در عملیات بیتالمقدس بر اثر موج انفجار با صورت روی زمین میآید. سریع او را از اهواز به بیمارستان نمازی شیراز منتقل میکنند. توی فرودگاه شیراز بیهوش میشود. صورتش در حالت غیرعادی به اندازه یک بالَش ورم میکند. یک طرف صورت کاملا کج میشود، زبان ورم میکند و از دهان بیرون میآید. به خاطر وضعیت چهره و عدمهوشیاری، فکر میکنند رضا ظهیریپور شهید شده و او را به سردخانه بیمارستان نمازی منتقل میکنند.
چندساعت بعد پزشکی قانونی توی سردخانه به زندهبودن او پی میبرد. وقتی به هوش میآید، مارش آزادی خرمشهر از بلندگوهای بیمارستان پخش میشود. با اشاره به پرستارها اصرار میکند او را پیش دکتر ببرند تا چشمهایش هرچه زودتر خوب شود و دوباره به جبهه برگردد.
دکتر به او میگوید: «بالا، پایین، چپ، راست، میبینی؟» قدرت تکلم ندارد، سرش را به طرف بالا تکان میدهد؛ یعنی نه! ناامید و دلشکسته صورتش را روی بالش میگذارد و گریه میکند تا خوابش میبرد. دوتا چشم میخواستند به او هدیه کنند؛ هدیه را میبخشد و ندیدن را به دیدن ترجیح میدهد. یکسال در ایران و دوسال در آلمان عملهای مختلفی روی صورت او انجام میشود تا چهره او به حالت طبیعی بازگردد.
از همان روزهای اول که از چشمها ناامید میشود، از خدا میخواهد به جای چشمهایش به او توفیق مطالعه بدهد. با خط بریل از اول ابتدایی تا لیسانس الهیات پیش میرود. این معلم جانباز به دانشآموزان نابینا مشق عشق میدهد، برای آنها رنگها را مزهدار میکند و سعی میکند دنیای آنها را رنگیکند.
گهگاهی انگشتانش را از چپ به راست روی نقاط برجسته حرکت میدهد و با ذوق غزل حافظ میخواند: «ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست/ حالِ هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست …». آنچه میخوانید گفتوگو با رضا ظهیری پور ، معلم جانباز بصیر 70درصد به بهانه روز جانبازاست.
در چه سالی و کدام محله اصفهان به دنیا آمدید؟
متولد 1343 در محله الیادران اصفهان
شغل پدر چه بود؟
پدرم کشاورز بود؛ البته یک دامداری کوچک هم داشتیم. اما به مرور زمان بهدلیل اینکه در بافت مسکونی بود، جمعآوری شد.
خانواده پرجمعیتی بودید؟
خیر؛ یک خواهر بزرگتر و یک برادر کوچکتر از خودم دارم.
درس میخواندید یا وارد بازار کار شدید؟
تا پنجم ابتدایی درس خواندم. پس از آن وارد شغل تراشکاری شدم؛ البته در کار کشاورزی هم کمکحال پدر بودم.
چرا تراشکاری؟
به کار فنی خیلی علاقه داشتم. پسرعمهام کارگاه تراشکاری داشت. حدود دوسال آنجا بودم، یک سال هم در کارگاه دیگری تراشکاری پمپ انجام دادم تا اینکه به جبهه رفتم.
چه شد که به جبهه رفتید؟
پس از تشکیل بسیج به فرمان امام، من و دوستانم در بسیج محله فعال بودیم. سال 60 تعدادی از دوستانم که بزرگتر از من بودند به جبهه اعزام و برخی از آنها شهید، مجروح یا اسیر شدند. با دیدن آنها برای رفتن بیتاب بودم تا اینکه در پادگان غدیر آموزش دیدم و سال 61 با تیپ نجفاشرف برای عملیات بیتالمقدس، به جبهه رفتم.
خانواده مانع رفتن شما نبودند؟
خیر؛ خدا رحمتشان کند پدر و مادرم هر دو عاشق دین اسلام و مکتب شیعه بودند. پدرم با اینکه یک کشاورز بیسواد بود؛ ولی دید بسیار بازی نسبت به انقلاب داشت وقتی سخنرانیهای امامخمینی از تلویزیون پخش میشد، مدام گریه میکرد و به جان امام دعا میکرد.
مادرم همیشه قرآن میخواند و نماز امام زمانش برای سلامتی و فرج آن حضرت ترک نمیشد. هر روز زیارت جامعه کبیره و عاشورا میخواند. زمستانها که کرسی میگذاشتیم ،من سرم را میگذاشتم لب کرسی کنار مادرم و مادرم جامعه کبیره را بلندبلند میخواند. هنوز هم زمزمههای مادرم توی گوشم هست.
در عملیات بیت المقدس چه سمتی داشتید؟
تکتیرانداز بودم و در همین عملیات هم مجروح شدم.
در کدام مرحله؟
مرحله اول عملیات بیتالمقدس از رود کارون شروع شد تا جاده اهواز -خرمشهر. عراق پاتکهای شدیدی میزد تا بتواند دوباره منطقه را پس بگیرد که به لطف خدا موفق نشد. ولی تعدادی از بچهها مجروح و شهید شدند.
مرحله دوم از جاده اهواز-خرمشهر بود تا دو کیلومتری خرمشهر و معجزه بزرگی که پشت این جاده دیدم این بود که معمولا جادههای تدارکاتی را میزدند که مهمات و غذا به نیروها نرسد. در مقابل ما نیروهای عراقی بودند که یک دژ نعل اسبی زده بودند. این دژ بین جاده اهواز-خرمشهر بود. از داخل این نعل اسبی با سلاحهای نیمهسنگین نیروهای پیاده ما را زیر آتش گرفته بودند.
یک روز که ما سلاح و مهمات نداشتیم، با بیش از 150 تانک به سمت ما حمله کردند. آنقدر نزدیک شده بودند که اگر کمی جلوتر میآمدند ما مجبور بودیم یک دپو عقبنشینی کنیم. یکدفعه نمیدانم چه وحشتی توی دل آنها افتاد که دور زدند و برگشتند. گرد و خاک زیادی منطقه را فرا گرفت. این یکی از معجزات الهی بود که ما رزمندگان دیدیم.
در مرحله سوم عملیات آزادسازی خرمشهر، بنا بود تیپ امام حسین(ع) با انجام عملیات وارد خاک عراق شود و خرمشهر را به همراه تیپ نجف اشرف محاصره کنند. اما عراق در منطقه کوشک، بمب منور ریخت و تیپ امام حسین(ع) نتوانست عملیات انجام دهد. در اینجا ما را که حالت پدافندی داشتیم با سلاحهای سنگین زیر آتش گرفتند. گلولهای نزدیک من خورد و من دیگر هیچ چیزی متوجه نشدم.
گلوله چه بود؟
خودم که متوجه نشدم؛ ولی بعدها دوستانم گفتند گلوله کاتیوشا بود. موج انفجار به قدری زیاد بود که من را بلند کرد و با صورت به زمین خوردم و کاملا بیهوش شدم.
چه زمانی به هوش آمدید؟
در فرودگاه اهواز بودم که فقط صداها را میشنیدم. توی بلندگوها مدام اعلام میکردند نیروها هرچه سریعتر از هواپیما پیاده شوند، میخواهیم جانبازان را انتقال دهیم. ولی من نمیدانستم خودم هم جانباز شدهام.
از چه ناحیهای آسیب دیده بودید؟
چون با صورت روی زمین آمده بودم، اجزای صورتم آسیب دیده بود، سرم به اندازه یک بالش ورم کرده بود و چون چشمهایم آسیب دیده بود، میخواستند هرچه زودتر مرا به بیمارستان نمازی شیراز منتقل کنند تا برای چشمهایم کاری انجام دهند؛ اما آن زمان من درکی از این مسائل نداشتم. انگار در یک دنیای دیگری بودم که فقط صدا میشنیدم.
شما را انتقال دادند؟
بله؛ توی فرودگاه شیراز پرستاری گلوی من را ساکشن کرد و کمی نفسم باز شد. آنجا هم فقط صدا میشنیدم و پس از آن کامل بیهوش شدم. به دلیل وضعیت نامناسب صورتم و بیهوشبودن فکر کرده بودند من شهید شدهام. من را میبرند سردخانه بیمارستان نمازی شیراز. اینها را بعدا برایم تعریف کردند.
سردخانه؟! چطور زنده ماندید؟
به لطف خدا همان روز پزشک قانونی برای صدور مجوز شهدای شهرستانی به سردخانه بیمارستان میآید تا شهدای شهرهای دیگر را برای تشییع و تدفین به شهرهای خودشان انتقال دهند.
وقتی مچ پای من را میگیرد، میگوید این که زنده است. چرا او را به سردخانه آوردهاید؟ من را بیرون میآورند و دوباره گلویم را ساکشن میکنند و سرم وارد بدنم میشود. وقتی من را داخل بخش آوردند تازه فهمیدم مجروح شدهام.
چه مدتی در سردخانه بودید؟
چند ساعتی بیشتر در سردخانه نبودم.
توی بخش که آمدید و متوجه شدید جانباز شدهاید عکسالعملتان چه بود؟
وقتی من را توی بخش آوردند، مارش آزادی خرمشهر از طریق بلندگوهای بیمارستان پخش میشد. با شنیدن مارش به پرستارها اصرار میکردم هرچه زودتر مرا پیش دکتر ببرند. آن زمان بهخاطر وضعیت زبانم قدرت تکلم هم نداشتم. با اشاره ونوشتن روی کاغذ پافشاری میکردم که دکتر مرا ببیند. دلم میخواست چشمهایم خوب شود و بتوانم هرچه سریعتر به جبهه بازگردم.
دکترها چشمهایتان را معاینه کرد؟
دکتر گفت بالا، پایین، چپ، راست میبینی؟ سرم را به طرف بالا تکان دادم که یعنی نه. گفت انشاءالله خوب میشوی. از نوع حرفزدنش فهمیدم امیدی نیست. پرستار من را برگرداند توی اتاقم. خیلی دلم شکست.
بغض کرده بودم و اشک توی حلقههای چشمم پیچیده بود. خودم را سفت نگه داشتم. وقتی وارد اتاق شدیم سر و صدای زیادی توی اتاق بود. مردم شیراز برای ملاقات جانبازان آمده بودند. روی تخت دراز کشیدم، صورتم را روی بالش گذاشتم و شروع کردم به گریهکردن. آنقدر گریه کردم که خوابم برد و یک خواب زیبا دیدم.
چه خوابی؟
آقای بلندقدی کنار تختم آمد. در عالم خواب تا قفسه سینه او را بیشتر نمیدیدم. به من گفت: «چرا اینقدر ناراحتی؟» گفتم: «چشمهایم را میخواهم.» یک پاکت کاغذی از قبایش درآورد و آن را به من داد. درِ پاکت را که باز کرد.؛ دو تا چشم داخل آن بود. خیلی خوشحال شدم. بعد به من گفت: «اگر میتوانی تحمل کنی آنها را ببرم برای کسی که نیاز دارد.» دو دستی پاکت را تقدیم کردم و از خواب بیدار شدم.
وقتی از خواب بیدار شدید چه احساسی داشتید؟
آرامتر شده بودم. ولی دلم میخواست من هم مثل رزمندهها خدمت کنم؛ یعنی اصلا چشمهایم را برای همین میخواستم؛ برای دفاع از وطن.
همان ابتدا از درمان چشمهایتان ناامید شدند؟
بله؛ چشم چپ تخلیه شده بود و عصب بینایی چشم راست هم قطع شده بود.
صورتتان چه آسیبهای دیگری دیده بود؟
بینیام شکسته بود و توی صورتم فرو رفته بود. فکم شکسته بود؛ همچنین دندانها و لثهها. یک طرف صورتم کاملا کج شده بود. زبانم ورم کرده بود و از دهانم بیرون آمده بود و قدرت تکلم نداشتم.
مادر و پدر برای دیدن شما به شیراز آمدند؟
بله؛ پدرم دوسه روزی بالای سرم بود. بعدها فهیمدم مادرم هم آمده بود شیراز؛ ولی توی اتاق نیامد. طاقت دیدن من را نداشته.
از حس و حال پدر و مادرتان برایمان بگویید.
هر دو چون اعتقادات قوی داشتند راضی بودند به رضای خداوند. پدرم توی شیراز وقتی با من حرف میزد روحیه قوی داشت. ولی بعدها برایم تعریف کردند روزی که پدرم از شیراز برمیگردد، صبح زود به اصفهان میرسد. یکی از همسایهها گفته بود همینطور توی کوچه گریه میکرد تا به خانه برسد.
چه مدتی بیمارستان شیراز بودید؟
یک ماه بیمارستان نمازی شیراز بودم. بعد از آن گفتند باید بروی منزل کمی خودت را تقویت کنی تا بتوانیم جراحی صورت و فک را انجام دهیم. وقتی به خانه آمدم، مادرم نتوانست تحمل کند. چون صورتم کج شده بود و ورم کره بود و به خاطر زخمها گوشت اضافه آورده بود. به همین دلیل بلافاصله من را در بیمارستان امین اصفهان بستری کردند.
در آنجا دکتر حسینزاده با دو عمل بسیار سنگین دو قالب نعل اسبی در فک پایین و بالای من سیمپیچی کرد و صورت من تا حدودی صاف شد. بعد از آن مرا به بیمارستان امیراعلم تهران منتقل کردند.
در تهران چه عملی انجام دادید؟
موقع حادثه، امدادگران یا رزمندگان گازی را داخل بینیام کرده بودند که جلوی خونریزی را بگیرد که گاز با خون خشک شده بود. در بیمارستان امیر اعلم در حالت بیهوشی موضعی این گاز را از بینیام بیرون کشیدند و نفسم باز شد. برای جراحی بینی به تهران رفتم؛ ولی تنها کاری که انجام دادند آن گاز را درآوردند.
آنجا پروفسوری بود به نام هزارخانی. وقتی متوجه شد که در اصفهان این دو عمل سنگین روی فک من انجام شده، از مهارت دکتر مبهوت مانده بود و خودش دیگر قبول نکرد که جراحیهای دیگری روی صورتم انجام دهد.
پس برای عمل صورت و فک چه کردید؟
من را فرستادند بیمارستان فاطمه زهرا تا دکتر درخشانی من را عمل کند. ولی او هم مدام به تعویق انداخت و عمل نکرد. بعد من را فرستادند بیمارستان طالقانی تهران. آنجا به سختی قالبها را از فکم خارج کردند. نزدیک بود خفه شوم. بعد از آن دکتر مرتضوی دو تا عمل روی فکم انجام داد؛ ولی چون نفسکشیدن من سخت بود، میگفتند توی بیهوشی، کنترل نفس تو بسیار سخت است. در نتیجه به آلمان رفتم.
چه سالی به آلمان رفتید؟
اواخر سال 61. خانه ایران در شهر کلن آلمان بود که جانبازان را برای مداوا آنجا میفرستادند. من هم به مدت دو سال برای درمان آنجا بودم.
همراه شما چه کسی به آلمان آمد؟
هیچکس؛ تنها رفتم.
توی فرودگاه چه کسی به استقبال شما آمد؟
دانشجویان ایرانی که در آلمان تحصیل میکردند با خانه ایران همکاری داشتند. یکی از آنها در فرودگاه فرانکفورت به استقبال من آمد و از همان فرودگاه مرا با هواپیمای دیگری به شهر کلن فرستاد. در شهر کلن هم دانشجوی دیگری با ماشین به دنبالم آمد و من را به خانه ایران برد.
در آلمان چه عملهایی انجام دادید؟
در بیمارستانی در شهر وسلینگ نزدیک به شهر کلن حدود سهماه بستری بودم. چندین عمل روی بینیام انجام دادند و تا حدی آن را برایم درست کردند. پوست از پیشانیام گراف کردند و روی بینی پیوند زدند تا جریان خونی پیدا کرد. استخوانی از دنده برداشتند و برای تیغه روی بینی پیوند زدند. بعد از آن به بیمارستانی در شهر گوتینگن آلمان فرستادند که حدود 13 ماه هم آنجا بستری بودم و چندین عمل جراحی روی فکم انجام شد.
در تنهاییهای آلمان چه میکردید؟
جانباز دیگری بود به نام شهید حسین نجفی قدسی که گلوله توی صورتش خورده بود و دو تا گونه و بینی و فک بالا را برده بود. حدود سیزده ماه در بیمارستان گوتینگن با ایشان باهم بودیم.
وضعیت صورت او بسیار بدتر از من بود و خیلی زجر میکشید. البته چشمهای او کمی دید داشت. به زبان هم وارد بود. چون در زمان طاغوت، کارهای مهندس ملکپور که ملکشهر را میساخت انجام میداد. آن زمان حدودا پنجاهساله بود. برای من حکم پدر داشت و بسیار به من لطف داشت. انسان مؤمن و ساختهشدهای بود و من درسهای بسیاری از او گرفتم. چند سال بعد ایشان شهید شد.
در آلمان چطور با خانواده در ارتباط بودید؟
گاهی به منزل خاله مادرم که تلفن داشت، زنگ میزدم. مادرم را صدا میکردند و با او تلفنی صحبت میکردم؛ اما بیشتر مواقع از طریق نامه از حال همدیگر باخبر میشدیم.
مادرتان نگران شما نبود؟
مادرم به خداوند توکل عجیبی داشت. دانشجویان اصفهانی که در آلمان درس میخواندند اگر میخواستند برای دیدار خانواده به اصفهان بیایند، آدرس مرا میگرفتند تا نامهام را به دست خانواده برسانند. آنجا به مادرم گفته بودند چرا رضا را تنها فرستادهای آلمان؟ مادرم به آنها گفته بود رضا تنها نیست؛ خدا همراه اوست.
در سه سالی که مشغول درمان بودید چقدر درد کشیدید؟
اصلا درد صورت نکشیدم؛ برای خودم هم عجیب است!
مگر میشود؟
از امام سجاد (ع) پرسیدند یاران امام حسین(ع) وقتی در کربلا با شمشیرها به شهادت میرسیدند چقدر درد کشیدند؟ امام سجاد فرمودند: «به قدری که با دوانگشت، انگشت دست دیگر را فشار دهید.» من واقعا این مسئله را در مجروحیتم تجربه کردم.
چه سالی به ایران بازگشتید؟
اواخر سال 63 به ایران بازگشتم. به محض برگشت، نامهای از طرف بنیاد شهید برای من آمد که اگر علاقهمند به یادگیری خط بریل هستی میتوانی خودت را معرفی کنی تا برای رفتو آمد شما راننده بفرستیم. باورم نمیشد خداوند آرزویم را برآورده کرده باشد.
چه آرزویی؟
همان اوایل مجروحیت در بیمارستان نمازی یک روز به پدرم گفتم من را بیرون ببر. من را برد فضای سبز محوطه بیمارستان. توی چمنها نشستم. دلم خیلی گرفته بود. گفتم: «خدایا اگر توفیقی نیست که چشمانم را به من برگردانی، توفیق مطالعه را به من بده.» برایم خیلی جالب بود که به محض برگشت، خداوند مرا در این مسیر قرار داد.
چرا میخواستید درس بخوانید؟
وقتی دیدم دیگر نمیتوانم توی جنگ خدمتی انجام دهم، گفتم حداقل فعالیت علمی را شروع کنم. بعد از سهماه بریلآموزی از طریق لامسه توانستم نقاط بریل را تشخیص دهم و از مقطع اول ابتدایی شروع به خواندن و نوشتن کردم.
چرا اول؟ شما قبلا تا پنجم ابتدایی درس خوانده بودید؟
برای اینکه لامسه قوی شود، مجبور بودیم از کلمات کوتاه و ساده شروع کنیم.
تا چه مقطعی ادامه دادید؟
سال 77 لیسانس الهیات گرفتم.
چرا الهیات؟
ابتدا در دانشگاه زبان فرانسه قبول شدم؛ ولی متأسفانه کسی در دانشگاه همکاری نکرد و در نتیجه مجبور شدم تغییر رشته بدهم. تازه دبیری رشته الهیات دانشگاه اصفهان آمده بود. با سماجت و تلاش زیاد مرا در این رشته قبول کردند؛ چون باید به آموزش و پرورش تعهد میدادم و برای آنها سخت بود قبول کنند.
پس از اخذ لیسانس مشغول به کار شدید؟
خیلی دوست داشتم در مدارس استثنایی تدریس کنم که به لطف خدا چندسالی در مدرسه ابابصیر در مقطع راهنمایی معلم دینی و قرآن بودم. متأسفانه هیئتمدیره ابابصیر با آموزش و پرورش به توافق نرسیدند و نابینایان را بیرون کردند. بعد از آن، مدرسه ابتدایی شهید سامانی برای نابینایان راهاندازی شد که در حال حاضر در این مدرسه در حال خدمت هستم و قرآن آموزش میدهم.
از شغل معلمی و عشق به بچهها بگویید؟
از شغل معلمی لذت میبرم؛ اما گاهی سؤالاتی میپرسند که ناراحت میشوم؛ مثلا یکی از دانشآموانم همیشه از من سؤال میکرد: «آقای ظهیری، چطور میشد ما هم میدیدیم؟ درختها و آسمان را میدیدیم؛ سبز یعنی چه؟ قرمز یعنی چه؟» سعی میکردم از طریق چشایی به او بگویم مثلا رنگ قرمز شور است، رنگ سبز شیرین است. ولی باز هم قانع نمیشد.
خود شما در آن سن کم چطور با نابینایی کنار آمدید؟
اگر کسی هدف داشته باشد سختیها را تحمل میکند. ما هم بدون هدف به جبهه نرفته بودیم؛ با بینشی که از امام داشتیم هدفمند رفتیم. وقتی بصیرت باشد سختیها آسان میشود.
تا به حال شده آرزو کنید که ای کاش میتوانستم ببینم؟
خیر؛ از زمانی که توانستم با خط بریل بخوانم و بنویسم دیگر اصلا به دیدن فکر نمیکنم. سعی کردم با مطالعه کمبودهای خودم را جبران کنم. گاهی قرآن میخوانم، گاهی نهجالبلاغه، دیوان حافظ و مثنوی. واقعا قرآن و نهجالبلاغه آدم را در سختیها صبور میکند.
یکی از جملههای حضرت علی(ع) که دوست دارید را بگویید.
حضرت علی (ع) میفرماید: «اِنّ الحقَ لا یُعرَف بالرجالِ، اعرفِ الحقَّ تعرف اهله. حق به شخصیتها شناخته نمیشود؛ خود حق را بشناس تا پیروان آن را بشناسی».
یک بیت شعر که دوست دارید؟
خانه از پای بند ویران است / خواجه در بند نقش ایوان است.
چه سالی ازدواج کردید و چند فرزند دارید؟
سال 68، یک دختر و یک پسر دارم. دخترم لیسانس مدیریت بازرگانی دارد و ازدواج کرده و پسرم فوق لیسانس تربیت بدنی دارد. همسرم متأسفانه چهارسالی است دچار بیماری صعبالعلاجی شده.
چه بیماری؟
بین ستون فقرات و نخاعش توده سرطانی هست و سرطان خون هم دارد.
چرا شما با وجود این مشکلات اینقدر صبور هستید و گلایهای ندارید؟
چون اعتقاد قلبی دارم که دنیا دار امتحان است. خود خدا میگوید ما شما را با خیر و شر آزمایش میکنیم. اگر با این دید به دنیا نگاه کنیم خیلی نباید این فراز و نشیبهای دنیوی را برای خودمان سخت کنیم. همه اینها میگذرد…
شما ورزش هم میکنید؟
بله؛ ورزش گلبال.
بمیرم چقدر این جانبازان ما زجز کشیدند هنوز هم زجر می کشند.