بسیاری از فیلسوفان و روشنفکران از قرنها پیش به ملال پرداختهاند و سعی کردهاند با رویکردها و نگاههای مختلف این مسئله مهم بشری را بررسی کنند. تا دو سه قرن پیش معمولاً ملال را یک پدیده منفی و حتی یک نوع مجازات در نظر میگرفتند و ملول شدن را نتیجه ضعفهای اخلاقی، رخوت اجتماعی یا حتی گناهان اخلاقی میپنداشتند. از نقطه نظر دینی یا الهیاتی ملال به نوعی به فقدان ایمان مرتبط بود. از این منظر انسانها وقتی دچار ملال میشوند که در ایمانشان خدشه بیفتد و باورشان به خداوند متزلزل شود. کسی که از جان و دل به خداوند باور داشته باشد و محبت او را در قلبش احساس کند هرگز از لحظات زندگی خسته و کسل نمیشود چرا که تمام چیزها برای او نعمات و برکات خداوند هستند. پاسکال، یکی از متالهان بزرگ تاریخ مسیحیت، یکی از نخستین کسانی بود که در مقابل این درک سنتی نسبت به ملال ایستاد و به نوعی رابطهی ملال و ایمان را واژگون کرد. برای او ملال نشانه فقدان ایمان نیست، برعکس، شرط ایمان است. تجربه ملال به این معناست که نمیتوانیم با خود سر کنیم و نیاز به چیزی بزرگتر از خودمان داریم. ما در ملال متوجه میشویم که خودمان برای خودمان کافی نیستیم و ضرورتاً باید خدایی وجود داشته باشد تا بتواند حفره پرناشدنی وجود ما را پر کند. به عقیده پاسکال این تجربه ملال است که موجب میشود ما ضرورت وجود خداوند را درک کنیم.
مواجهه با ملال اما همیشه به مانند مورد پاسکال مواجههای دینی و الهیاتی نیست. بعضی مواقع از نقطه نظری اجتماعی به موضوع ملال پرداخته میشود. به عنوان نمونه ولتر تجربهی ملال را با مسئلهی «کار» توضیح میدهد. به باور او ملال تنها وقتی بوجود میآید که انسان از کار دست بکشد؛ یا بیان دیگر تنها در بیکاری است که ملال سر بر خواهد آورد. شوپنهاور اما نخستین متفکری است که ملال را نه به عنوان یک نتیجه یا یک شرط که به خودی خود بررسی میکند. برای او ملال جزیی از وجود آدمی است و به هیچ نمیتوان آن را فرع بر چیزهای دیگر دانست. ما همه بدون استثنا ملول میشویم و این بخش جداییناپذیر زندگی هر انسانی بر روی کرهی خاکی است. شوپنهاور در این باره آونگی را مثال میزند که دائماً میان دو سر طیف هستی در حال نوسان است. یک طرف آن «رنج» است و طرف دیگرش «ملال». ما در زندگی رنج میکشیم تا نیازهایمان را برطرف کنیم و به چیزهایی که دوست داریم برسیم اما به محض اینکه موفق به انجام این کار شدیم دچار ملال میشویم و چیزهایی به دست آمده را ملالآور احساس میکنیم.
همانطور که گفته شد تا پیش از قرن بیستم ملال را معمولاً با نظریات الهیاتی، اجتماعی و وجودی توضیح میدادند. در قرن بیستم بود که فیلسوفان تلاش کردند ملال را بیش از همه با مفهوم «زمان» توضیح دهند و نقش زمان در بوجود آمدن ملال را بررسی کنند. هایدگر یکی از بزرگترین متفکرانی بود که با این سبک به تشریح احساس ملال پرداخت و آن را اساساً مسئلهای مرتبط با زمان در نظر گرفت. هایدگر در یکی از استعارات معروفش درباب ملال مسافری را مثال میزند که در یک ایستگاه قطار منتظر رسیدن قطار است. مسافر در مدتی که منتظر قطار است احساس میکند که زمان بسیار دیر و کند برای او میگذرد. او شروع به ورق زدن یک کتاب میکند اما وقتی سرش را از روی کتاب برمیدارد و ساعتش را نگاه میکند متوجه میشود که تنها چند دقیقه گذشته است. خودش را به اشکال مختلف سرگرم میکند اما بعد از همه این کارها باز ساعتش به او میگوید که هنوز زمان زیادی برای رسیدن قطار باقی مانده است. او نمیتواند با زمان سر کند و به همین دلیل دچار ملال میشود. چیزها برای او بی معنا میشوند و جهان در غیاب خودش بر او آشکار میشود. ملال همچون یک مه غلیظ مسافر را در خود غرق کرده است.
«زمان» کلید اصلی ورود به مسئله ملال است. کارگری که در خط تولید مشغول انجام یک کار تکراری است خودش را غرق در ملال میبینند چرا که بار سنگین زمان را بر روی دوش خود احساس میکند. برخلاف باور ولتر در اینجا کار به هیچ عنوان نمیتواند ملال را از بین ببرد بلکه حتی احساس ملال را بیش از پیش خواهد کرد. ما وقتی دچار ملال میشویم که زمان را با گوشت و استخوان تجربه میکنیم و در مقابل، وقتی به ما خوش میگذرد که گذر زمان را نمیفهمیم. با فراموش کردن زمان است که ملال از زندگی ما رخت برمیبندد. سرگرمیها برای این بوجود آمدهاند که به ما کمک کنند تا زمان را فراموش کنیم. در حین لذت بردن از یک بازی به هیچ روی زمان را احساس نمیکنیم و به همین خاطر سروکارمان با ملال نمیافتاد. این تناقض بزرگ زندگی انسان است. او زندگیاش را دوست دارد و نمیخواهد زمان به همین زودیها برای او بگذرد اما در عین حال به هیچوجه علاقه ندارد که کندی زمان را تجربه کند چرا که اسیر ملال میشود. او عمری طولانی را برای خود آرزو میکند اما همزمان مشتاق گذر سریع زمان است. آلبرتو موراویا برای توضیح ملال از استعارهی «قطعی برق» استفاده میکند. تصور کنید که در خانه هستید و برق به یکباره قطع میشود و هیچ شمعی هم در خانه ندارید. در این لحظه چیزها کاربرد و معنایشان را از دست میدهند، انسان گیر خودش میافتد، زمان به کندی برای او میگذرد، جهان در غیاب خودش بر او آشکار میشود و یک احساس خاص فضای اتاق را دربرمیگیرد: احساس ملال.