قرعه‌کشی

خادمی هویزه در دانشگاه ما یک فرایند قرعه‌کشی هوشمند دارد. هوشمند از این جهت که در فرایند درآمدن اسم هر شخص، برعکس عموم قرعه‌کشی‌ها، فقط شانس و احتمالات دخیل نخواهند بود …

تاریخ انتشار: 10:25 - چهارشنبه 1402/12/23
مدت زمان مطالعه: 4 دقیقه
قرعه‌کشی

به گزارش اصفهان زیبا؛ خادمی هویزه در دانشگاه ما یک فرایند قرعه‌کشی هوشمند دارد. هوشمند از این جهت که در فرایند درآمدن اسم هر شخص، برعکس عموم قرعه‌کشی‌ها، فقط شانس و احتمالات دخیل نخواهند بود؛ بلکه عوامل دیگری ازجمله میزان مهارت‌های شخص، سابقه خادمی او، سال ورودی شخص به دانشگاه و برخی معیار‌های دیگر نیز هستند که تأثیرشان کمتر از خود قرعه‌کشی نیست؛البته یک باور عمومی هم بین اکثریت مطلق افراد وجود دارد که می‌گوید قرعه‌کشی، سابقه، مهارت و … همه کشک است و ماجرای خادمی هویزه در واقع از جای دیگری رقم می‌خورد؛ از جایی کمی بالاتر از دنیای ما آدم‌های معمولی.

این باور عمومی که از قضا با مبانی معرفتی هم هماهنگ‌تر است، می‌گوید: «شهدا خودشان افراد را برای خادمی انتخاب و دعوت می‌کنند.» اما من قبول ندارم! راستش اصلا نمی‌توانم چنین چیزی را قبول کنم. آخر با چیز‌هایی که دیده‌ام، جور در نمی‌آید.

هر طور حساب می‌کنم، یک جای این قاعده لنگ می‌زند.مثالش هم خودِ من! خود من یکی از مواردی هستم که یک تنه توانسته‌ام این حساب کتاب را به هم بریزم. حتما می‌پرسید چطور؟بگذارید از این پرسش شروع کنم که واقعا اگر شهدا بخواهند کسی را برای خادمی‌شان انتخاب کنند، چه جور شخصیتی را انتخاب می‌کنند؟ خب، من می‌گویم… از آنجایی که زائران شهدا معمولا شهید را در آینه خادم شهید می‌بینند و این خادم شهید است که حرمت و آبروی مزار شهدا را حفظ می‌کند، علی القاعده کسانی باید به عنوان خادم شهید انتخاب شوند که بیشترین شباهت را به شهدا داشته باشند؛ کسانی که بهتر از بقیه بتوانند شهدا را در مزارشان نمایندگی کنند.

این می‌شود فرایند ضابطه‌مند و با معیار خیلی منطقی! البته یک احتمال دیگر هم وجود دارد؛ آن هم اینکه ممکن است شهدا خیلی رفیق‌باز و تا حدی هم اهل پارتی‌بازی باشند (البته فقط در عالم بالا) که با توجه به برخی خاطره‌هایشان چندان هم بعید نیست؛ اما خب در این صورت هم کسانی باید انتخاب شوند که رابطه‌شان با هیئت انتخاب‌کننده (که همان شهدا باشند)، رابطه محکم و رفاقتی باشد.

خب، حالا چرا گفتم من یک‌تنه این حساب‌وکتاب را به هم ریخته‌ام؟ چون از هر طرف که حساب کنید، من یکی نباید اینجا باشم! منی که نه شباهت چشمگیری با شهدا دارم و نه رفاقت چشمگیری… . همین است که می‌گویم من این قاعده را قبول ندارم که شهدا خودشان خادمشان را انتخاب می‌کنند؛ چون اصلا نمی‌توانم قبولش کنم؛ آن هم وقتی که وجودِ خودم، مثال نقض این قاعده است! البته از طرفی این حرف هم توی کَتم نمی‌رود که دنیای به این عظمت این قدر حساب‌وکتاب نداشته باشد که خدام شهدا فقط از روی شانس یا چیزی‌های نظیر آن انتخاب شوند.

توی کتم نمی‌رود و از سر همین توی کت‌نرفتن است که این یکی دو روز هر چه چشمم به مزار سید حسین علم‌الهدی افتاده ازش پرسیده‌ام که: «آخه مشتی! چی شد که من رو آوردی اینجا… این درب‌و داغون به چه دردت می‌خورد که آوردیش؟» آخر مگر می‌شود؟ شهدایی که خودشان کلی دست و پا زدند تا به چشم آن که باید بیایند، حالا زائران و خادمانشان همین‌طور الکی و شانسکی انتخاب شوند؛ آن هم کسانی که خواه ناخواه نماینده تصویر آنان هستند.

مگر می‌شود آدم مهمانی به این بزرگی بدهد، این همه مهمان عزیز دعوت کند، این همه از جان و تن خودش و رفقایش هزینه کند و بعد خدمه مهمان‌سرا را خودش یکی‌یکی چک نکند که چه کسی هستند و از کجا آمده‌اند و کجا می‌خواهند بروند؟ مگر می‌شود خودش نظارت نکند؟ مگر می‌شود خودش انتخاب نکند؟ نمی‌شود! هیچ جوره نمی‌شود! یک جای این حساب‌و کتاب لنگ می‌زند. کجا؟ نمی‌دانم.این «نمی‌دانم» در تمام این دو سه روز توی ذهنم چرخ می‌خورد؛ اما یکی از خوبی‌های خادمی مزار شهدا این است که آدم‌های حسابی اینجا زیاد رفت‌و آمد می‌کنند.

آدم‌هایی که گاهی جواب این نمی‌دانم‌ها را خوب می‌دانند.امروز صبح هم رفیق علم‌الهدی اینجا بود؛ آقانصرت‌الله محمود‌زاده؛رفیق سید حسین و هم‌رزم همه شهدای هویزه؛ نویسنده کتاب «سفر سرخ» و «حماسه هویزه». برایمان کلی حرف زد. از آن حرف‌ها که جواب نمی‌دانم‌ها لابه‌لایش پیدا می‌شود. فکر کنم جواب نمی‌دانمِ من هم پیدا شد. یک بخشش را او گفت و یک‌ بخش دیگرش را حاج‌آقای ماندگاری.

آقای محمودزاده می‌گفت، برای عملیات نصر، ظرفیت محدود بود و تعداد داوطلب‌ها زیاد. آخرش قرار شد قرعه بیندازیم. همه دور محل قرعه‌کشی حلقه زده بودند و چشمانشان انتظار نتیجه را می‌کشید. انگار نه انگار که این شوق برای درآمدن قرعه، شوق برای در آغوش کشیدن گلوله‌هاست. می‌گفت اسماعیل اعتضادی هم بود. نشسته بود توی حلقه. کوله به کمر و با تجهیزات آماده. قرعه انداختیم. اسمش در نیامد. خیلی ناراحت شد. خیلی بیشتر از بقیه. بغض گلویش را گرفته بود. می‌گفت عاقبت بچه‌ها را سوار وانت کردم و رساندم منطقه، پیش سید حسین. ماجرا را بهش گفتم. گفت: «برو دنبالش… کی به کیه؟ من چی‌کارم؟ بذار بیاد. برو بیارش… .»

رفتم دنبالش. وقتی رسیدم، دیدم هنوز دو زانو، منتظر نشسته لب جاده و زل زده به آسمان. صدایش زدم. چشم‌هایش را پاک کرد. گفتم: بلند شو بریم. بلند شد و رفتیم. من برگشتم؛ ولی او همین‌جا ماند.حاج‌آقای ماندگاری می‌گفت این بچه‌ها هم می‌دانستند هر چقدر بالا و پایین بپرند، دستشان به گردن بابایشان نمی‌رسد؛ فقط فرقشان این بود که آن‌قدر بالا و پایین پریدند، آن قدر این در و آن در زدند، آن قدر اشک ریختند که آخرش بابایشان خم شد، دستشان را گرفت و در آغوششان کشید. برد گذاشته‌شان آن بالای بالا؛ جایی که دستِ آلوده دنیا بهشان نرسد. حالا انگار آن‌ها از بالا خم شده‌اند و دست دراز کرده‌اند که دست بگیرند… .

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

3 × 1 =