به گزارش اصفهان زیبا؛ تازه چند روزی است که دستبهدست هم دادهاند و زیر یک سقف مشترک رفتهاند؛ زندگی که شاید ازنظر خیلیها سخت به نظر آید؛ اما مرضیه اخوان که این روزها در دهه سوم زندگی خود به سر میبرد، آن را شیرین و دلچسب میداند: «نه اتفاقا اصلا زندگی برایمان سخت نیست. خیلی خوب همدیگر را میفهمیم و درک میکنیم. درست است که هر دویمان دارای معلولیت هستیم و توان راه رفتن نداریم، اما ما هم داریم مثل بقیه زندگی میکنیم و خودمان را روی ویلچر نمیبینیم و محدودیتی برای انجام کارهایمان نداریم.»
مرضیه تنها سه سال داشت که به خاطر تصادف، قدرت راه رفتن خود را از دست داد و برای همیشه فلج شد.
در همه این سالهایی که توان راهرفتن نداشت، خانهنشین نشد و پابهپای بقیه آدمها حرکت کرد: «در مدارس عادی درس خواندم و توانستم لیسانس مشاوره بگیریم؛ درحالیکه آن موقع خیلی از افرادی که وضعیتی مشابه من داشتند، در مدارس استثنایی درس میخواندند.»
12 ساله بود که تصمیم گرفت پا به دنیای ورزش بگذارد: «بدمینتون را انتخاب و در آن شروع به فعالیت کردم. در 16 سالگی نیز توانستم وارد تیم ملی شوم و در 17 سالگی برای شرکت در مسابقات به توکیو اعزام شدم و توانستم دو مدال طلا و نقره به دست آورم؛ البته همه این موفقیتها را مدیون خانوادهام هستم؛ چون آنها همیشه همراه من بودند و از هیچ کاری دریغ نکردند. آنها همیشه به من میگفتند که تو هیچ فرقی با آدمهای سالم نداری و همین هم باعث شد تا از حضور در جامعه عقب نمانم.»
خسته از نگاههای ترحمآمیز!
مرضیه میگوید که او هم مثل خیلی از افراد دارای معلولیت رنجها و نگاههای آغشته به ترحم را تحمل کرده است.
اما: «اوایل، رفتار دیگران برایم مهم بود و مرا آزار میداد؛ اما از یک سنی به بعد و با توجه به موفقیتهایی که به دست آوردم، دیگر حرفها و نگاههای مردم برایم مهم نبود. البته در این میان، صداوسیما نیز مقصر است؛ چراکه همیشه بازنمایی نادرستی از افراد دارای معلولیت ارائه میدهد و افراد ستمگر برای اینکه به سزای اعمال خود برسند، دچار معلولیت میشوند.»
مرضیه میگوید که دوست داشته است شغلی متناسب با رشته تحصیلی خود داشته باشد، اما موفق نشده است: «رشتهام بازار کار خوبی ندارد و حمایتی هم از معلولان دراینباره نمیشود. من حتی حدود شش ماه هم در یکی از مدارس کارآموزی انجام دادم و اتفاقا دانشآموزان نیز ارتباط نزدیکی با من داشتند؛ اما خبری از استخدام نبود و مدام میگفتند که چندین سال است آزمون استخدامی برگزار نشده است.
بااینوجود، اما مرضیه بیکار ننشست و توانست با آموزشهایی که دیده بود، برای خودش غرفهای جمعوجور در بازار همدانیان دایر کند و شمعهای دستسازش را در آن بفروشد.
ماجرای ازدواج او نیز جالب است:
«خانوادهام تمایل داشتند، من با فردی سالم ازدواج کنم؛ اما خودم دوست داشتم با فردی ازدواج کنم که شرایط من را بهخوبی درک کند و در نیمهراه من را تنها نگذارد. زیاد دیده بودم، افرادی که از سر ترحم با افراد دارای معلولیت ازدواج میکنند و اما پس از مدتی پشیمان شده بودند. اکنون نیز از ازدواج خودم راضی هستم و هیچ محدودیتی نه برای خودم و نه برای همسرم احساس نمیکنم.»
مهران ایزدی، همسر مرضیه نیز حرفهایی مشابه به او میزند.
زندگیمان مثل بقیه است
مهران هم که از 16 سالگی دچار معلولیت شده است و توان راه رفتن ندارد، میگوید زندگیشان هیچ فرقی با افراد سالم ندارد و مثل دیگران روزگار میسپارد.
معلولیت مهران 32 ساله به خاطر عوارضی است که بیماری سرطان برای او به همراه داشته است: «من در 16 سالگی توانستم از سرطان جان سالم به درببرم و با این بیماری بجنگم؛ درحالیکه آن موقع یک پسر کمسنوسال بودم و درگیر درسومشق. زمانی که میخواستم عمل انجام دهم، پزشکم گفت که تنها 10 درصد امکان بهبودی داری و ممکن است زنده از اتاق بیرون نیایی. اما بااینوجود من جراحی را انتخاب کردم و اطمینان داشتم که خوب میشوم. این اتفاق هم افتاد و توانستم از اتاق عمل زنده بیرون بیایم؛ اما دچار آسیب نخاعی شدم. ابتدا با عصا و پسازآن واکر راه میرفتم. پس از مدتی توان راه رفتن را بهطورکلی از دست دادم و ویلچرنشین شدم.»
فرقی بین خودم و آدمهای سالم احساس نمیکنم
معلولیت اما شروع زندگی دوباره برای مهران بود: «همیشه روی پای خودم ایستادهام و در عرصههای مختلف توی جامعه شرکت کردهام. فرقی بین خودم و آدمهای سالم احساس نمیکنم. خیلی زود شروع به کار کردن کردم. ابتدا رفتم خانه سالمندان و بهصورت عامالمنفعه آنجا کار کردم. یکی از دوستانم به من توصیه کرد که مشغول به کاری که نیاز به ایستادن ندارد، بشوم. من هم قلمکاری را انتخاب کردم. رفتم آموزش دیدم و بعد از پنج سال هم دل را به دریا زدم و تصمیم گرفتم که بهصورت مستقل کار کنم. از کارفرمایان خواستم که به من کار بدهند و توی خانه و با حمایت پدرم مشغول شدم. کارفرمایان از کارم خوششان آمد و بهمرور توانستم کارهای بیشتری را سفارش بگیرم؛ بهطوریکه پس از یک مدتی، کارگاه دایر کردم و شاگرد هم گرفتم.»
مهران میگوید که وقتی کارش رونق پیدا کرد، تصمیم به ازدواج گرفت.
او هم مثل همسرش دوست داشت با فردی ازدواج کند که حرف او را بفهمد و بهخوبی درکش کند: «با همسرم در انجمن معلولان آشنا شدم و یکی از دوستانم او را به من معرفی کرد. همسرم، ابتدای آشنایی، کمی دلهره داشت؛ اما به او اطمینان دادم که میتوانم همراه و همدم او باشیم و آرامش برایش ایجاد کنم. الان هم باوجوداینکه هر دویمان روی ویلچر نشستهایم، یک زندگی عادی مثل بقیه داریم و روزگار میسپاریم. تفریح و کار خودمان را داریم و از زندگی در کنار یکدیگر بهخوبی لذت میبریم.»