به گزارش اصفهان زیبا؛ اصفهان در هشتسال جنگ تحمیلی 119بار مورد تهاجم هوایی و موشکی قرار گرفت؛ اما اوج آن از نوزدهم دی تا بیستوششم بهمن سال 65 بود که به مدت 37 روز 38 حمله هوایی به اصفهان انجام شد که بیشترین شهید و مجروح را بهدنبال داشت.
اما روایت بیستمین شب از دهمین ماه سال 65 روایت هولناکتری بود؛ همان شبی که صدای مهیبی «آرامش» و البته «هیاهو»ی مردم را در شلوغترین منقطه اصفهان به هم ریخت و موشکهای کور صدام، سقف خانهها و مغازهها را بر سر مردم بیگناه آوار کرد. بمبهای عراقیها اینبار سر از محله «چهارسوق» در آورده بودند؛ محلهای پرجمعیت با مغازههای بسیار زیاد در تقاطع خیابان طالقانی و کاشانی! عدهای از زنان و مردان و کودکان در خیابان به خاکوخون کشیده شدند و عدهای در خانهها. قدیمیهای محله چهارسوق آن شب تلخ و سرد را خوب به یاد دارند؛ آنقدر که تعبیر «جهنم» را برای توصیف آن به زبان میآورند. میگویند تا سهچهار روز بعد از حادثه تکهپارههای سوخته شهدا را از پشتبام خانهها و مغازههایشان و البته روی درختهای حاشیه خیابان جمع میکردند و به پزشکی قانونی میبردند تا بلکه شناسایی شوند!
«حسن نوربخش» شاید یکی از قدیمیهای این محله و از کاسبانی است که بیش از ششدهه مغازهاش در گوشهای از خیابان طالقانی جاخوش کرده است. او که صاحب کانون انتشارات صفحات مذهبی نوربخش است، از بعد جریان پانزدهم خرداد سال 42، رو به کار تبلیغات اسلامی آورده و از این راه کسب رزق میکند. نوربخش از آن شب و حادثه تلخ بمباران چهارسوق که با چشم خود آن را دیده، این طور میگوید: «تازه اذان مغرب و عشا را گفته بودند. آن شب تصمیم گرفتم برای خواندن نماز به مسجد صاحب الروضات، مسجدی که نبش فلکه چهارسوق است، بروم. عادت داشتم برای خواندن نمازهایم به مساجد مختلف بروم و آن شب به حسب اتفاق این مسجد را که مرحوم حاجآقا محمد روضاتی در آن نماز میخواندند، انتخاب کردم. نماز مغرب که تمام شد، برق رفت و من همان لحظه شستم خبردار شد که احتمالا وضعیت قرمز است. البته آنطور که بعدها شنیدم ظاهرا عراق شب قبلش در رادیو اعلام میکند که قرار است فردا محله چهارسوق اصفهان را بزند.»
موج انفجار من را به داخل مسجد پرت کرد
نماز مغرب و عشا به امامت حاجآقا خوانده میشود و البته بین دونماز نیز توسلی به حضرت ابوالفضل(ع) میزنند. چنددقیقهای بعد صدای مهیبی همهجا را فرامیگیرد و وحشت است که از چهرههای مردم میبارد. «نماز که تمام شد برای بیرونآمدن از مسجد دستدست میکردم و باخودم میگفتم خب اگر قرار است اتفاق بیفتد، چه جایی بهتر از اینجا. انگار به دلم افتاده بود خبری هست. مدت زمانی که گذشت تصمیم گرفتم بیرون بیایم؛ اما شاید هنوز یک قدم هم برنداشته بودم که صدای انفجار مهیبی بلند شد و موج آن، من را به داخل مسجد پرت کرد؛ طوری که از آنجایی که ایستاده بودم تا آنجایی که پرت شدم، چندین متر فاصله داشتم. برق انفجار همه جا را مثل روز روشن کرده بود.»
صدام آن شب بهغیراز محله چهارسوق دو نقطه دیگر اصفهان، یعنی پشت مسجد سید و مدرسه علیه را هم بمباران میکند؛ ولی عمق فاجعه در این محله بیشتر است؛ هم خرابی بیشتری به بار میآورد و هم شهدا و مجروحان زیادی به جا میگذارد. نوربخش میگوید: «آن شب وحشت و اضطراب همه اهالی منطقه را گرفته بود. صدای ناله مردم از زیر آوارها به گوش میرسید. شیشه مغازهها خرد شده بود. همین پاساژی که مغازه ما در آن است هم، تمام شیشههایش خرد شد و روی زمین ریخته بود. تمام مغازههای نبش فلکه چهارسوق خراب شده بودند و بسیاری از مغازهداران و کاسبانی که سر مغازههایشان بودند و البته مردمی که در خیابان تردد میکردند، درجا به شهادت رسیده بودند. آتش و دود همهجا را گرفته بود و موج انفجار و ترکشهای آن تا چندین کیلومتر آنطرفتر از محل اصابت بمب را درگیر کرده بود.»
مغازههای طلافروشی، احتمال ناامنی منطقه را زیاد کرد
با اعلام خبر بمباران محله چهارسوق در شهر، نیروهای امدادی و انتظامی و آتشنشانی از راه میرسند و اقدامات امنیتی در منطقه حاکم میشود، راهها بسته میشوند و با توجه به اینکه مغازههای طلافروشی زیادی آنجا بودند، برای جلوگیری از سرقت و ناامنشدن منطقه، اجازه ورود افراد غریبه به خیابان طالقانی و کاشانی داده نمیشود. «صحنه آنقدر عجیبوغریب و البته وحشتناک بود که نمیشد آنجا ماند و نظارهگر بود. همه در شوک بودیم و کاری هم از دستمان برنمیآمد. نیروهای امدادی و انتظامی هم وقتی از راه رسیدند، برای اینکه راحتتر کار خود را انجام بدهند، از مردم میخواستند بروند و منطقه را خلوت کنند تا سریعتر بتوانند امدادرسانی را انجام دهند. بعد هم دور تا دور محل حادثه بسته شد تا از شلوغشدن منطقه جلوگیری و اقدامات امنیتی حاکم شود. ما هم مجبور شدیم برویم و فردای آن روز تازه خبردار شدیم چه کسانی شهید و چه کسانی مجروح شدهاند.»
بعد از بمباران چهارسوق، شهر تقریبا خالی شد
بمباران محله چهارسوق آنقدر وحشت در دل مردم ایجاد میکند که چند روز بعد از آن، شهر خالی میشود. آنطور که نوربخش میگوید، بسیاری از مردم بعد از این اتفاق به شهرستانهای اطراف اصفهان پناه میبـرنــد تــا شایــد آرامش از دسترفتهشان را باز یابند. البته بماند که صدام هم دستبردار نبوده و در بهمنماه همان سال هم نقاط بیشتری از شهر اصفهان را مورد اصابت بمبها و حملات موشکیاش قرار میدهد. خیابان مسجدسید، خیابان فروغی، مسجد جامع اصفهان، خیابان خلجا، فلکه احمدآباد و… نقاط دیگری هستند که نوربخش از بمباران آنها میگوید.
او اگرچه بمبارانهای زیادی را به چشم خود دیده؛ اما معتقد است بمباران محله چهارسوق، بزرگترین جنایت صدام در شهر اصفهان بوده که متاسفانه مورد بیتوجهی زیادی قرار گرفته و شهدای آن هنوز با گذشت سالها در مظلومیت قرار دارند. «حادثه بمباران بیستم دیماه 65 با اینکه در سه نقطه شهر اصفهان بود؛ اما بیشترین خسارت را در محله چهارسوق داشت و بیش از یکصد کشته و زخمی به جا گذاشت. البته بمبی هم که پشت مسجد سید خورد، سه دختر حاجآقا سیفی را که پشت سر پدرشان درحالخواندن نماز بودند، به شهادت رساند. مدرسه علیه هم با توجه به اینکه شب بوده و خوشبختانه کسی در آن نبوده است، تلفاتی نداشت.»
بمباران چهارسوق در شلوغترین ساعت شب رخ داد
تقی پسندی، از دیگر کسبه خیابان کاشانی است که مغازهاش سالهاست چندقدمی فلکه چهارسوق قرار دارد. او از ابتدای ورودش به شغل آزاد، کارش بلورفروشی بوده و هنوز که هنوز است بعد از سالها به این کار مشغول است. پسندی اگرچه آن شب همه بلورها و چینیهای داخل مغازهاش شکسته و پودر میشوند؛ ولی آرمان و هدفش برای این انقلاب همچنان سرجایش مانده و ضربهای ندیده است.
او هم از آن شب برایمان میگوید و عنوان میکند موقعی که این اتفاق افتاد، شلوغترین ساعت در محله چهارسوق بود و مردم زیادی در این منطقه یا مشغول به کار و یا تردد در خیابان بودند. «صدای اذان که بلند شد، تصمیم گرفتم به مسجد آمیرزا محمدهاشم بروم. مهدی، پسر پنجسالهام هم آن شب همراه من بود. گذاشتمش داخل مغازه و سفارش کردم جایی نرود تا من نمازم را بخوانم و برگردم. رفتم؛ ولی وقتی برگشتم که دیدیم خدایا چه قیامتی شده است. خیابان زیر آتش میسوخت. صدای داد و فریاد مردم از گوشه و کنار بلند بود. با اینکه محل اصابت بمب، فلکه چهارسوق بود؛ ولی ترکشهای آن به چندین و چند مغازه آن طرفتر از فلکه هم رسیده بود و حتی به گردن پسرم مهدی هم رحم نکرده بود.»
ترکشهای بمب به مغازه ما رسیده بود، به گردن پسرم پسندی بلافاصله خودش را به مغازهاش میرساند تا بلکه بتواند در این آشفتهبازار پسرش را نجات دهد؛ اما آنطور که میگوید وقتی به مغازه میرسد، کسی آنجا نبوده و اهالی خبر میدهند که نیروهای امدادی مهدی را با آمبولانس بردهاند. میگوید آن شب از این بیمارستان به آن بیمارستان دنبال مهدی بوده است تا بالاخره او را در بیمارستان سجاد اصفهان پیدا میکند. آنطور که پسندی تعریف میکند، مهدی در اثر اصابت ترکشهای بمب به گردن و نخاعش مجروح شده و حالا سالهاست که درگیر این مجروحیت است و به دلیل بدجابودن، اجازه عمل و خارجکردن ترکشها را ندارد.
مردم ما موشک دیدند؛ اما استقامت کردند
او که در این حادثه هم مغازه و هم خانهاش آسیب دیده میگوید، عمق فاجعه و بمباران محله چهارسوق آنقدر زیاد بود که مردم تا چندروز هنوز از روی پشتبام خانهها و مغازههایشان تکهپارههای بدن شهدا را جمعآوری میکردند؛ در حالی که روی درختها هم اثراتی از بدن شهدا به جا مانده بوده است. پسندی هم مثل نوربخش معتقد است هنوز کسی نتوانسته آن شب دردناک و تلخ اصفهان را درک کند و متأسفانه کمتر از آن حادثه و شهدای آن یاد میشود. او میگوید: «باید از این وقایع بیشتر گفته شود تا مردم و مسئولان بدانند چه هزینههای سنگینی برای این انقلاب پرداخت شده است. باید بدانند هزینه آن شب برای خیلی از خانوادههای داغدیده چقدر سنگین بوده است. باید بدانند مردم محله چهارسوق بیستم دیماه سال 65 چه شب غمانگیزی را صبح کردهاند. باید بدانند مردم ما مردمی بودند که موشک دیدند؛ اما استقامت کردند.»
سهداغ سنگین
تلخی آن شب دردناک برای آنهایی که عزیزانشان را در این حادثه از دست دادهاند بیشتر است؛ آنهایی که حتی فرصت خداحافظی با عزیزانشان را پیدا نکردند. مجید صوفیان اصفهانی یکی از همان آدمهاست که سردی آن شب هنوز در تنش مانده؛ سردی که حتی با یادآوری خاطراتش بعد از گذشت سیسال، لرزه بر کلامش میآورد. او بیستوچهار سال بیشتر نداشته که همسر بیستساله و فرزند دوساله و البته خواهرش را در این بمباران از دست میدهد و داغ سه عزیز بر روی سینهاش به جا میماند.
او از آخرین لحظاتی که در کنار همسر و فرزندش لیلا بوده، این طور میگوید: «محل کار من کارخانهای در اطراف شاهینشهر بود. آن روز هم طبق معمول آماده رفتن بودم. ساعت یکوربع ظهر سرویس میآمد. خانمم غذایی آماده کرده بود تا برای شام با خودمم ببرم. یکدفعه متوجه شدیم لیلا دست در ظرف غذای من کرده و دارد با چه اشتهایی آن را میخورد. خانمم تا این صحنه را دید شروع کرد به دعواکردن بچه. من ناراحت شدم و گفتم چرا دعوایش میکنی، بچه است. اجازه بده غذا را بخورد. من با یک تخممرغ و گوجه هم سیر میشوم. بعد هم خداحافظی کردم و رفتم. ایکاش خبر داشتم که این آخرین کنارهمبودن ماست.»
وقتی به خانه رسیدم، نه لیلا بود نه مادرش
صوفیان در کارخانه از بمباران اصفهان خبردار میشود؛ ولی از چندوچون آن نه! میگوید خانهشان در خلجا، چند خیابان آنطرفتر از چهارسوق بوده است. ساعت 1:30 شب از سرویس محل کار پیاده میشود و کوچهشان را شلوغ و مردم را مضطرب و نگران میبیند. آن موقع شب کسی هم در خانه نبوده است؛ نه لیلا و نه مادرش. «وقتی شرایط ناآرام شهر را دیدم، پرسانپرسان دنبال لیلا و همسرم بودم که از بمباران چهارسوق خبردار شدم. فهمیدم که همسرم با خواهرم و بچهها برای خرید بیرون از خانه بودند که آن سمت بمباران میشود و متأسفانه به جز دختر خواهرم که از ناحیه کمر بهشدت مجروح و جانباز میشود، هر سه نفرشان به شهادت میرسند.»
آنطور که صوفیان میگوید، فشار عصبی این حادثه آنقدر برروی او زیاد بوده که تا ده روز به او آمپول آرامبخش میزدند. محله هم تا چهلم شهدا حالت عادی نداشته و مردم تا مدتها از این حادثه منقلب بودهاند.
مغازه طلافروشی که بعد از چند روز تعطیلی، آن شب باز میشود
محمد مراثی هم فرزند شهید حاج حسن مراثی از زرگرها و طلافروشان این منطقه است که پدرش بیستم دیماه سال 65 در جریان بمباران محله چهارسوق به شهادت میرسد. او پنج سال بیشتر نداشته که این حادثه رخ میدهد؛ برای همین چیز زیادی از آن شب به خاطر ندارد و بیشتر هالهای از ماجرا در ذهنش به یادگار مانده است.
مراثی میگوید آنچه میداند و میگوید حرفهایی است که از بزرگترها و اطرافیانش شینده است. «پدربزرگم تازه فوت شده بود و یک هفته بیشتر از این اتفاق نمیگذشت. مغازه طلافروشی پدر هم به همین دلیل چندروزی تعطیل بود. آن شب اما پدرم بهدلیل اینکه یکی از مشتریانش امانتی پیش او داشت، ناچارا به مغازه میرود تا کار او راه بیندازد. حتی شنیدهام که من هم اصرار زیادی برای رفتن با پدر به در مغازه داشتهام که بزرگترها و خود پدرم مانع آن میشوند. وقتی بمب به محل اصابت میکند، پدرم در مغازه بودند که متأسفانه دراثر ریزش سقف و دیوارها، زیرآواز خفه شده و به شهادت میرسند.»