهات شده معلومه، لبهات خشکیده اما چشمات پرآبه، مادر بمیره خدا بزرگه، شاید امشب یه لحظه بارون بگیره… .»
زنهای جوان همراه با نوزادان و کودکانشان یکی پس از دیگری از راه میرسند و با جمعیت همنوا میشوند. طولی نمیکشد که سالن مملو از جمعیت میشود و جای سوزنانداختن دیگر نیست. زنها شانه دادهاند به هم و زیر لب نجوا میکنند. چشمهای هر کدامشان پُر از حرفهای ناگفته است و دلهایشان آکنده از عشق به امامحسین(ع) و خانوادهاش.
بغض معصومه میشکند؛ وقتی لابهلای اشک و آههایش از عشق و دلدادگی به این خاندان سخن میگوید. گوشه چادر سیاهش را محکم میگیرد و میان هقهقهایش میگوید: «سالهاست که بهخاطر ارادتی که به امامحسین(ع) و اهلبیت ایشان دارم، در مراسم باشکوه شیرخوارگان شرکت میکنم؛ بهرغم اینکه بچه هم ندارم.
اصلا محرم، همیشه برای من و خانوادهام، حالوهوای ویژهای داشته است. یادم میآید که از بچگی مادرم در این ایام، من را به مراسم عزا میبرد و خودش هم روزهای عاشورا توی خانه روضه برگزار میکرد و نذری
میداد.»
مادر زهرا، حالا چند سالی است که فوت کرده، اما او هنوز که هنوز است، محرم که از راه میرسد و درودیوار شهر سیاهپوش میشود، شال و کلاه میکند و به مجلس عزای امامحسین(ع) پا میگذارد: «روز عاشورا هم به نیابت از مادرم که سه سال است فوت کرده و دیگر توفیق حضور در مراسم عزای سالار شهیدان را ندارد، حیاط خانهاش را آب و جارو و درهایش را به روی عزاداران باز میکنم و برای شادی روح مادرم، نذری میدهم.»
سینیهای نذری دستبهدست میچرخد
مداح سکوت میکند. صدای لالایی لالایی برای لحظاتی قطع وسالن مملو از سکوت میشود و نوحهگر از زنها میخواهد در این سکوت واگویههای خودشان را زیر لب زمزمه کنند و هرچه در دل تنگشان میگذرد، به لب بیاورند.
سینیهای نذری لابهلای جمعیت میچرخد و دستبهدست میشود. زینب، میگوید نذر کرده است که برای شفای پسر هفتسالهاش، در مراسم شیرخوارگان شربت پخش کند. زن دیگری هم دم در ایستاده است و به زنها سربند یاحسن(ع) میدهد و میخواهد که به سر کودکانشان ببندند.
صدای لالایی دوباره در سالن اوج میگیرد و میپیچد به صدای هقهق گریه زنهایی که بغضشان تاب نــیــاورده و شکســتــه است: «لاییلایی از سفر برگشته بودم، گهواره خالی قنداقه خونین… .»