به گزارش اصفهان زیبا؛ ظهر که آقای خانه با یک زنبیل کوچک ماهی به خانه آمد، فاطمه و زینب با دیدن ماهیها بالا وپایین پریدند.
ماهیهای کپوری که خودمان پرورششان داده بودیم، آنوقت که خیلی کوچک بودند، در استخر بزرگ باغ کوچکمان رشد کردند و حالا وقت صیدکردنشان رسیده؛ وقت به ثمر رسیدنشان.
بدون حرکت توی سبد رها شده بودند. دخترها پشت سرهم سؤال میپرسیدند. گوشهایم پر بود از صداهایشان؛ ولی صدایشان را نمیشنیدم.
چشمهایم روی یکیشان قفل شده بود. هنوز جان داشت! چندثانیه به چندثانیه، تکانتکان میخورد. یکیدوباری چشمهایش باز و بسته شدند. لبهایش جلو عقب میرفت.
حتم دارم لحظههای آخرش آب طلب میکرد. حتی توان لغزیدن نداشت. مثل ماهیهای دیگر سر جای خودش مانده بود. چندقطره آب رویش ریخته شد؛ ولی تقلا نمیکرد. فقط لبهایش این بار تندتر جلوعقب میرفت.
دلم برایش سوخت! کاری از دست من برنمی آمد!
اشکهایی که گوشه چشمهایم جمع شده بودند،به سرعت باپشت دستهایم پاک شدند. نه! ماهی دیگر تکان نمیخورد. بازوهایم را بیاختیار در بغلم فشار دادم.
این روزها انگار که اشکم دم مشکم باشد، با بهانه و بیبهانه اشکهایم میریزد. یقین دارم همه چیز رنگ حسین(ع) به خودش گرفته. اصلا حسین جنس غمش فرق میکند.
دویدم کنار خیمهگاه! روی دستهای ارباب، لحظهای با لبهایش برای بابا عشقبازی میکند. چه چیزی شیرینتر از این میتواند باشد؟ لحظهای دیگر اما… سخت است دیدن تلظیهایش… .
حالا میفهمم حرف ارباب بیکفنم را! «ا ما ترونه کما کیف یتلظی عطشا» آب میدادنش یا که نمیدادنش؛ شهادت سهم شیر خواره بود! پس چرا با دهان خشک…؟
نفهمیدم چطور از آشپزخانه به هال رسیدم! دیدم کنار ننو ایستادهام. محمدحسین چشمهایش باز بود. دست وپاهایش را تندتند تکان میداد. سرسری میکرد.
میداند دلم برای سرسریکردنهایش میرود. اصلا میخواهد دلم برایش برود. ناگهان یادم می افتد دوساعت است که شیر نخورده! توی بغل میگیرمش وبا نام حسین گلویش را تر میکنم.
بمیرم برای دلت رباب… بمیرم برای دلت رباب… .