کلاس که تمام شد، با چند تا از بچهها به سمت ایستگاه مترو حرکت کردیم. هوا رو به خنکی میرفت. آسمان اما چیزی شبیه همان گرگ و میش خودمان بود. از خیابان شریعتی تا میدان آزادی محو زیبایی گذرگاهی بودم که درست وسط خیابان قرار داشت و از دو طرفش ماشینها عبور میکردند.
این راه نهچندان طولانی را میان حصار درختان سبز و کشیده تا میدان آزادی قدم زدیم. چند قدم مانده تا رسیدن به ایستگاه متروی آزادی، چشمم به مجسمه کاوه افتاد. از آن فاصله، مجسمه و درفشی که به دست راست او بود، قابی باشکوه را پیش چشمانم آورد. انگار کاوه از آن بلندی، شهر مرا بدون لحظهای پلکزدن تماشا میکرد…
قبل از پایینرفتن از پلههای مترو، گوشیام را در آوردم و از میدان و مجسمه دوستداشتنیاش چند عکس گرفتم. همراه دوستانم پلهها را یکی یکی پایین رفتیم و از دنیای روی زمین شهر، پا به دنیای زیر زمین آن گذاشتیم! مثل همیشه کولهپشتیهایمان را روی صندلیها نشاندیم و خودمان دور هم ایستادیم.
چند صندلی آن سو تر، خانوادهای سه نفره نشسته بودند که دخترکی بور و شیرینزبان داشتند. لحن و حجم صدای کودکانه دختربچه، یک مترو را متوجه خود کرده بود! پیرزنی که نزدیک مادر دختر بچه ایستاده بود، با خنده گفت: «ننه حتما واسش صدقه بدهید! هزار ماشاالله! خدا حفظش کند.»
و بعد یک شکلات با پوستهای براق و نارنجی رنگ از کیفش درآورد و به دختربچه داد. چهره مهربان و چادر سیاه پیرزن مرا به یاد مادربزرگم انداخت. همان جا دوباره دلم برای کودکیام تنگ شد…
چند قدم آن طرفتر، مردی جوان با دستهگلی در دست و کولهای بر دوش ایستاده بود. گلها، رزهای آبی و صورتی بودند. پسر مدام به ما و دخترک کنار ما نگاه میکرد. چند لحظه بعد، مرد جوان با قدمهایی آرام نزدیک ما آمد و دست گلی که در دست داشت را به دختربچه داد. سپس با لحنی صمیمانه که کمی لهجه داشت، خطاب به مادر دخترک گفت: «دلم تاب نیاورد! از وقتی آمدهام، دخترتان دارد به این گلها نگاه میکند.»
مادر از هدیه آن جوان به دخترکش تشکر کرد. مرد جوان ادامه داد: «من اهل لبنانم! این دسته گل را از مزار محسن حججی آوردهام. متبرک است…» من و دوستانم محو گفتوگوی آنها بودیم که همان لحظه قطار با همهمه همیشگیاش از راه رسید. واگن بسیار شلوغ بود. چیزی نمانده بود کولهام بین در گیر کند که مرد جوان زود آن را به داخل کشید. حتی از چهرهاش میشد فهمید که انسانی برونگرا و البته مهربان است.
به شوخی گفتم: «امروز سوپرمن شدی!»دستش را روی شانه گذاشت و صمیمانه خندید. فهمید که قضیه دسته گل را هم دیدهام. گفت: «گناه داشت دخترک. چشمانش دنبال گلها بود.» بلافاصله گفتم: «خوب کاری کردی. خیلی هم دختر شیرینی بود.» حرفم را تأیید کرد و گفت: «اتفاقامرا یاد خواهر زادهام زینب انداخت. دلم برایش تنگ شده است. او به همراه خواهرم، ساکن سوریهاند.»
پسر جوان یک کوله قرمزرنگ بر دوش داشت که بخشی از یک قاب عکس چوبی از آن بیرون زده بود. تصویر قاب عکس مشخص نبود. نگاهم به کولهپشتی و قاب درونش قفل شد. همان لحظه پسر جوان کولهاش را پایین گذاشت و قاب عکس را به آرامی بیرون آورد. تصویرش مرا میخکوب کرد.
تابلو فرشی با نقش سردار سلیمانی بود. تصویری رنگی و با پسزمینه سفید که لبخند معروف سردار را نمایش میداد. دستی روی عکس کشیدم و پرسیدم: «فرش است؟» پاسخ داد: «بله. سوغاتی خریدهام ببرم خانهمان.» طبق عادت، گوشیام را درآوردم و از آن قاب، چند عکس گرفتم.
جوان لبنانی ادامه داد: «چند سال است اینجا دانشجو هستم. شهر خوبی دارید. اصفهان شهر بسیار تمیز و زیبایی است.» از اشتیاقی که برای معاشرت با من داشت خوشم آمد. از همه بیشتر اینکه مثل بلبل فارسی حرف میزد و بسیار لحن گرم و آرامشبخشی داشت. انگار نه انگار زاده بیروت بود. طوری اصفهان را میشناخت و به بقیه آدرس میداد که خیال میکردی بچهمحل خودت است!
دوباره به قاب عکسی که دستش بود نگاه انداختم. برای من شهید سلیمانی فردی بود که با فرماندهیاش حکومت داعش را در سوریه و عراق از بین برد. اما دیدن عکس او در دست این جوان لبنانی برایم جالب بود. دوباره قاب عکس را نشانم داد و گفت: «خیلی دوستش دارم. شبیه عمویم دوستش دارم.»
لبخند زدم و دستم را روی شانهاش گذاشتم. سرش را نزدیک آورد و گفت: «ما مدیون او هستیم. او ناموس ما را از دست داعش نجات داد!» این را که گفت سرش را پایین انداخت. دوباره به تصویر شهید نگاه کردم. احساس غرور میکردم! برایم واقعا جالب بود. یک لبنانی از شجاعتهای یک سردار ایرانی میگوید.
البته برایم بسیار قابل درک بود. چون تصاویر وحشتناک کشتار مردم شیراز در شاهچراغ را دیده بودم. میتوانستم درک کنم داعش تا چه اندازه برای یک انسان هراسانگیز است. جوان لبنانی معتقد بود وجود سردار سلیمانی دلگرمی بزرگی برای همه مردم منطقه بوده و حالا همه نبودش را حس خواهند کرد…
قطار به ایستگاه تختی رسید. از همکلاسیهایم و البته دوست جدید لبنانیام خداحافظی کردم و پیاده شدم.هنگام بالا رفتن از پلهها، تصویر آن قاب و حرفهای دانشجوی لبنانی در ذهنم مرور میشد. با خودم گفتم: دوست داشتن بدون مرز است. انسانیت بدون مرز است… .
پلهها که تمام شد سرم را بالا آوردم و این بار چشمم به مجسمهای دیگر افتاد. تختی! گوشیام را درآوردم و از پهلوانی که میان سالن مترو ایستاده بود، چند عکس گرفتم. اتفاقا آقا تختی هم با لبخندی ابدی، برایم دستش را بالا آورده بود.
شادی روح شهدا صلوات