به گزارش اصفهان زیبا؛ دختران دهههشتادی پشت خطاند، دخترانی چهارده تا شانزدهساله. پرانرژی و با صدای رسا! یکی از مدرسه اماممحمدباقر است، یکی از مدرسه فرهنگ و یکی از مدرسه عجمی! مثل همه دخترها عاشق رنگ صورتیاند و فانتزیهای دخترانه خودشان را دارند. مثلا برای تولد دوستانشان به کافه میروند و در اینستاگرام لایو و استوری میگذارند.
آنها اما در کنار همه دخترانههایشان یک سردوشی متفاوت دارند، سردوشی که همین چند روز پیش آن را از دست سردار گرفتند: سردوشی «دختران حاجقاسم»! به بهانه روز دختر با هم گفتیم و شنیدیم؛ از اردوی دوهزارنفرهشان به کرمان و مزار سردار سلیمانی تا درددلهایی که ته آن رسید به اینجا: «هستیم بر آن عهد که بستیم.»
«همان دختر کمحجاب هم دختر من است…!» میگوید: «اولینبار که این صدا را شنیدم، باورم نمیشد صوتی از حاجقاسم باشد. واقعا اینها صحبتهای خودش بود؟ بعدها حرفهای زیادی از این جنس شنیدم از شخص حاجقاسم. به حرفهایش فکر کردم ساعتها و ساعتها؛ یعنی من هم دخترش بودم؟ دخترحاجی…؟!» «زهرا سیدین»، پانزدهساله، کلاس نهم، مدرسه امام محمدباقر روی خط تلفنمان است.
باور قلبی زهرا این است که دختر حاجقاسم بودن فقط بهظاهر نیست. «برای دختر حاجقاسم بودن باید خیلی چیزها را بسازی؛ علاوه بر ظاهر، درون آدم هم احتیاج به ساختن دارد. قضیه فقط چند متر پارچه سیاه نیست که بیندازی روی سرت؛ نه! دل و تمام وجود آدم باید آماده پذیرش این موضوع مهم باشد.»
او میگوید: «از وقتی حاجقاسم به دنیای دخترانه من آمد، حجاب آمد، حیا آمد، کمکم نمازهایم هم سروقت شد و نوری تازه تابید به زندگیام؛ حتی برخوردها و عادات روزمرهام هم تغییر کرد.»
زهرا از خودش راضیتر شده است، از خودش که حالا واقعا شده دختر «حاجقاسم». میگوید: «حاجقاسم وصیتنامهای برای ما گذاشتند که باید چراغ راه زندگی و نقشه راهمان باشد. ما همه در قبال فداکاریهای ایشان مسئول هستیم.»
تکتک دختران ایران دختران حاجقاسماند
صحبتهایم به زهرا میرسد. «زهرا جهانگیری»، شانزدهساله، کلاس دهم، مدرسه فرهنگ دو! یکی از همان دوهزار دختر از دختران حاجقاسم. حرفهایش حرفهای دلی است. اما باور عمیقی پشتش است. مثلا آنجا که میگوید: «بیشتر از همه شجاعت حاجقاسم را دوست دارم. او مسئول پشتمیزنشین نبود. برای مردمش خالصانه کار میکرد. حواسش به این نبود که میز کارش کجاست؛ حواسش به این بود هرجا که هست، کارش را درست انجام دهد.»
او از بعد شهادت حاجقاسم، ارتباط دلیاش با او برقرار شده؛ چون تا قبل از این خیلی حاجی را نمیشناخته است. «حاجقاسم هم مثل همه آدمهای خوبی بود که تا وقتی داریمشان خبر نداریم؛ اما بهمحض رفتنشان، اسمشان سرزبانها میافتد. کاش اینطور نبود!»
زهرا روایتش از دختران حاجقاسم را اینگونه بیان میکند: «فکر میکنم ما دختران حاجقاسم، همان حسی را که هر دختری به پدرش دارد، به او داریم و مطمئن هستیم حاجقاسم هم همان حس پدرانهای را که هر پدری به دخترش دارد، به ما دارد.» او اعتقاد قلبیاش این است که تکتک دختران ایران، دختران حاجقاسماند که اگر این نبود، او جانش را برای امنیت آنها کف دستش نمیگرفت و به میدان خطر نمیرفت.
ستایش زهرا از قهرمان زندگیاش به اینجا میرسد که میگوید: «امیدوارم بهعنوان یک دختر بتوانم با انجام وظایفم دل حاجقاسم را شاد کنم و به راهی که او برای من و خیلیها رفت، پایبند باشم. امیدوارم هر قدمی که برای کشورم برمیدارم، مثبت باشد. من امروز وظیفهام درسخواندن است. اما هرچه جلوتر بروم، وظایف سنگینتری برعهدهام خواهد بود. مثل وظیفه مادری. امیدوارم آن روز بتوانم نسل حاجقاسمی را تربیت کنم و مثل سردار سلیمانی، افتخاری برای کشورم، پرورش دهم.» او تعریفش از دختر، قدرت است و از دختران حاجقاسم، دختران قدرتمند.
حاجقاسم بین دخترانش فرق نمیگذاشت
شماره بعدی را که میگیرم، کوثر روی خطم میآید؛ «کوثر کمال»، چهاردهساله، کلاس هشتم، مدرسه عجمی! حرفهایش پختهتر از سنش است. وقتی از ارادتش به حاجقاسم میگوید. دلش تنگ شده برای آرامش همین چند شب پیشی که سر مزار سردار داشتند. زیر نور ستارههای آسمانی که میگفت نزدیکتر از همیشه به زمین بودند.
کوثر حسش را به حاجقاسم. همان که حالا چندروزیست لقب دختریاش را گرفته، این گونه بیان میکند: «حاجقاسم خودش را پدر همه ما میدانست؛ حتی پدر دخترانی که شاید ظاهرشان برای بعضیها خوشایند نباشد. او بین دخترانش فرق نمیگذاشت. همه را به یک اندازه دوست داشت و البته مطمئنم هنوز هم دوست دارد.»
او معتقد است که دختران حاجقاسم باید ویژگیهای اخلاقی و معنویشان را رشد بدهند و بهگونهای زندگی کنند که امروزشان بهتر از دیروزشان باشد. «راه حاجقاسم راه روشنی است؛ راهی که باید چراغ راه امروز و فردای ما باشد.» این جملهای است که کوثر در جواب این پرسش میگوید که یک دختر در جامعه امروزی چه وظیفهای دارد. حرف او خطاب به دختران همسنوسال این است: «اصلا از شهدا ناامید نشوید. با آنها رفاقت کنید؛ چه در خوشی و چه در ناخوشیهایتان.»