بهار که به روزهای آخر خود نزدیک میشود، شمارش معکوس دانشآموزان برای چندصباحی رهایی از درس و مدرسه هم آغاز میشود. آنها معمولا روزهای آخر را در انتظار فرارسیدن تابستان و اوقات فراغت بهسر میبرند.
نبود! پول نبود. مایه تیلههای بابا خرج میشد که صبح و ظهر و شب نان بخوریم. صبحها نان خشک میخوردیم، باچایی شیرین، نه نمیچسبید! فقط شکم سیر میکردیم که خزانهمان قار و قور نکند و آبرومان نرود. مامان میگفت این بچه کنکور دارد، باید خورد و خوراکش خوب باشد مرد…!
مرد اما جواب نمیداد. بابا میگفت خودم را که نمیتوانم بکشم، ندارم، اصلا کی ترک تحصیل میکنی تو!؟ ما آرام میشدیم، من و مامان، میگفتم خداراشکر سیر میشویم، حالا درس میخوانیم غول بی شاخ و دم هوا نکردهام که کم زور باشم…!