به گزارش اصفهان زیبا؛ میگویند جانباز کسی است که جان خود را به دست آورد، جانی که به شکلی در خطر افتاده بود. جانی که حالا پر از نشانی است. نشانیهای آشکار و پنهان.
نشانیهایی که ما را میبرد به غرب، به خاکریزهای جنوب، به نخلهای سوخته و به اروند سردرگریبان، به گازهایی که بوی شیمیایی میدهند، به تاولهایی که جوانه میزنند روی تن، به خمپارههایی که دست و پا و چشم را از کار میاندازند، به نمازهای شکسته، به قنوتهایی که با یک دست خوانده شده، به سجدههایی با مُهرهای خونین و ….
وقتی صدای خسخس سینه مردی میشود سوزناکترین موسیقی که تاکنون شنیدهایم شرمنده میشویم. وقتی تمامی ندارد این سرفههای سریالی و مَرد تصمیم میگیرد تا به یکباره سرفهها را ببلعد که مبادا صدایش کسی را بیازارد، باز هم شرمنده میشویم.
آسمان دلش که تنگ میشود باران میزند. میگویند اگر دعا کنیم، اجابت نزدیک میشود. دلت، رفتن زیر باران میخواهد، اما زمین و تختت با تمام وجودشان تو را در آغوش گرفتهاند و تو فقط صدای شرشر باران را میشنوی و دعا میخوانی نه برای خودت که باز هم از خودت میگذری برای ما و شرمنده میشویم.
تاول، تشنج و زخم. زخمهایت که سر باز میکند؛ صبوری میکنی و در خودت غرق بیتابی میشوی، شرمنده میشویم.
وقتی در گذر بیدارباشهای شبانه که شاهراهی شده روی صورتت و چشمهایت را نوازش کرده، قدم میزنیم، دلباخته شکوه صبر تمامنشدنیات میشویم و باز شرمنده میشویم.
نگاهت کنج اتاق مانده و دورتر نمیرود؛ اما میدان دید چشمهایت وسعتی دارد فراتر از دنیای آفتزده ما، به اینها که فکر میکنیم، شرمنده میشویم.
جعبههای دارو کنار تختت روی هم، کوهی شده برای خودش، آنها را که میبینیم شرمنده میشویم.
شاید گاهی دلت برای پایی که جا ماند روی مین تنگ میشود، شاید گاهی دلت میخواهد قید این پای مصنوعی را بزنی و راحت روی دو پا بایستی، پایی که یکوقتهایی میشود عامل درد و زخم و عفونت و تحمل یک درد در میان یک درد دیگر و این حرفها را که میشنویم، شرمنده میشویم.
وقتی میشنویم از رفقایت که سالها پیش پای مصنوعیات باید عوض میشد، اما از خودت و از چیزی که حقت بود گذشتی که شاید کسی دیگر واجبتر از تو باشد، شرمنده میشویم.
موج انفجار که مثل پیچک میپیچد توی تنت و از درد به خود میپیچی و… شرمنده میشویم.
دلت برای شهادت که پر میزند، دلتنگیهای دلت خیمه میزند کنج قلبت و عصاره حرفهایت میشود باران و دانهدانه میبارد از چشمهای بهگودنشستهات. برق چشمهایت که چون ستارهای نشسته در کنج صورتت را میبینیم، شرمنده میشویم.
شرمندگی ما میماند برای همیشه، درست در روزگاری که تو گِلهها داری برای درمانت، برای داروهایت، برای تأمین پروتز دست و پایی که دیگر نداریشان و برای خیلی حرفهای دیگر…