به گزارش اصفهان زیبا؛ پیامبر اکرم (ص) : «إِنَّ لِقَتْلِ الْحُسَینِ حَرَارَةً فِی قُلُوبِ الْمُؤْمِنینَ لَا تَبْرُدُ أَبَداً»؛ «برای شهادت حسین(ع)، حرارت و گرمایی در دلهای مؤمنان است که هرگز سرد و خاموش نمیشود.»
از غروب غدیر ۱۴۴۴ تا محرمالحرام ۱۴۴۵ قمری را محاق میگویند. در فرهنگ اصطلاحات نجومی آمده است؛ محاق یا ماه تاریک، روزهای آخر ماه قمری است که در آن، ماه از چشم ناظر زمینی دیده نمیشود.
در این روزهای بهاصطلاح محاق، حالوهوای شهر از گرمای آسفالتش تا رنگوبوی دیوارهایش، کتیبههای پشت پنجره مغازههایش، بیرق خیابانهایش، بنرهای تبلیغاتی چهارراههایش، بار ماشینهای سواری و غیرسواریاش و حتی صفحه روزنامههایش خبر از یک واقعه میدهند؛ واقعهای فراتر از آغاز سال جدید قمری و غمناکتر از هجرت پیامبر اسلام از مکه به مدینه.
شهر برای این واقعه، پیشامد یا همان حادثهای که بیشک واقع خواهد شد، آماده میشود. ما نیز قصد داشتیم در صفحه کانون روزنامه اصفهانزیبا به پیشواز این واقعه برویم. این یک روایت است از قصهای کهنه، قدیمی و البته تکراری. این بار اما واقعه را از زبان ما بشنوید.
عصر شنبه، ۲۴ تیر، از طرف گروه فرهنگ و هنر روزنامه شماره تماس آقای محمد توکلی، مدیر مجموعه فرهنگی رهپویان وصال اصفهان، برایم ارسال شد.
طبق روال گذشته میدانستم باید تماس بگیرم و قراری برای مصاحبه حضوری یا تلفنی تنظیم کنم. پیام را دیر دیده بودم و ازآنجاییکه همیشه طبق قانون نانوشتهای اولین تماس با مسئولان فرهنگی را حوالی صبح انجام میدهم، هماهنگی مصاحبه را به فردا صبح موکول کردم.
صبح یکشنبه حوالی ساعت ۹ صبح با همان شماره تماس گرفتم. تا آمدم خودم و صفحه کانون روزنامه را معرفی کنم، چند باری پشت سرهم گفت: «من در خدمتم.» تا حرف مصاحبه و مراسم هیئت محرمشان شد، نفسزنان گفت: «من امروز آمدهام مجوز داربست مراسم را بگیرم؛ عصر هم باید بروم برای…» صحبتش را قطع کردم و گفتم: «ما برای فردا وقت میخواهیم. بیشتر از نیمساعت هم مزاحمتان نمیشویم.» با تردید جواب داد: «اگر صبح اول وقت باشد، شاید بتوانم. ببخشید. الان باید قطع کنم.»
برعکس پایان همه مکالمهها که میگویم: «منتظر خبر شما هستم»، فقط فرصت کردم بگویم: «مجدد بعدازظهر مزاحمتان میشوم.»
تا عصر یکشنبه، صفحههای مجازی مرتبط به رهپویان وصال را بالا و پایین میکردم. مدیر مجموعه در صفحههای مجازی، خودش را یکی از بچههای رهپویان وصال معرفی کرده بود. آخرین پیام کانال رهپویان وصال اصفهان، پوستر مراسم محرم امسالشان بود. اسم محمد توکلی در کنار اسم حاجمحمد یزدخواستی، بهعنوان مداحان مراسمشان، نوشته شده بود. یازده شب مراسم عزاداری با سخنرانی حجتالاسلام ماندگاری داشتند.
هیئتشان از سهشنبه، ۲۷ تیر، ساعت 30: 9 شب در مدرسه علمیه چهارباغ برگزار میشد. هشتگ زیر عکسها، شعار امسال مراسمشان بود: «در زیر خیمهاش همه یک خانوادهایم.»
حوالی ساعت شش بعدازظهر دوباره با همان شماره تماس گرفتم. از صدای سکوت اطرافش فهمیدم زمان مناسبی برای تنظیم قرار مصاحبه است. از اول خودم را معرفی کردم و دوباره درخواست وقت مصاحبه را برای فردا مطرح کردم. این بار انتظار داشتم جوابم را با یک ساعت دقیق بگیرم؛ اما جواب دادند: «فردا قرار است آشپزخانه هیئت را آماده کنیم؛ بعدازظهرش هم با حاجآقا ماندگاری جلسه داریم. نمیدانم وسط این کارها میتوانم در خدمتتان باشم یا نه.»
گفتم: «ما خیلی فرصت نداریم؛ اگر صلاح میدانید، یکی دیگر از مسئولان مجموعه را برای مصاحبه، به ما معرفی کنید.» مشتاقانه قبول کرد. هنوز تماس را قطع نکرده بودم که شماره معاون مجموعه، سید ساجد سید صالحی را برایم فرستاد.
قرار مصاحبه حضوری با معاون مجموعه رهپویان وصال، زودتر از آنچه فکرش را میکردم، انجام شد.
صبح دوشنبه، ۲۶ تیر، وقتی داشتم پرسشهای مصاحبه را آماده میکردم، میدانستم مصاحبه این هفته با هفتههای گذشته برایم فرق دارد.
من از دل این مصاحبه بهدنبال قصه جدیدی برای محرم بودم؛ بهدنبال داستانی فراتر از برگزاری یک روضه یا بهدنبال مراسمی با برنامههای متنوع و متفاوت یا حتی بهدنبال تفکر و عقایدی نو برای بــرگــزاری مــراســم عزاداری امامحسین(ع).
مکان مصاحبه همان محل برگزاری مراسم محرم هیئت رهپویان وصال بود. قرارمان با آقای سیدصالحی ساعت ۱۶ در مدرسه علمیه چهارباغ بود؛ مدرسهای از دوران صفوی که برای ترویج و تدریس علوم دینی ساخته شده است و همچنان نیز طلابی در آن مدرسه تحصیل میکنند. چند سالی است که هیئت رهپویان وصال در اینجا برگزار میشود.
وارد خیابان آمادگاه که شدم، داربستها و پارچههای سیاه در انتهای خیابان دیده میشد. از همان در کوچک مسجد که نبش خیابان چهارباغ قرار داشت، وارد شدم. وارد حیاط مسجد که شدم، خیمهای در میان حیاط برپاشده بود. چند نوجوان ۱۵ تا ۱۸ساله آنجا مشغول کار بودند. روی یکی از صندلیهای نزدیک خیمه نشستیم و مصاحبه را شروع کردیم.
همهچیز آرام بود؛ اما تا قبل از آنکه دکمه گوشی را برای ضبط صحبتهایمان بزنم. صحبتهایمان که شروع شد، رفتوآمدها در حیاط زیاد شد و چندنفری با پارچههای سیاه از کنارمان گذشتند و به سمت خروجی مسجد رفتند. پشت سرشان جوانی با چند میله داربست روی دوشش گذشت. من در آن لحظه نگران صدای کشیدهشدن میلهها روی زمین و کیفیت ضبط مصاحبه بودم.
همیشه اولین سؤالها درباره خود فرد مصاحبهشونده پرسیده میشود.وقتی از سید ساجد سیدصالحی خواستم درباره خودش بگوید، ترجیح داد تاریخچهای از رهپویان وصال بگوید تا نوبت به خودش برسد.
صحبتش را از سال ۱۳۸۵، مسجد پناهی در خیابان فروغی اصفهان شروع کرد.
به نقل از سید صالحی جمعی از جوانان مؤمن و انقلابی که در رأس آنها محمد توکلی قرار داشت، باهدف تربیت نسل جوان انقلابی و دغدغه فعالیت فرهنگی کار خود را در مسجد آغاز میکنند.
او از روزهای اولیه این مجموعه که فعالیتش را با دانشآموزان مدرسههای اطراف مسجد پناهی آغاز کرد، گفت؛ ۳۰ نفر دانشآموزی که امروز به ۲۰۰ نفر عضو فعال رسیدهاند.
از روزهایی برایمان گفت که این نوجوانان در سایه مسجد رشد کردند و حالا خودشان از مسئولان این مجموعه هستند.
دیگر وقت آن بود که از خودش و ورودش به مجموعه رهپویان وصال بپرسم. من بهدنبال قصه آنها بودم. سال ۱۳۸۹، سیدصالحی نوجوانی ۱۵ساله و دانشآموز مدرسه شهید اژهای بوده است. آشنایی او با محمد توکلی در همان مدرسه اتفاق میافتد. توکلی در آن سالها به واسطه حضور و فعالیتش بهعنوان معلم پرورشی مدرسه شهید اژهای، نوجوانان را جذب مسجد پناهی میکند.
سید ساجد سیدصالحی یکی از همان نوجوانان است که در این روزها پابهپای محمد توکلی در مجموعه رهپویان وصال فعالیت میکند. قصه او خیلی ساده تمام شد.
وقتی نگاهم به کتیبههای وسط خیمه میافتد، دلم میخواهد سراغ آخرین پرسشم بروم: امامحسین(ع) قبل از رهپویان وصال و امامحسین(ع) بعد از آشنایی با رهپویان وصال برای سیدصالحی چه تفاوتی دارد؟ اینجا دیگر انتظار شنیدن یک قصه طولانی و جدید را داشتم، قصه یک آشنایی، قصهای که هیچکس تابهحال اینگونه با امامحسین(ع) آشنا نشده است؛ اما این آشنایی خیلی سادهتر از چیزی که فکرش را میکردم، اتفاق افتاده بود؛ دریکی از همین سالها، در زیر همین خیمه و با زمزمه یکی از همان نوحههای معروف: «جوانان بنیهاشم بیایید، علی را بر در خیمه رسانید». حرف آخرش در این قصه این بود که اگر در زیر این خیمه بزرگ نمیشدم، امامحسین(ع) برایم معنی نداشت.
من هنوز قصهام را پیدا نکرده بودم. نه از روی جسارت به آن خیمه برپاشده، برای یافتن قصه برپایی آن پرسیدم: «باوجود این همه مراسم عزاداری در سطح شهر، اهمیت هیئت رهپویان وصال در چیست؟»
سیدصالحی قبل از جوابدادن به پرسشم، نگاهش به بچههای داخل خیمه افتاد. دستی برایشان تکان داد و از همان فاصله خسته نباشیدی نثارشان کرد.
بعد از چندی سکوت گفت: «واژه نوکری شاید تکراری و کلیشه شده باشد، شما هر اسم دیگری که میدانید، جایگزینش بنویسید؛ اما نوکری امامحسین(ع) برای ما هنوز معنا دارد.
همه این بچهها، برپاکردن خیمه و روضهگرفتن برای امامحسین(ع) را وظیفه خودشان میدانند. اصلا نوکری را همین برپایی خیمه عزا برای امامحسین(ع) میدانند. در نوکری هم چونوچرا نمیکنند. کار کوچک و بزرگ هم برایشان فرقی ندارد.»
گوشهایم داشتند به سروصداهای محیط عادت میکردند که سیدصالحی ادامه حرفش را گرفت و گفت: «ما هرسال قبل از برگزاری مراسم هیئت، برای این خدمت و نوکری از صاحب خیمه اجازه میگیریم. جلسهای بهعنوان اذن خدمت برگزار میکنیم که نکند این نوکری از سر عادت باشد و یادمان نرود کجا، برای چه کسی و چه چیزی خدمت میکنیم.»
او از روزهای قبل از محرم، از شوروشوق بچهها برای انجامدادن کارهای مراسم و پیگیریکردنشان و از جان مایه گذاشتنشان و نوکریکردنشان میگفت. من در آن لحظه بهدنبال جایگزین واژهای جدید برای نوکران امامحسین(ع) بودم.
پرسیدم: «تفاوت برنامههای هیئت شما با دیگر مراسم عزاداری چیست؟ در این شبها چه برنامه ویژهای برای بچههای رهپویان وصال دارید؟»
پاسخم را در جملهای کوتاه داد: «هیچ؛ همه برای امامحسین(ع) روضه میگیریم و عزاداری میکنیم. بچههای هیئت هم رزقشان را در همین خواندن قرآن و زیارت عاشورا، سخنرانیها، روضهها و سینهزنیها میگیرند. نیاز به برنامه ویژهای ندارند.»
وقتی از برکتهای هیئت و برگزاری مراسم محرم پرسیدم، تمام اتفاقهای زندگی روزمرهاش را به هیئت ربط داد. سیدصالحی گفت: «ما در اینجا بهدنبال این اتفاقها نیستیم؛ اما هرجایی از زندگی که مسیر برایمان هموار شده، در همین هیئت اتفاق افتاده است. گاهی رفقا زیر بار کارهای یدی سخت، خسته میشوند؛ اما به آنها میگویم یکبار زندگیتان را تا اینجا مرور کنید. هرآنچه دارید، از برکت همین کارها و هیئت است. ارباب زیر بار منت نوکر نمیماند.»
بعدازآن، دیگر هرچه میپرسیدم، قصه نوکری برای امامحسین(ع) بود. این قصه را زیاد شنیده بودم. من بهدنبال قصه جدیدی بودم، قصهای از نوع تغییر و تحول. قصهای که آدم را تکان بدهد.
مصاحبه را تمام کردم. از سید صالحی خداحافظی کردم و از حیاط مسجد خارج شدم. هنوز پایم را از دالان بیرون نگذاشته بودم که برای بچههای روزنامه پیام دادم: «کار درنیامد. قصهام را پیدا نکردم.»
دلم نمیآمد آنجا را ترک کنم. در سایه مغازههای روبهروی مسجد نشستم. در وسط سنگفرشهایی که میان مسجد و مغازهها بود، جوانانی مشغول برپا کردن موکبی به نام معظم رقیهخاتون بودند.
نمیدانم موکب برای خود هیئت رهپویان وصال بود یا نه؛ اما بچههای هیئت رهپویان وصال را دیدم که برای کمک از مسجد بیرون آمدند.
خورشید درست وسط سنگفرشها میتابید. من در زیر سایه و باد خنکی که از داخل مغازهها بیرون میآمد، گویی فرسنگها از اتمسفر آنجا فاصله داشتم و از دنیای دیگری به عرقریختن آنها نگاه میکردم.
داشتم فکر میکردم شاید یکی از این بچهها قصهای برای تعریفکردن داشته باشد؛ اما اگر میخواستند بنشینند برای من تعریف کنند، کار روی زمین میماند. فردای آن روز، اولین شب مراسمشان بود.
داشتم کارکردن بچهها را نگاه میکردم که سیدصالحی از مسجد بیرون آمد. میخواستم بروم دوباره بپرسم قصهای یا خاطرهای یادش نیامده است؟ هیچ شبی اینجا اتفاق خاصی نیفتاده است؟ اما زودتر از افکار من، دستش به کاری بند شد.
باید جواب پیام بچههای روزنامه را میدادم. باید برایشان توضیح میدادم مشکل از کجا بوده است. بار اول نوشتم: «پرسشهایم خوب بود؛ اما جوابی را که میخواستم، نگرفتم.» پیامم را حذف کردم و دوباره نوشتم: «نتوانستم سؤالهای خوبی بپرسم.» همین پیام را ارسال کردم.
در مسیر برگشت به خانه، صدایم را برای گزارش مصاحبه امروز ضبط کردم. قصه امروز را برای خودم تعریف کردم. میدانید قصه چیست؟ محرم است و جوانانی دور هم جمع شدهاند و کاری را که از دستشان برمیآید، برای امامحسین(ع) انجام میدهند. قصه، قصه عزاداری برای امامحسین(ع) است. سالهاست که قصه محرم، روضهگرفتن برای امامحسین(ع) است. قصه، تکراری است؛ اما غم آن نامکرر است. من بهدنبال چه میگردم؟
در این قصه دیگر آنکه چه کسی خیمه بزرگتری برپا میکند یا اینکه چه کسی مراسم متفاوتتری میگیرد، شعار مراسم چه کسی بهتر است، کتیبههای کدام مراسم بزرگتر است و حتی اینکه این مراسم با چند نفر برگزار میشود، مهم نیست. مگرنه اصل عزاداری برای امامحسین(ع)، چیزی جز گرفتن روضه است؟
اوج قصه هیئت رهپویان وصال همانجایی است که نیتشان از کاری که انجام میدهند، بزرگتر است. آنها قصه را زودتر از من فهمیده بودند و سیدصالحی میدانست گفتن خاطره از هیئت، برایم قصه نمیشود.