تا رسیدیم کنج دیوار، کنار پردهها جا گرفتیم. مسجد شلوغ نبود.
آخ پام! سوختم، خدا سوختم! پدرم در حال مرتبکردن طارمه است. من با شلوار استریج آلبالویی در حصار شمشادهای دور باغچه خانه نشستهام و با بیلچه کوچک مشغول کندن گودال هستم.
وقتی که پایم به دنیا باز شد، لقب سومین دختر خانواده را به نامم زدند.بابا از آن کردهای بچهدوستی است که جنس بچهها خیلی برایش فرقی نمیکند. نه که فرق نکند؛ اما آنطور که مامان همیشه تعریف میکند، بابا از قدیم دور سفره را شلوغ میپسندیده.
ابوالفضل موهایش را صاف میکند. فرزانه مقنعهاش را میکشد جلو. سعید یقهاش را صاف میکند و محمد میخندد و یواشکی توی گوش همکلاسیاش چیزی میگوید.
چندین سالی بود که با نادر ازدواج کرده بودم، اما بچهدار نشده بودیم. به قول عمه فاطی، که هر وقت به من میرسید میگفت :«هر وقت خدا بخواد دامنت سبز میشه غصه نخوری یه وقت» اما من غصه میخوردم.