هر وقت میرفتی بود. اصلا نبودنش خیلی به چشم میآمد. اگر نبود ،غصه مثل گلوله برفی می نشست روی گرمای شوق دیدار و همان جا وا میرفتی. این را همه رفیقبازهای دانشگاه صنعتی اعتراف میکنند. ذهنتان را منفی نکنید؛ رفیق از نوع شهیدش منظورم است! هر وقت میرفتی آن صورت مثل ماهش نور میتاباند روی قلبی که به شوق زیارت پسرش تا گلستان رفته بود.
شهید «سیدمحمدحسین نواب» یا همان خبرنگار روزنامه کیهان در بوسنی و هرزگوین؛ شهیدی است که امسال از طرف سازمان بسیج رسانه کشور بهعنوان شهیدشاخص جامعه رسانهای معرفی شده و قرار است امروز در یادوارهای که به نام او در زادگاهش، اصفهان، برگزار میشود از مقامش در جایگاه یک شهیدِ خبرنگار، تقدیر و تجلیل شود.
«تا پای جان»، بزرگترین نمایش ترکیبی دفاع مقدس است که به مدت نه شب، شهید صیاد شیرازی را در قاب خود نشاند و برشهایی از زندگی این سردار پرافتخار ارتش، از تولد تا شهادتش را برای مخاطبانش به تصویر کشید.
فوتبال را از زمینهای خاکی خیابان ملک شروع میکند؛ از تیم «پاسِ ملک»! همان تیمی که بعدها کاپیتانش شد و چندوقت بعدش هم از آنجا یک راست رفت توی تیم نوجوانان سپاهان و بعدها هم تیم جوانانش! کاپیتان حسن غازی آن قدر پا به توپ زد و خاک زمینهای خاکی را خورد تا به روزهای اوجش در مستطیل سبز فوتبال رسید؛ به روزهایی که عضو رسمی تیم سپاهان شد و البته دعوت به تیم ملی! او اما در حساسترین روزهای زندگیاش، انتخابش را که میتوانست بازی در میدان ملی فوتبال و فوتبالیست حرفهای شدن باشد، رها کرد و میدان جنگ را چسبید.
پیکر مطهر شهدای حادثه تروریستی ۲۵ آبان ماه خانه اصفهان شهید سرهنگ اسماعیل چراغی، شهید محمد حسین کریمی و شهید محسن حمیدی صبح امروز از میدان بزرگمهر اصفهان به سمت گلستان شهدا بر روی دستان مردم قدرشناس اصفهان تشییع شدند.
«گل سرخ و سپیدم کی میایی؛ کی میایی!» این را از زبان مادری میشنوم که یک ماه پیش بعد از سی و پنج سال چشم انتظاری، تابوت فرزندش را با چند تکه استخوان به جامانده از پیکرش در خاک عراق برایش آوردند، اما او هنوز با صلابت میگوید؛ «حبیبِ من، زنده است و انشالله با زن و بچههایش برمیگردد!»
«مهدی وطنخواهان»؛ آزاده اصفهانی، بیست و نه سال منتظر جواب نامهای بوده که در دوران اسارتش یعنی درست در نوزدهم تیرماه 1365 زمانی که چهارسال از زندگیاش در اردوگاه اسرای جنگی موصل 4 عراق میگذشته، برای «سیدعلی خامنهای»؛ رییس جمهور وقت مینویسد و او را دایی عزیزش؛ «سیدعلی رییسی» (عینکی) خطاب میکند.
«دوازده سالگی» میشود برایش نقطه «رفتن»؛ آنهم با شناسنامه برادر بزرگترش. میگوید پدرم مخالف جدی رفتنم به جبهه توی آن سن و سال بود، «اما من رفتم»! «میرود» و وقتی برمیگردد، چندین و چند ترکش و ریهای متلاشی شده و یک جفت چشمی که جز سیاهی، چیزی نمیبیند، برای روزها و ماهها و سالهای پیش رویش به همراه می آورد.
چرا حاج حسین خرازی در بیشتر عکس هایش می خندد؟! این لبخند نشانه چیست و از کجا آمده است؟