برای همسران اسرا و آزادگان:

بی‌نام‌ونشان!

اینان قهرمانان گمنامی‌اند که سال‌هاست از شروع جنگ تا اسارت، آزادی و سال‌های بعدازآن در کنار مردانی ایستاده‌اند و کمتر دیده شده‌اند. قهرمانان واقعی همسران و مادرانی‌اند که سال‌ها تنهایی و ترس را تجربه و سال‌ها صبوری کرده‌اند.

تاریخ انتشار: 09:36 - شنبه 1402/07/22
مدت زمان مطالعه: 4 دقیقه
بی‌نام‌ونشان!

به گزارش اصفهان زیبا؛ اردیبهشت بهشت اصفهان سپری می‌شد و گرمای روزهای آخر فصل بهار، تنم را گرم می‌کرد به پیدا کردن کلافی که گم نکرده بودم. نه گم کرده بودم و نه نبودش را حس می‌کردم.

آن روز برای اولین‌بار اسم مؤسسه‌ای به گوشم می‌خورد که داشت کار فرهنگی متفاوتی انجام می‌داد. کشتی در دریای خروشانی که به ساحل رسیده بود؛ اما هنوز مسافرانی داشت؛ مسافرانی که انگار تا همیشه مسافر بودند.

بدون هیچ پیش‌زمینه خوب یا بدی نشستم پای حرف‌هایشان؛ حرف‌هایی که اگرچه تا قبل از آن چیزهایی درباره‌اش شنیده بودم، با شنیده‌های جدید فرق داشت.

روزهای بهار تمام شدند و گرمای تابستان از راه رسید. اتاق چندمتری مصاحبه زیر نور پروژکتور گرم‌تر می‌شد و خورشید با سخاوت تمام، رو به زمین داشت. با دستمال عرق روی پیشانی‌ام را پاک می‌کردم. گلویم خشک می‌شد؛ اما قطره‌ای آب نمی‌خوردم مبادا کلمه‌ای، جمله‌ای یا اتفاقی جا بیفتد.

خودم بیشتر گوش داده بودم به حرف‌هایی که از جنس ایثار بود و گذشت. گوش که نه، دل داده بودم. دلبرانه‌ها یکی‌یکی می‌آمدند و حرف‌ها و قصه‌ها مرا به دریایی می‌برد که پُر بود از آرامش و همدلی.

کم‌کم دفترچه کوچکم پر می‌شد از قصه‌های کسانی که هرگز ندیده بودم؛ صداهایی که از لابه‌لای قصه مردان بیرون می‌پریدند؛ مردانی مرد که سال‌هایی دور پا در راهی گذاشته بودند، راهی که هیچ قدمی در آن نلرزیده بود و هیچ نگاهی به پشت سر نکرده بودند.

اسلحه به دست گرفته و ضامن نارنجک را کشیده بودند؛ خاطره‌هایی که با نور منورها، تاریکی‌ها را روشن می‌کرد و جانی تازه به رگ‌های تنم می‌ریخت.

صورت‌های مردانه را می‌دیدم؛ صورت‌هایی که حالا خط‌های روی پیشانی و چروک‌های پنجه‌کلاغی کنار چشم‌ها، تصویر محوی از روزهای گذشته می‌داد؛ تصویرهایی از پسرانی نوجوان که تازه پشت لبشان سبز شده بود و موهای روی چانه‌ای که در تقلای بیرون‌آمدن بودند.

صداهای محکمی را می‌شنیدم؛ صداهایی که با آمدن نام وطن، کوبنده‌تر می‌شد؛ اما همین صداها تا از امامشان می‌گفتند، می‌لرزیدند. چشم‌ها پر می‌شدند و نمی‌توانستم بفهمم چه میان این مردان با امامشان رخ ‌داده است که هنوز شیفته اویند! و مشت‌ها، مشت‌هایی که بعد از سی‌چهل سال هنوز مشت بودند و رگ‌های گردنی که بیرون می‌زد.

مردانی که سال‌ها کابل، شلنگ و باتوم خورده بودند؛ اما هنوز لبخند مهربانی روی لب‌هایشان نقش می‌بست و نشانی از ضربه‌ها دیده نمی‌شد. ضربه‌ها روی تن نشسته بود؛ اما روی تن نمانده بود. کبودی‌ها رفته و پارگی‌ها جوش خورده بود؛ اما… .

من اشک‌های مردی را دیدم که نقاش بود و هنرمند. روح لطیف او به تصویرها و خط‌های روی کاغذ جان می‌داد؛ اما جان‌هایی گرفته بود، جان‌هایی از تکه‌های مهربانانه مِهر پدری!

پدر نقاشی که ضربه‌های عراقی‌ها توی خواب‌وبیداری دست از سرش برنمی‌داشتند. دست و پایی که توی خواب‌وبیداری تقلا می‌کرد و بالاوپایین می‌رفت و وقتی به خود می‌آمد که صورت کبود و سرخ بچه‌ها و همسرش را می‌دید. به دست‌وپایش نگاه می‌کرد و باور نمی‌کرد این کبودی‌ها کار آن‌هاست!

اما کار آن‌ها بود، کار دست و پایی که در اختیار او بودونبود. آن‌وقت گوشه‌ای کز می‌کرد، سر به زیر می‌انداخت ‌و صداها از گلویش بیرون می‌ریخت! و چه کسی می‌توانست بگوید مقصر کیست؟ چه کسی می‌توانست بین این پدر و بچه‌ها وساطت کند یا توضیحی بدهد؟

و چه تلخ که من این اشک‌های روی گونه‌ها را می‌دیدم و به همه‌شان حق می‌دادم؛ به مردی که جلویم نشسته بود و به همسر و بچه‌هایی که نبودند؛ اما می‌دیدمشان.

صدای زنان و بچه‌هایی را می‌شنیدم که نمی‌شناختم. نه من آن‌ها را می‌شناختم و نه آن‌ها من را. صدای زنی که بین ابراهیم و اسماعیلش از خانه تا آسایشگاه سعی صفا و مروه می‌کرد و نمی‌دانست حرف‌های نگفته بیست‌ساله را چطور بگوید، صدای زنانی که مظهر عشق بودند و ایثار. ایثارگرانی که پایشان به جبهه نرسیده بود؛ اما رزمنده بودند. رزمنده‌تر از خیلی‌ها. زنانی که کل زندگی‌شان را فرماندهی کرده بودند.

من بوی خوش عطر را حس کردم. گل‌های رز خشکیده با عطر شیشه‌ای که سال‌ها توی جعبه چوبی جا خوش کرده بود و چند وقت یک‌بار سرک می‌کشید، دختری را از سرزمین دور به پشت سیم‌خاردارهای توی اردوگاه‌های کشوری به نام عراق کشاند تا بندی را که بین او و معشوقش فاصله انداخته بود، پاره کند، معشوقی که حالا نام وطن بیش از هر چیز با جان و تنش عجین شده بود و حاضر نبود اردوگاه را ترک کند و با همسرش راهی شود.

نامه‌های ستاره‌دار عاشقانه آن‌ها دیگر نوری نداشت. دختر پا توی بیابان می‌گذاشت و از درهای آهنی بیرون می‌رفت؛ بدون اینکه دست و پایی داشته باشد؛ دستی برای مشت‌کوبیدن به آن میله‌ها و پایی برای رفتن. می‌شدم دست و پای دختر و او را از اردوگاه، از آن بیابان‌ها بیرون می‌آوردم.

صدای مادری را شنیدم که زخم‌زبان‌ها را می‌شنید؛ اما باز دست‌هایش رو به آسمان بلند بود و آزادی دختر اسیرش را طلب می‌کرد.

من زنی را دیدم که با شکم برآمده خودش را توی جمعیت به جایگاه رساند و نامی را صدا زد که نباید صدا می‌زد. به مردی نگاه می‌کرد که نمی‌شناختش؛ همان مردی که تور از روی صورتش بالا زده، او را بوسیده بود و چند روز بعد چفیه‌اش را روی شانه انداخته و رفته بود؛ رفتنی بدون بازگشت و او ‌حالا مردی را می‌دید که فقط چشم‌هایی شبیه او داشت؛ اما سر بی‌مو و صورت آفتاب‌سوخته و استخوانی‌اش شباهتی به مرد کت‌وشلوار پوشیده توی قاب‌عکس داخل اتاقش نداشت.

سال‌ها انتظار فقط فریاد پدر را بلندتر کرده و دختر مجبور شده بود قاب عکس توی اتاقش را بردارد. لباس سپید دیگری بپوشد و … حالا آن بالا توی جایگاه حق نداشت نام مردی را صدا بزند که دیگر مال او نبود.

من با آن زن وسط جمعیت رفته بودم. صدای توی گلویش شده بودم. مردش را صدا زده و کمی بعد مُهر به دهان زن زده بودم؛ اما پابه‌پای او و در هر قدمی که برداشته بود، اشک ریخته بودم و دلم لرزیده بود.

و اینان قهرمانان گمنامی‌اند که سال‌هاست از شروع جنگ تا اسارت، آزادی و سال‌های بعدازآن در کنار مردانی ایستاده‌اند و کمتر دیده شده‌اند. قهرمانان واقعی همسران و مادرانی‌اند که سال‌ها تنهایی و ترس را تجربه و سال‌ها صبوری کرده‌اند.

قهرمانان واقعی فرزندانی هستند که نمی‌دانستند چه کرده‌اند که با پرخاش پدر روبه‌رو شده‌اند، بچه‌هایی که طعم زندگی عادی دیگران را نچشیدند؛ اما دست‌های پدران خود را رها نکردند! قهرمانان واقعی کسانی‌اند که از جوانی‌شان گذشتند و سال‌ها پشت میله‌ها صبوری کردند.

از خودم می‌پرسم: پس کدام‌اند قهرمانان واقعی و اصلی این ماجرا؟ و جوابی برایش پیدا نمی‌کنم. همه‌شان قهرمان‌اند…!

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

پنج × سه =