به گزارش اصفهان زیبا؛ حیاط خانه آبوجارو شده بود؛ هوا هم کمی سوز داشت؛ اما نه آنقدر که بخواهد تن کسی را بلرزاند. آن روز مادربزرگ با دلی بیتاب، چادر مشکیاش را سر کرد و با پاهای خسته پدربزرگ تا استقبال پسر دُردانهاش همراه شد.
آن روز نهتنها خانه نقلی بابااسماعیل، بلکه خانههای زیادی در شهر من، چشمانتظار سفرکردههایشان بودند. آن روز لالایی مادران سوز گرفت و نگاههای پدران بارانی شد.
آن روز مسیر تمام مردم این شهر به یک نقطه منتهی میشد؛ مسیری که هرکس آن را پیاده یا سواره طی کرد تا خود را به سرمنزل مقصود برساند.
نیاز نبود تو هم مسافری در این قافله داشته باشی که به استقبالش بروی؛ ذرهای مردانگی در وجودت، کافی بود برای پاگذاشتن در این میدان!
حکایت آن روز شهر من، حکایت ماندگاری شد؛ حکایتی که باید با چشم میدیدی تا به عظمت آن ایمان بیاوری… دلدادگی مردمی که قافله معطر به عشق شهادت را بر دوش خود با سلاموصلوات تا میعادگاهِ همیشه بهشت، همراهی کردند.
من از ۲۵ آبان ۶۱ سخن میگویم؛ روزی که برای اصفهان حماسه شد؛ حماسهای از جنس ایثار و شهادت؛ حماسهای که ۳۷۰ شهید آن را رقم زدند و هزاران هزار اصفهانی در آن نقشآفرینی کردند.
آن روز تقویم نصفجهان رنگ شهامت گرفت و امروز که چهلویک سال از این حماسه ماندگار میگذرد، هنوز اصفهان را با این روز بهیادماندنیاش میشناسند.
آن روز اگرچه شهر سیاهپوش عزای سید و سالار شهیدان در ماه محرم بود، از هر خیابانی که میگذشتی، چندین حجله وصل که با گلهای ریزودرشت تزیین شده بود، نگاهت را تا عکس روی آن دنبال میکرد و نام شهید، حس غرور را در جان هر عابرپیادهای برمیانگیخت.
کمتر محلهای را میدیدی که پذیرای این مسافران نباشد و نام و نشانی از شهادت در آن دیده نشود.
پیر و جوان آن روز یکدل و یکصدا و با شعار «شهیدان زندهاند؛ اللهاکبر» شهر را به لرزه درآوردند و بیجهت نیست که این روز را روز ایثار و حماسه نامیدند؛ چراکه ازیکطرف، تشییع ۳۷۰ شهید در یک روز؛ مشق ایثار و جوانمردی را به منصه ظهور گذاشت و از طرف دیگر، مردم اصفهان کاروان شهدا را ساعتها بر دوش خود تا درب بهشت بدرقه کردند و حماسهای غرورآفرین به بزرگی ابدیت آفریدند.
غروب دلانگیز آن روز، بابااسماعیل هم مسافرش را بدرقه و با پرنده مهاجرش وداع کرد… و حالا که سالهاست عمویم از بلندای شانههای شهر به بهشت پرکشیده، هنوز آسمان حیاط خانه پدربزرگ معطر به بوی اسپند است…!