با اخم و بدون خداحافظی در را پشت سرم بستم و زدم بیرون. بلند گفت: «پس حداقل شال و دستکشت رو ببر!» خودم را زدم به نشنیدن. درست یادم نیست سر چی بحث شروع شد و کار به آنجا کشید؛ اما یادم هست که راضی نبود به رفتن و من اصرار داشتم که وعده کردهام و باید بروم. آخرش حتی صدایم هم کمی بالا رفته بود.
پریدم روی دوچرخه به رکابزدن. یکشنبه بود و اواخر زمستان. هوا هنوز سوز داشت. قرار هم نبود با دوچرخه بروم؛ اما حالا که جروبحث شده بود، باید قید اینکه با ماشین برساندم را میزدم. هر چه تندتر پا میزدم که زودتر برسم، سرما بیشتر موج برمیداشت و میخورد توی صورتم.
آن روزها دلخوشیمان همین دورهمیهای دانشآموزی مجموعه بود که هر هفته برگزار میشد و با بچهها دور هم جمع میشدیم. اولش یک گعده گروهی یا جلسه معرفتی یا یک چنین چیزی برگزار میشد و بعدش هم بازی بود و مسابقه.
اصلش ما هم به خاطر همان قسمت بازی و مسابقهاش میرفتیم. آن روز هم برنامه همین بود. وقتی رسیدم توی سالن، بچهها نشسته بودند و سخنران هنوز داشت حرف میزد.
رفتم نشستم کنار بخاری و خودم را چسباندم بهش. بعد همینطور که دستهایم را به هم میمالیدم تا گرم شود، کمکم حواسم به حرفهای سخنران جمع شد.
باورم نمیشد! بازهم همان اتفاق همیشگی داشت رخ میداد. همیشه همینطور میشد. هر وقت با مامان بحثم میشد و یک چیزی را یکجوری که نباید بهش میگفتم، قصه همین بود. هنوز به فردا نکشیده یک کسی از یک جایی پیدا میشد و با یک حالت متأثرکنندهای شروع میکرد درباره اهمیت احترام به پدر و مادر صحبت کند.
هر بار هم از یک راه و با یک قالب متفاوت. گاهی مهمان تازه از راه رسیده بود، گاهی معلم و گاهی هم همسایه. یکبار مجری برنامه کودک، یکبار مجری برنامه سمتِ خدا و حتی گاهی در همان لحظه مجری اخبار تلویزیون صدا صاف میکرد که: «و اما بشنوید از عاقبت کودکی که به پدر و مادرش احترام نگذاشت!» و معمولا هم در چنین اوقاتی بابا مردمک چشمش را طوری از سمت من به سمت صفحه تلویزیون هدایت میکرد که یعنی: «میبینی چی میگه؟! یاد بگیر!»
حتی اگر در چنین مواقعی خودم را به آن راه میزدم و سعی میکردم بر اشتباهم پافشاری کنم، قصه تمام نمیشد.
تلویزیون را خاموش میکردم و میرفتم توی اتاق سروقت کامپیوتر یا موبایل که باز از میان پیامها یک ویدیویی پیدا میشد و همان حرفها را میزد. کلیپ شعرخوانی صابرخراسانی یا سخنرانی یکی از اساتید یا خاطره فلان آدم مشهور از احترام به مادرش. گاهی اوقات کار به جایی میکشید که حتی اگر همه را خاموش میکردم و میرفتم سراغ کتاب، باز نویسنده داشت همان قصهها را میگفت… و معمولا همینجاها بود که دیگر کم میآوردم.
آندفعه هم همینطور شد. سخنران جلسه از اول تا آخر از مادر گفت و احترام به او. گفت حتی اگر مسجد بروی و مادرت راضی نباشد، خطا کردهای… هنوز جلسه به آخر نرسیده بود و گزگز دستهایم آرام نشده بود که بلند شدم. بدون خداحافظی، از جلسه زدم بیرون. قید مسابقه بعد سخنرانی را زدم و باز پریدم روی دوچرخه. این بار تندتر رکاب میزدم و سرما تیزتر موج میگرفت و میخزید توی لباسم. دستهایم تقریبا دیگر حس نمیشد.
بالاخره خودم را رساندم به خانه. زنگ را که زدم، تعجب توی صدایش پیدا بود. رفتم داخل. سختم بود وا بدهم.
غرور بچگانه آمیخته به بلاهت، توده شده بود و راه خروج صدا را سد کرده بود. صدا زد: «زود برگشتی!» و صدایم آرام درآمد که: «ببخشید… یه لحظه عصبانی شدم.» یادم هست که دستهایم داشت توی دستهایش گرم میشد.
من البته ببخشیدهایم همیشه الکی بوده. نه که پشیمان نباشمها؛ نه! پشیمان بودم؛ ولی آدمبشو نبودم. من بعد از آن روز، اشتباهات خیلی بزرگتر از آن انجام دادم و هر بار هم یکی از یک جایی پیدا شد و یکجوری به رویم آورد که باید دستی را بکشم و دور بزنم سمت جاده اصلی. اما هر بار که اشتباه بزرگتری کردم، یکچیزی را بهتر فهمیدم. فهمیدم که مامان هم اخمهایش همیشه همینطور الکی بوده. الکی، نه که ناراحت و دلخور و حتی عصبانی نشده باشدها؛ ناراحت میشد، دلخور میشد؛ ولی زود میبخشید… و هر بار که اشتباهتر رفته بودی، میفهمیدی که چقدر بخشندهتر و مهربانتر است.
یک آقای بزرگتری یک روز بهم گفت: «خدا اهلبیت(ع) را آفریده که کار ما را راحت کند.» با تعجب که نگاهش کردم. ادامه داد: «این خانواده را آفریده که تو به بخشندگیشان، مهربانیشان و بزرگیشان نگاه کنی و یک کمی راحتتر بفهمی که خودش چقدر مهربان و بزرگ است… که دوستشان بداری و بفهمی که دوستداشتن خودش یعنی چه.»
من فکر میکنم خدا با آفریدن مادرها، کار را یک مرحله هم آسانتر کرده است. او مادرها را آفریده که ما نگاهشان کنیم، دوستشان بداریم و کمی راحتتر بفهمیم که امامِ مهربانتر از مادر، چقدر میتواند بخشنده و بزرگ باشد و چشمبهراه بنشیند که ما دستی را بکشیم، دور بزنیم و برگردیم.