به گزارش اصفهان زیبا؛ از جبهه که برای مرخصی میآمد، به بچههای مسجد هم سر میزد. «مسجد ولیعصر» از پایگاههای بسیج خیابان پروین بود که نیروهای زیادی را برای اعزام به جبهه آماده میکرد.
«حمید حقشناس»، بیشتر رفقا و دوستانش را همانجا میدید. یکیشان همان «مسعود فروتن»، بیسیمچی یکی از گردانهای لشکر امامحسین(ع) بود که در عملیات رمضان قطعنخاع شده بود و مسئولیت کارهای فرهنگی مسجد را داشت.
ویلچرنشینی اما او را محدودش نکرده بود. آقا مسعود در دانشگاه، رشته علومتربیتی را به اتمام رساند و در مدرسه مشغول به کار بود. ارتباط صمیمی او با دانشآموزان، فرصتی برای راهنمایی و مشاوره درسی به بچههای مسجد میداد.
میگفت: «جوان امروز، باید قوی باشد. کنار ایمان، علم هم لازم است». با پایان جنگ، فصل جدیدی از فعالیتهای آقامسعود شکل گرفت. او کانونی را در همان مسجد، راهاندازی کرد که هر ساله تعداد زیادی از دانشآموزان را زیر بال و پر خود میگرفت. همراهی ما با حمید حقشناس در دفتر روزنامه بهانهای شد برای گفتن و شنیدن از دوران رفاقتش با آقامسعود؛ همان رفیقی که کمتر از دو ماه است شهادت را در آغوش کشیده است…!
مسجد ولیعصر؛ نقطه شروع فعالیتهای فرهنگی
آشناییام با آقامسعود از مسجد ولیعصر خیابان پروین شکل گرفت. هممحلهای بودیم. سال ۶۲، هفدهساله بود که کلاس درس را برای رفتن به جبهه رها کرد. من پیشتر در کردستان بودم و هر بار که مرخصی میآمدم، توی مسجد با ایشان خوشوبش داشتم.
آقا مسعود چند ماهی را برای درمان در بیمارستان گذراند؛ اما به دلیل محدودیت تخت و امکانات بیمارستانی، مجبور شد بقیه دوره درمان را در منزل بگذراند. پدر و مادرش به دلیل سن بالا توانایی مراقبت کامل از او را نداشتند و خواهر و برادر کوچکترش این کار را به عهده گرفتند.
او بالاخره بعد از هشت ماه درمان و طی دوره نقاهت، آمادگی جسمی پیدا کرد که در فعالیتهای بسیج مسجد حاضر شود. هرچند از جهت روحی، همیشه آماده کار بود. قطعنخاع عارضه سادهای نبود و برای کسی در این سن که اولین تجربه اجتماعیاش را باید رقم بزند، این عارضه میتوانست موضوعی غیر قابل تحمل یا بازدارنده باشد؛ اما آقامسعود اجازه نداد ویلچرنشینی، محلی از مشکل یا نگرانی در زندگیاش باز کند. او به راحتی وارد فعالیتهای مسجد شد و در شورای بسیج، کارهای فرهنگی مسجد را به عهده گرفت.
او همچنین در کنار کارهای فرهنگی، درس را ادامه داد و در مدرسه شهدای محراب دیپلم گرفت. شرکت در کنکور و قبولی در رشته علومتربیتی دانشگاه اصفهان، فرایند ادامه تحصیل او بود.
از مدرسه تا دانشگاه
بعد از گرفتن مدرک لیسانس،به عنوان مشاور، استخدام آموزشوپرورش شد. صبح تا ظهر را در چند مدرسه حضور داشت و عصرها هم به صورت تلفنی مشاوره درسی میداد. آقامسعود نگاه خاصی به بچههای قشر بیبضاعت داشت. میگفت بچههای نخبه زیادی در بین این قشر وجود دارد؛ اگر به آنها توجه شود، آینده متفاوتی خواهند داشت. برای همین در ادامه، یک مدرسه شبانهروزی را برای مشاوره درسی انتخاب کرد.
قانونی برای جانبازان استخدامی آموزش و پرورش بود که میتوانستند بعد از یکی دو سال کار، بدون حضور در مدرسه، برای ۳۰ سال کارکرد داشته باشند؛ اما آقامسعود به این کار هم راضی نبود. او در همه مدارس بهصورت حضوری فعالیت میکرد. او کمکم در آزمون ارشد شرکت کرد و در رشته مدیریت برنامهریزی درسی ادامه تحصیل داد و البته با وجود شرایط سخت جسمانی، دکترا در همین رشته را در سال ۹۷ به پایان رساند.
تولد کانون شیفتگان امام خمینی(ره)
کشور درگیر جنگ بود و مساجد، کلاسهای عقیدتی، نظامی، تیراندازی و تمرین در میدان تیر داشتند. آقامسعود هم مشاوره درسی و تحصیلی به دانشآموزان میداد. اعتقاد ویژهای داشت که بچههای مذهبی باید از نظر علمی از برترینها باشند. میگفت یک فرد مذهبی باید در جامعه قوی ظاهر شود.
سال ۶۸ با فوت حضرت امام(ره)، ایشان و چند نفر از دوستان برای کسب تکلیف درباره فعالیتها، به چند نفر از مراجع و علما مراجعه کردند. جنگ به اتمام رسیده بود. دیگر نیازی به تربیت نیرو برای جبهه نبود. میخواستند بدانند تکلیف چیست. حالا که جنگ به اتمام رسیده چه کاری واجبتر از همه است؟ تأکید مراجع، بر انجام کار فرهنگی و آن هم به صورت ریشهای بود. انجام این کار نیاز به برنامهریزی ویژهتری داشت.
آقامسعود انگیزه زیادی برای انجام این کار داشت. چند سال کار کردن در بخش فرهنگی نیز به او تجربه کافی داده بود و وقت بازتری برای انجام آن داشت. بالاخره هسته مرکزی کانونی فرهنگی به اتفاق روحانی مسجد و چند نفر دیگر از دوستان در مسجد ولیعصر تشکیل شد و به ثبت رسید.
نام آن را «شیفتگان امامخمینی(ره)» گذاشتیم. روال کار اینطور بود که به مدارس اطراف در محل میرفتیم و برای بچهها صحبت میکردیم و آنهایی را که تمایل به شرکت و عضویت در کانون داشتند، گزینش و جذب میکردیم. شناختی که از فعالیتهای آقامسعود در آموزش و پرورش ناحیه وجود داشت، کار را تسهیل میکرد. در جذب دانشآموزان، بچههایی که در درس خواندن تنبلی میکردند، گزینش نمیشدند.
البته افرادی بودند که استعداد کمتری داشتند؛ اما با تلاش بیشتر آن را جبران میکردند. کلاسهای تقویتی برگزار میکردیم. برای پیشدانشگاهی استاد جداگانهای دعوت میکردیم و برای درسهای خاص رفع اشکال و تمرین انجام میشد. شروع به کار هر دوره از دانشآموزان هم از محرم هر سال کلید میخورد.
علاقه مفرط دانشآموزان به آقامسعود
حدود ۱۵۰ نفر هر ساله، در کانون ثبتنام میشدند که در گروههای ۲۰ تا ۲۵ نفری زیر نظر یک مسئول بودند. ایدهاش این بود که یک دانشآموز را که جذب میکنیم، باید قبل از اینکه شخصیتش در جامعه شکل بگیرد با او رفیق باشیم، همراه باشیم و او را رشد دهیم تا بتواند وقتی وارد جامعه شد، خودش انتخاب درستی داشته باشد.
راهنمایی سرگروهها هم با او بود. برایشان کلاس میگذاشت. توجیهشان میکرد که چگونه با دانشآموزان برخورد صحیح و مؤثری داشته باشند. برنامهریزی شده بود که هر مقطع تحصیلی در یک روز از هفته برای کلاسهایشان در مسجد حضور داشته باشند. هشتاد درصد این فعالیتها به عهده خود آقامسعود بود؛ جانبازی که حدود ده ساعت از روز را روی ویلچر میگذراند! دانشآموز وقتی وارد مجموعه میشد، مقابل خود مدیری را میدید که با آغوش باز و روی گشاده با او برخورد میکند.
اولین برخورد او در یاد همه دانشآموزان مانده است. آقامسعود، با دانشآموزان، تکتک این مواجهه را داشت. دست میداد. گپ میزد. اسمشان را میپرسید. وضعیت درسی و شرایط خانوادگیشان را جویا میشد و با آنها ملاطفت میکرد. با اینکه تعداد بچهها خیلی زیاد بود، اما همه را به اسم میشناخت و این برای بچهها خیلی اثر داشت.
با اینکه بچهها زیر نظر یک مسئول مشخص بودند، اما آقامسعود همیشه کنار بچهها بود و با وجود شرایط جسمی سخت همیشه در صف نماز پیش آنها حضور داشت. خانوادهها هم از محبت او بیبهره نبودند. او را مشاوری امین و راهنمایی قابل در کنار خود و فرزندانشان میدیدند. تلفنش زنگخور زیاد داشت. از اولیا تماس میگرفتند و مشکلات خود با فرزندشان را مطرح میکردند؛ مثلا اینکه اخیرا بازیگوشی زیاد میکند، خوابش زیاد شده، حواسش کمی پرت شده، بیاحترامی به بزرگتر میکند، رفیق بد به تورش خورده و از این دست مشکلات.
آقامسعود با توجه به تحصیلات و تجربهای که در این زمینه داشت، آنها را راهنمایی میکرد. برای هر کس هم، نسخه مربوط به خودش را داشت. البته بعضی از مشکلات را بنا به نیاز، در جلسه مطرح میکرد. ما فقط توضیح کلی از یک مشکل داشتیم و سعی میکردیم در حل آن کمک کنیم؛ مثلا اینکه فلان دانشآموز که کمتر مسجد میآید، به خاطر نداشتن دوچرخه است و همین مشکل باعث شده با فرد نامناسبی رفیق شود که دوچرخه دارد. یا دانشآموزی در یکی از دروس مشکل دارد که با تهیه کتاب خاصی مشکلش رفع میشود.
پای کار برای هر برنامهای
در تصمیمات تکروی نمیکرد. هرجا نیاز به جلسه بود، موضوع را به مشورت میگذاشت. این ویژگی او یکی از دلایل همکاری صمیمانه اعضا شده بود. همه، حرفش را قبول داشتند. اگر کاری را هم به کسی واگذار میکرد، انجام میشد. نهفقط به دلیل احترامی که برای جانبازیاش قائل بودند؛ بلکه میدیدند او همیشه پای کار است؛ حتی بیشتر از ما که سالم هستیم. اگر با کسی تماس میگرفتند که برای فلان کار میآیم مسجد، شما هم بیایید، چطور میتوانست «نه» بگوید؟ در حالی که میدید ایشان با شرایط سخت جسمی، در همه کارها حاضر هستند.
برای مقاطع تحصیلی مختلف، تفکیک قائل بود و میگفت از لحاظ اخلاقی و رفتاری، درسی و مسائل احکام کاملا با هم متفاوت هستند. باید برنامهریزی جداگانهای داشته باشند. پایان جلسات روزانه دانشآموزان، مسئولان هر گروه باید پیگیر برگشت دانشآموزان میشدند. میگفت دانشآموزان پیش ما، به امانت سپرده شدهاند و باید به اطمینان خانوادهها جواب دهیم. به هر حال ممکن بود در مسیر برگشت، مشکلی برای دانشآموز پیش بیاید. میگفت اگر دانشآموز به خانواده میگوید در مسجد بودم، واقعا وقتش در مسجد طی شده باشد. گاهی حتی سرگروه برای برگشت بچهها، سرویس میگرفت یا اگر کسی با دوچرخه میآمد، پیگیری میکرد که چند نفر باهم، مسیر خانه را برگردند. آقامسعود علاوه بر همه این تأکیدها، خودش هم پیگیر دانشآموز میشد.
میگفت کار باید تشکیلاتی باشد!
معتقد به کار تشکیلاتی بود و برای هر موضوعی تقسیم کار میکرد. روابط عمومی، نیروی انسانی، مناسبتها، چینش جداگانهای داشت. بخش خواهران هم با پیگیری آقامسعود راهاندازی شد. برای اجرای هر مراسم جداگانه جلسه میگرفت و تقسیم کار میکرد؛ اینکه تبلیغات گروه را چه کسانی انجام دهند، تزئینات را چه کسانی کار کنند، تدارکات به عهده چه افرادی است، حتی ترتیب مهدکودک هم برای بچههای کوچک میدیدند.
برنامههای مناسبتی در روزهای خاص هر سال انجام میشد. ده شب محرم، پنج شب فاطمیه، عید غدیر، نیمه رمضان و نیمه شعبان. در تمام اینها علاوه بر اینکه کارسپاریهای جداگانه انجام میشد، تأکید داشت در هر گروه هم فعالیتها جزء به جزء معلوم و مسئول هر کدام مشخص شود؛ مثلا یک به یک به بچهها مسئولیت میداد؛ حتی اگر مسئولیت سادهای بود. یکی چای دم کند، یکی بریزد، یکی بیاورد، یکی قند بدهد، یکی استکانهای خالی را جمع کند، یکی بشوید. شاید همه اینها را میشد یک نفر بزرگسال انجام دهد و کار تمام شود؛ اما تأکید داشت که کارها را به نوجوانها بسپارد.
اوایل کار هیئت که تازه ظروف یکبارمصرف مطرح شده بود، میخواستیم برای هیئت تهیه کنیم؛ اما آقامسعود گفت ظروف ملامین که توی مسجد هست، استفاده شود. عقیدهاش این بود که این نوجوان یاد میگیرد ظرف بشوید، جمع کند، روی هم بچیند، مرتب کند، سفره پاک کند و دیگ بشوید. هر شب ۱۰ نفر باید لیست میدادند و تا پایان هیئت میایستادند. آقامسعود گاهی خودش هم میآمد آشپزخانه و کار این بچهها را نظارت و تشویق میکرد. این خیلی مهم بود که بچهها میدیدند او همیشه در کنارشان هست. در لابهلای همین کارها بود که بچهها یاد میگرفتند توی خانه هم همکاری کنند. گاهی هم میشد که کارشان اشکال داشته باشد؛ اما ایشان مرتب به بچهها یادآوری میکرد تا اشکال کارشان را بفهمند.
آقا مسعود همیشه کنار بچهها بود
در چند شب برنامههای فاطمیه و محرم کارهای بیشتری داشتیم. قبل از مراسم باید جلسات مختلف گرفته میشد و آذینبندی و آمادهسازی مکان صورت میگرفت. با هماهنگی با مدارس از ۱۰ روز قبل حیاط مدرسهای را تحویل میگرفتیم. لازم بود کارهای اداره آن با آموزش و پرورش انجام شود.
آن کار را به چند تا از دانشآموزان میسپرد. از قبل هماهنگیهای کلی را خودش انجام میداد؛ اما کارهای اجرایی را به آنها میسپرد. برای نوجوانی به آن سن خیلی مهم است که یک کار اداری را خودش به سرانجام برساند. مجوزی را از یک دفتر به دفتر دیگر برساند، پاراف مدیر را بگیرد و مجوز را عملی کند. در ضمنِ انجام کار اعتمادبهنفس خوبی پیدا میکردند. البته سفارش میکرد اگر با مشکلی مواجه شدند، تماس بگیرند تا هماهنگی انجام شود.
در بعضی مجالس نیاز به تعداد زیادی صندلی بود یا لازم بود برای کف، تعداد زیادی فرش پهن شود. همه مسئولیتها را به دانشآموزان میداد؛ از تهیه صندلی، کرایه کردن وانت، چیدن صندلیها، پهن کردن و جمع کردن فرشها و تحویل دادن آنها. حتی جارو کردن آخر مجلس هم با مسئولیت و اجرای دانشآموزان انجام میشد. 10 الی 20 تا جارو تهیه و بچهها مشغول میشدند. بچههایی که شاید توی خانههایشان هیچ کاری انجام نمیدادند، اینجا وقت میگذاشتند و ساعتها کار میکردند.
خانوادهها وقتی بچههایشان را در حال کار و فعالیت میدیدند، خیلی راضی بودند. نکته اینکه این بچهها در سالهای بعد، حتی وقتی وارد بازار کار شدند، مسئولیتهای سنگینتری در برنامههای مناسبتی کانون میگرفتند. حتی بخشی از تأمین مالی کانون را متقبل میشدند. ۷۰۰الی۸۰۰ نفر در لیست اعضای کانون هستند که در برنامههای مختلف فراخوان میشوند. این فراخوان تا قبل از اینکه فضای مجازی جا افتاده باشد، بهصورت دعوتنامه مکتوب به درِ خانه آنها میرسید. آنها بر اساس توانایی و موقعیت شغلی خود کمکهای مختلفی به کانون میکنند.
از آن آدمهای آخر مجلسی بود
آقامسعود در مراسمهایی که برگزار میشد، هیچوقت در ابتدای مجلس یا ورودی آن حضور نداشت. معمولا مسئولی که کارهای اداره یک مناسبت را به عهده دارد، در ورودی جلسه حاضر میشود یا حداقل برای خوشامدگویی در ابتدای مجلس حضور دارد؛ اما آقامسعود، مثل یک فرد عادی، با تواضع، در گوشهای از جلسه حضور داشت. اگر غریبهای وارد مجلس میشد، بههیچوجه این تصور را نداشت که ایشان مسئول برگزاری این جلسات است.
در کنار کار درسی و کلاسهای عقیدتی لازم بود که جذابیتهایی هم برای دانشآموزان ایجاد شود. اردوی تفریحی، استخر و فوتبال همیشه از طرف بچهها استقبال میشد. اوایل برای برگزاری آنها، همکاری ارگانهای دولتی را داشتیم و مراکز تفریحی و ورزشی رایگان در اختیار میگذاشتند.
اما در سالهای اخیر متأسفانه مجبوریم همه هزینه را به صورت یکجا و در قالب پیشپرداخت بدهیم. تأمین این هزینهها سرسامآور است. آقامسعود با کمک خیرین این کارها را جلو میبرد؛ مثلا هر سال دوسه تا اتوبوس از دانشآموزان را به اردوی مشهد میبردیم. خودش و چند تا از دوستان پیش از اردو به مشهد میرفتند و جای مناسب و امکانات را هماهنگ میکردند. اوایل شرایطش اجازه میداد با سواری به مشهد برود و با بچهها همراه باشد؛ ولی در سالهای اخیر، جوری میشد که باید جداگانه با دوستان یا خانواده همراه میشد.
عاشق امام رضا(ع) بود
علاقه خاصی به امام رضا(ع) و حضرت معصومه(س) داشت. مقید بود ماهی یک بار با دوستان یا برادرش به زیارت حضرت معصومه(س) برود. خلوت خاصی داشت. ویلچرش را که پایین میآوردیم، به همراهان میگفت: «من را گوشهای از حرم بگذارید و خودتان بروید زیارت». توی آن مدت، گاهی وقتها از دور ایشان را زیرنظر داشتیم، میدیدیم که به پهنای صورت اشک میریزد و با حضرت درددل میکند. چه میگفت و چه میخواست، خدا میداند.
بچهها را میبرد شهدا گلستانگردی
هر چند وقت یکبار بچهها را به گلستانشهدا میبرد. هماهنگ میکرد که از رزمندگان دفاع مقدس یا راویان جنگ، توضیحاتی را درباره عملیاتها و چگونگی اجرای آنها بدهند. به زیارت قبر شهید خرازی و سرداران دیگر میرفت؛ همینطور به مزار شهدای محل. در آنجا معرفی از شهید و شرایط تحصیلی و زندگی او داده میشد.
از اخلاقیات و روحیاتش میگفت و در تمام این زیارتها سعی میکرد با تصویر کردن اهداف آنها، نزدیکی بین نسل فعلی و شهدا ایجاد کند. از امنیت میگفت. از اینکه به واسطه خون شهداست که ما امنیت داریم. توی این روایتها از جنگ اما آقامسعود اصلا حرفی از خودش نمیزد. شاید هشتاد درصد از نوجوانان کانون اصلا ندانند که او در چه عملیاتی و چگونه مجروح شده یا اصلا نمیدانستند که چند سال است ویلچرنشین شده است.
یادواره شهدای محل به همت او برگزار میشد
یکی از برنامههایی که آقامسعود روی آن پیگیری و اصرار داشت، برگزاری یادواره شهدای محل بود. ۷۳ شهید در محلهمان داریم که هرساله با دعوت از خانواده آنها یادواره برگزار میکنیم. برای خاطرهگویی هر چقدر اصرار و خواهش میکردیم که چند کلمه حرف بزند، قبول نمیکرد؛ مثلا در یادواره امسال، یکی از رزمندگان را دعوت کردیم.
اولین سوال آن راوی این بود که چرا خودتان خاطره نمیگویید؟ آقامسعود مثل همیشه گفت: خاطرههای ما را بچهها شنیدهاند! البته نه اینکه چون زمان کمی در جبهه بوده، خاطره کمی داشته باشد، بلکه اصلا راضی نمیشد که حتی از خاطراتی که در زمان حضورشان برای دیگران اتفاق افتاده بود، بیان کند. فقط به خاطر اینکه اسم خودشان مطرح نشود! حتی حاضر نمیشد روز جانباز، به این عنوان، به دیدارش برویم. به طور معمول خانهشان میرفتیم، اما اینکه عنوان روز جانباز باشد و هدیهای بگیریم، قبول نمیکرد. افراد دیگری را مشخص میکرد، میگفت بروید به آنها سر بزنید.
یک هفته بعد از شهادتش حکم مدیریتش به پایان رسید
هر دو سال یکبار مسئولیت خیریه شیفتگان امامخمینی(ره) مشخص و حکم داده میشود. خیریه علاوه بر کانون، چند زیرشاخه دیگر هم دارد. آقامسعود، هم مسئول کانون بود و هم مدیرعامل خیریه شیفتگان امامخمینی(ره). در جلسه، از اعضای هیئتمدیره خواست که مسئولیت خیریه را فرد دیگری قبول کند تا ایشان به کار دانشآموزان در کانون متمرکزتر شود.
هر کدام از دوستان مشکلات خودشان را مطرح کردند؛ مثلا به دلیل تأهل و مشکلات زندگی یا مشغله کاری، فرصت کافی برای پیگیری مسائل را نداشتند. این شد که آقامسعود باز هم مسئولیت خیریه را قبول کرد و کار را ادامه داد؛ یک هفته بعد از تاریخ شهادتش، حکم مدیریت خیریه هم میرسید.
تحت هر شرایطی روی پای خودش بود
آقامسعود برای کارهای شخصی بههیچوجه از کسی کمک نمیگرفت. صبحها که از منزل بیرون میآمد، نمیگفت کجا میرود که کسی به زحمت نیفتد. یک بالابر در منزل داشت که از آن استفاده میکرد و فقط نیاز به یک نفر برای گذاشتن ویلچر در صندوق عقب و پیاده کردن مجدد آن بود. در هفته یک روز را باید به کاردرمانی میرفت.
دکترایش را در شرایطی گرفت که کلیههایش را از دست داده بود
درست زمانی که باید از پایاننامه دکترا دفاع میکرد، کلیهاش دچار مشکل شد. یک کلیه را از قبل دست داده بود و کلیه دوم به دلیل بالا رفتن کراتین نمیتوانست کارایی داشته باشد. بیمارستان ارجاع پزشکی به تهران داد. در آنجا با مداخله دارویی و پرهیز غذایی، کراتین تا حدودی پایین آمد.
در مدت شش ماه درمان غذای ایشان در سه وعده تکهای گوشت مرغ، به اندازه دو بند انگشت آن هم بدون نمک و ادویه بود! پزشکشان پیشنهاد کرد آقامسعود در تهران بماند تا کاملا زیر نظر باشد؛ اما او به خاطر مادر، که بعد از فوت پدرش تنها شده بود، توصیه دکتر را نپذیرفت. در اصفهان شش ماه را هم در منزل گذراند.
بدنش آنقدر ضعیف شده بود که با کوچکترین ویروسی ممکن بود از بین برود. در همین بازه زمانی کتابهای مورد نیازش را دوستان تهیه میکردند و او مطالعاتی را که برای دفاع از پایاننامه لازم داشت، انجام میداد. پایان سال ۹۷ موفق به اتمام دوره دکترا شد. شرایطش بهگونهای شد که باید هر چند روز یکبار فشارخون و کراتین خون را در بیمارستان چک میکرد. با همه اینها، همیشه پیگیر کارهایش بود. حتی در دوره کرونا، کار با دانشآموزان و ارتباط با سرگروهها را به صورت تلفنی و تماس تصویری دنبال میکرد.
دکترها از قلبش غافل شده بودند
یک هفته قبل از شهادتش قرار بود از یکی از خیرین برای کمک مالی وقت بگیریم. با اینکه در حین درمان بود، کارها را هم پیگیری میکرد. آن فرد تماس گرفت که من اصفهان هستم. به آقامسعود زنگ زدم که برویم پیشش. گفت:« من آمپول تزریق کردهام. دکتر تأکید کرده تا ۴۸ ساعت در منزل بمانم. ولی برای فردا وعده کنید، هر ساعتی که باشد».
آن فرد قرار را ساعت یک بعدازظهر گذاشت. زنگ زدم به آقامسعود در حالی که پیش خودم داشتم حسابکتاب میکردم که آن موقع وقت نماز و ناهار است. آقامسعود گفت: «باشه، فقط یک ربع به یک جلوی دفتر باشید که ویلچر من رو کمک کنید.» نمیدانم ناهار خورده بود یا نه، ولی سر ساعت جلسه بودیم! همان روز هم گفت که فشار خونم چند روز است بالا میرود و ضربان قلبم زیاد شده، گفتهاند باید قلبت را چک کنی. البته مشکل اصلی شرایط کلیه بود. اما متأسفانه دکترها از قلب او غافل شده بودند. چهار روز بعد، مشکلاتش شدت پیدا کرد. برادرهایش او را به بیمارستان رسانده بودند؛ اما متأسفانه از لحاظ تنفسی کم آورده بود. احیا کردن هم بیفایده بود. ساعت ۹ شب بود خبردار شدیم تمام کرده است.
وصیت کرد پایین پای پدر و روی قبر مادر دفنش کنند
تشییع او یکی از پرجمعیتترین تشییعها بود. خیلی از بچههایی که در این سالها عضو کانون بودند، زیر تابوتش را گرفتند. جوانهایی که مرحلهای از زندگیشان را در نوجوانی و جوانی با راهنمایی او گذرانده بودند. آقامسعود پایین پای پدر، در قبری که دو سال قبلش، پیکر مادرشان در آن جای گرفته بود، دفن شد. همانطور که خودش وصیت کرده بود! پدرش سیزده سال قبل در قطعه نامداران باغ رضوان دفن شده بود. با اینکه مزار دو طبقه بود اما زمانی که مادرشان فوت شد، مزار دیگری را در پایین پای پدر گرفت و سفارش کرد خودش را هم روی قبر مادر و پایین پای پدر دفن کنند.