از مرز که رد شدم، همه صداها تمام شد. من گوشم از «اشرب مای یا زائر» پر شده؛ از «برد گلبگ یا زائر» وسط آفتاب سوزان کربلا. تمنای صدای «اشرب حلیب» میان دل تاریک شب را دارم.
فرصت دیدارم تمام شد باید شبانه راه چند روز آمده را برگردم. به این فکر میکنم. برای التیام خستگیهایم فرّو الی الحسین را قدم برداشتم. او پیش از رسیدن در آغوشش آرامم کرد!
کفشداری را گم کردهام. از همان دری که وارد شدم بیرون نیامدم. بابالسدره را نشان کردهام. قوس روبهروی بینالحرمین را دور میزنم. خادمی را میبینم، میپرسم: «وین الکشوانیه الباب السدره» جوابم میدهد: «کن یو اسپییک انگلیش؟» میگویم: «ای» یعنی بله!
اینجا کسی خودش نیست! کسی فکر مال و مایملکش نیست، مهم نیست چه تحصیلاتی دارد و از کدام طبقه است. کسی به خاطر رنگ و نژاد و تخصص و جایگاه اجتماعی افراد آنها را تکریم نمی کند.
تمام بند رختها پر شده است. چشمم به درخت نخل گوشه حیاط میافتد. لباسها را آویزانش میکنم. حالا علاوه بر بار خرماهای نرسیدهاش، بار لباس زائران را هم به دوش میکشد. با خودم فکر میکنم چه خوب است که آدم درخت خانهاش هم در خدمت حسین( ع) باشد!
با خودم گفتم یکلحظه از دردهایت فدای سر حضرت زینب (س). آب را روی پاهای ملتهبم ریختم. آرامتر شدم. به صحبتهای چند دقیقه قبلمان فکر میکردم که اگر یوسف زهرا از کنارمان عبور کرده باشد چه؟!
دوستی پیشنهاد داد «حالا که بعد از مدتها وسط دهه محرم به اصفهان آمدی، بیا برویم روضه همدیگر راببینیم.» گفتم: «کجا؟» گفت: «منزل بنکدار، ساعت 4 صبح»!
در عزاداری سنتی گروه از اهمیت خاصی برخوردار است؛ آنچنان که میبینیم اعتبار هیئتها به بزرگی گروههایشان است.