به گزارش اصفهان زیبا؛ در روزگاری که شهرهای ما دیگر جایی برای اموات و درگذشتگان ندارند و گویی نشانی از مرگ و معاد در آنها دیده نمیشود و در زمانهای که قبرستانها به دور از دید مردم شهرها در فضایی دور از آنها قرار گرفته، سخن از تجدید عهد با قبرستانها شاید یکی از حلقههای گمشده بازیافتن آرامش در جهان جدید باشد.
نعمت تخت فولاد برای ما اصفهانیها را باید در راستای همین غایت نگریست. این مهم بهانهای برای گفتوگو با استاد اصغر طاهرزاده شد. او با نگارش آثار متعددی در حوزه حکمت اسلامی بهدنبال گشودن دریچههایی از معنا برای انسان امروز در زمانه انقلاب اسلامی است.
آنچه پیش رو دارید قسمت بزرگی از این گفتوگو است که این مکان مقدس را از برخی زوایا بررسی میکند.
اصلا قبرستان در دنیای امروز به چه کار میآید و چرا خیلیها دوست دارند که اسم قبرستان دیگر در فضای شهری برده نشود؟
این موضوع بسیار مهمی است. یکی از راههایی که بشر بتواند به خودآگاهی امروزین تاریخیاش برسد، این است که ببیند چرا نسبتش با قبرستانها بههم خورد و چه پیش آمده که امروز دیگر نمیتواند آن حضوری را که سابق در قبرستانها پیدا میکرد دیگر در خود پیدا کند.
انگار برای دیروز بشر امری بود که دیگر حالا امکان تجلی آن نیست.
اولین پرسش این است که باید از خود بپرسیم ما در قبرستانها زندگی را تجربه میکردیم یا مردن را؟!
شما میدانید که قبرستانها کنار زندگیها بود؛ حتی طوری بود که مردم در مسیرشان که میخواستند به بقیه قسمتهای زندگیشان برسند، از قبرستان عبور میکردند؛ به عبارتی گفتوگویی بین روح جمعی مردم و قبرستانها پیش میآمد.
من به یاد دارم که در سالهای نهچنداندور، همین تخت فولاد محلی برای آرامش و تفریحات و جمعشدنهای خانوادگی بود. در واقع این مکان در ادامه زندگی بود.
فکر نمیکنم که الان دیگر در چنین وضعیتی باشیم. به نظر شما چه شد که در چنین دورهای قرار گرفتیم؟
اولین مرحله این بود که زندگی را طوری تعریف کردند که در این زندگی، پیری و مردن در واقع کابوس شد. چرا کابوس شد؟ به دلیل اینکه مبهم شد؛ یعنی مرگ و پیری که دومرحله از حضور انسان است، تبدیل شد به غریبههایی که اصلا آشنای ما نبودند.
همین طور شد که دیدیم آرامآرام بشر از قبرستانها فاصله گرفت و به عبارت بهتر کلمه، قبرستانها را از زندگی خود جدا کرد؛ چون تجربههای بودنِ خود را در واقع ضعیف و محدود کرد. در این کلام دقت کنید: تجربههای بودن خود را ضعیف و محدود کرد.
من از کلام شما اینگونه برداشت میکنم که بشر جدید نیاز به تجدیدعهد با قبرستانها دارد و این واقعا ضروری است.
عرض من این است که باب تفکر نسبت به تجدیدعهد با قبرستانها، بستر مناسبی برای تفکر است. قبرستانها در جلوی ما صورت گستردهای از ما را میگشود!
ما الآن وجود گسترده خودمان را فراموش کردهایم. چون وجود گسترده خودمان را فراموش کردهایم، قبرستانها که یادآور عدمزیستن بودند به خطا به حاشیه رفتند.
خیلی بحث به جای خوبی رسید. حالا باید دقیقا چه کار کنیم؟ با این فراموشی چه کنیم؟
حالا ما اگر بخواهیم به خودآگاهی اصیل و جدیدی برسیم، باید نسبت خویشتن خود را با قبرستانها تجدید کنیم. ما میتوانیم زندگی را در آنجا تجربه کنیم.
ولی من سؤالم این است که ای انسان جدید! اینکه میبینی در یک خلأ وجودی که داری، به آزار خودت ادامه میدهی و در تنهایی یا خستگی دنیای خودت داری خود را اذیت میکنی، به هر سختی تن میدهی تا از خودت فرار کنی.
رازش جز این است که از حضور در قبرستانها در نسبت با ادامه حیاتت، غافل شدی؟ مگر میشود بدون حضور در قبرستانها (حتی باحضور بر سر مزار اقوام) در یک بیکرانگی حاضر شد و آن را تجربه کرد؟
از این روست که توصیه میشود در قبرستان حاضر شویم تا عبرت بگیریم. عبرت برای گشودهکردن زندگی. عبرت یعنی چه؟ یعنی از محدودههای جزئی عبور کنید. از ظلمکردن به مردم و تجاوز به نفس و عدول از حقوق الله، عبور کنید.
پس یعنی شما میگویید که حاضرشدن در قبرستان به انسان آرامش میدهد؟
فراتر از آن را عرض کردم. آرامش به معنایی که در روانشناسی گفته میشود، خیر. آرامش به این معنی که خود را بیشتر حس میکنید و در جهان گشودهتری نفستان را حاضر میبینید. همانی که اوحدی در جام جم به زیبایی میگوید:
«دو سرِ خط حلقه هستی/ از حقیقت به هم تو پیوستی»
برای همین هم شما آیات قرآن را میببینید که در مورد قیامت میگوید: «لا ریب فیه»؛ لا ریب فیه، یعنی بدون هیچ شکی.
این تعبیر وقتی به کار میرود که الان شما آن را حس کنید، دریابید؛ نه اینکه نسبت به آن دانا شوید. اینکه بگویید این مطلب در آینده رخ میدهد، کافی نیست. باید نحوهای از حضور برایتان پیش بیاید.
پیامبر هم که میفرمایند: «الآن قیامتی قائم» به چه معناست؟تا اینجا میرسند که آن ابدیتی را که در پیششان اکنون هست، حس میکنند. دقت کنید که می گویم اکنون هست و ما در قبرستانها این را تجربه میکنیم.
اگر میشود کمی از تجربههایی که داشتهاید یا دیدهاید، در نسبت با پیدا کردن همان حضور گسترده در قبرستان، برایمان بگویید.
بنده خودم تجربه زیادی بحمدالله در قبرستان تخت فولاد دارم. در تمام این سالها میدیدم که با این حضور، چقدر زندگیها رونق پیدا میکرد. معمول بود که ظهرهای جمعه مردم اصفهان در کنار امواتشان میرفتند و غذای خود را در همانجا میخوردند؛ این یعنی زندگی را گسترده کردن.
خطای بزرگی است که ما زیستن را محدود کنیم به داناییهای صرف دنیایی. همینها خودش تجربهای معنوی است. همان گشودهشدن وجود در برابر ما.
یعنی منظورتان این است که فردی که به قبرستان میرود، حاضرتر از فردی است که این عادت را ندارد؟
بله؛ فراموش نکنید شما امکان گشودگی تا ابدیت دارید. حالا این گشودگی تا ابدیت را اگر صرف محافل دنیایی کنید، طبیعی است که آن را از دست خواهید داد.
در آیهای از قرآن مجید آمده که شخصی وقتی مرد، یکمرتبه میگوید: اینجا کجاست؟
به او میگویند: «فکشفنا عنک غطائک»؛ یعنی ما فقط پرده را کنار زدیم. تو در این عالم بودی؛ ولی نمیدیدی و حس نمیکردی. الآن میبینی و بهدرستی میفهمی که چقدر میبینی!
پس اگر اموات حاضر هستند و قیامت برقرار است، چطور میتوانیم بگوییم تخت فولاد از قبرستانهای دیگر حاضرتر است؟!
به یک معنایی بله؛ حاضرتر است. برای اینکه تخت فولاد مأواست. در تخت فولاد، حال به هر علتی، روحها احساس یک مأوای برتری میکنند. شاید این امر کلی نباشد؛ ولی این را میشود تجربه کرد. دقیقا نمیشود آن را بیان کرد یا نشان داد. همان تجربه حضور است.
بزرگان اصرار میکردند که در وادیالسلام دفن بشوند. به چه اعتبار؟ به اعتبار اینکه یک مأوای آرامشبخشتری است.
اگر زائر ظرفیتش را داشته باشد، اموات به او گزارش از عالم بالا میدهند که داستان شیخ بهایی بر سر مزار بابارکنالدین نمونهای از آن است. مشهور است که بابارکن خبر از مرگ شیخ بهایی داد.
پس به نظر شما میتوان تعبیر دانشگاه را برای یک قبرستان پذیرفت؟
بله؛ اما دانشگاه قدسی و متعالی! در صورتی که بنا باشد که جان شما در یک گشایش معنوی حاضر بشود، قبرستان حتما با شما حرفها دارد. دانشهایی را به روی شما میگشاید؛ اما اگر میخواهید یک چیزی، مثلا قالی یاد بگیرید، خب اینجا نمیشود و باید به مدرسه رفت.
واقعا گذشتگان ما در قبرستان زندگی میکردند؛ به این معنا که زندگانی را امتداد میبخشیدند.
اینگونه نبود که کار را تعطیل کنند، بلکه یکی از قسمتهای حاضرشدن خودشان در زندگی این بود که هفتهای یک بار آن هم با پای پیاده به تخت فولاد بروند!
65 سال پیش صبحهای جمعه سیل مردم پیاده راهی میشدند به سمت تخت فولاد. من خودم چیزهایی یادم هست. عدهای از علما هم شبهای جمعه بیتوته میکردند در آنجا. بشر چون که استعداد درک معانی را از دست داد، فکر کرد که میتواند پارک را جایگزین تخت فولادها بکند!
تخت فولاد ادامه زندگی متعالی بود؛ ولی پارک فقط یک تفریح بود. تخت فولاد خیلی فراتر است.
چگونه است که تخت فولاد هم در خلوت برای بشر آورده دارد و هم در اجتماع، مثل دعای کمیلهای مرحوم فهامی و کرمانی یا قدیمتر از آن شیخ مرتضی ریزی؛ یعنی در هر دو حالت این حضور را برای انسان فراهم میکرد؟
واقعا باید از خود بپرسیم که این چه بصیرتی بود که گذشتگان ما تخت فولاد را محل نیایش میدانستند. خود ما قبل از انقلاب اسلامی در دعای کمیلهای مرحوم استاد پرورش در کنار همین قبرها شرکت میکردیم و به مدد روحانیت این جمعها و اموات دیگر از حجابهای زمانه پیش رویمان کاسته میشد.
خیلی جای بحث دارد که اموات چقدر حساساند نسبت به حضور افراد در قبرستان و چقدر توانا در حل مشکلات. آنها هستند و از این عالم کاملا منقطع نشدهاند. باور به حضور آنان راهگشاست.
بیاییم به سراغ نقش خلوت در دنیای امروز برویم. بشر کمبودی در این زمینه دارد. تخت فولاد چه کمکی میتواند به افراد بکند؟ در تکیه بابارکنالدین و تکیه مادرشازده چلهخانههایی وجود دارد. حالا که دیگر اقتضای دنیای مدرن چلهنشینی را برنمیتابد چگونه میتوان از این سرزیمن بهره برد؟
بنده یکی از آرزوهایم این است که مسئولان شهر نگذارند تخت فولاد تبدیل به پارک شود؛ البته با تعمیر مخالف نیستم؛ اما به گونهای باشد که ساختار تکیهها که با محوریت علماست، بههمنخورد.
غرفه و خلوتگاههای هر تکیه نباید از بین برود. امروزه دیگر این مسائل در قبرستانها رعایت نمیشود که انسان بتواند با معبود خود خلوت کند. این ساختوسازها از قدیم با حسابوکتاب بوده است.
حالا که بحث به اینجا رسید خواستم نظر شما را صادقانه بدانم. به نظرتان میشود این احساس بندگی را در مصلا داشت؟ بنایی که در قلب تخت فولاد ساخته شده است.
اگر صادقانه بگویم، من هیچ استفادهای نمیکنم. بهرهای از این بنا نمیبرم. من در همان مصلای خاکی، حس گشودگی خودم را داشتم. نمیدانم چرا با همان روح حاکم بر تخت فولاد، این مصلا ساخته نشد.
کمی راجع به معماری تخت فولاد صحبت کنیم. از صحبتهایتان درمییابم که میان حقیقت جاری در این سرزمین و معماریهای آن پیوستگی میبیند. به نظر شما چرا اینقدر این بناهای کمینه و کوچک زیباست؟! اصلا چرا با وجود این همه مشکلات اقتصادی آن زمان، این اندازه هزینه میکردند؟
روحی که میخواهد در مأوای الهی باشد، نمیتواند چیزی بسازد که ادامه خودش نباشد. معماران اصیل ما روحانیت آسمان را به زمین میآوردند. آنجایی که در بناها دست معمارهای آسمانی در کار باشد، میبینیم که زمین به آسمان وصل است.
در بعضی از همین تکیهها، وقتی پا در دالانها میگذارید انگار دارید از تاریکی زندگی به سمت روشنایی ابدیت قدم میگذارید؛ ولی جایی که دست آسمانی در کار نباشد، همین است که الان میبیند. ما را در این ساختمانهای بلند زمینگیر میکنند و ما را از زندگی و سکنای خود دور کردهاند.
در آخر بحث میخواهم درباره نگاه نقادانه به صنعت توریسم از شما بپرسم. آیا هشداری در این زمینه نسبت به تخت فولاد دارید؟
بشر جدید دربهدر است که در جایی مأوا پیدا کند. اینکه میبینید به آثار باستانی مراجعه میکند، برای این است که بشر سوژهشده خلأ بزرگی دارد. دیروز بشر اینگونه نبود.
انسان آخرالزمانی اگر خلأ خود را با هویت قدسی پر نکند، با توهم آن را پر میکند و اتفاقا به عهده ماست که تخت فولاد را با همان هویت قدسی معنوی به توریستهاعرضه کنیم تا وقتی برمیگردد، حالت گشودگی را یافت کرده و احیا شده باشد؛ ولی وقتی توریست را سرگردان میکنیم، دیگر احیا رخ نمیدهد.
تخت فولاد عزیز خودمان را باید اینگونه به میدان آورد که توریست آنجا را مأوای ابعاد فاخر انسانی خود احساس کند. همانگونه که توریستها وقتی به قونیه میروند، برای خود در نسبت با مولوی به دنبال پیشامدی متعالی هستند.
ما هم باید برای توریست تخت فولاد را به گفتوگو بیاوریم تا آن را محل حضور برتر خود ببیند.