مادرها راویترین هستند؛ راوی گفتهها و ناگفتهها. شاید اگر مادر حسین اعرفی زنده بود اینطور برایمان میگفت: «از سیزده بچهای که زایمان کردهام این پنج تا با نذر و نیاز برایم ماندهاند؛ اما قصه حسین جور دیگری است. توی همان بچگی مریضی سختی گرفت. دکتر ابن شهیدی پزشک خوبی بود. از صبح تا غروب توی نوبت مطبش منتظر بودم که حسین را معاینه کند. پنجشنبه بود. آخر وقت به منشیاش گفت: “دیگه مریض نمیبینم. برای نماز و دعای کمیل میرم.
شام رو هم میخورم و بعد برمیگردم. اگر کسی خواست، منتظر بشه… اگر نه، پول ویزیتشون رو بده برن”. قلبم خیلی شکست. بچه را بغل گرفتم و رفتم مقبره علامه مجلسی. لباسش تر بود. گذاشتمش روی سکوی بیرون مقبره. آمدم و با آقا مجلسی درددل کردم. وقتی برگشتم خنده ریز گوشه لب حسین همه چیز را گفت.
حسین دیگر روی مریضی را ندید؛ تا چند سال بعد. همیشه سر گریه بود. گریهاش هم راحت بند نمیآمد. یک روز ازبس کلافه شدم، گفتم: ” الهی که حناق بگیری”. عزیزم بود؛ اما دیگر حسابی خسته شده بودم! چند روز بعد حسین گلو دردی گرفت که اصلا نمیتوانست دهانش را باز کند. شوهرم گفت:”هرکی نفرینش کرده خودش باید درستش کنه.” دوباره پریشان شدم. نذر آقا قمر بنیهاشم کردم. حالش آنقدر بد بود که کار به بیمارستان کشید. هر روز برایش نذر میکردم تا بالاخره مرخص شد.»
«بچه زرنگ و قرصی بود. درسخواندنش عالی نبود؛ اما در عوض در کارها نمونه بود. مشکل اگر پیش میآمد به رو نمیآورد. خیلی سفت و صبور بود. یکی از همسایههایمان ساختمانسازی داشت. سپرده بودم که اگر کار داشتند به حسین بدهند که مشغول شود. آنها هم سنگ تمام گذاشته و هرچه کار سنگین بود به او میدادند.
از بس اشعه جوشکاری اذیتش کرده بود، چشمش جوش زد. غصهاش را میخوردم؛ اما خودش اصلا اهل شکوه و شکایت نبود. عصرها را پیش پدرش توی خواروبارفروشی کار میکرد. حقوقی هم میگرفت؛ اما خرج خودش نمیکرد. بعدها فهمیدیم که برای نیازمندان خواروبار میبرد.»
شانزدهساله بود که حرف جبهه را پیش کشید
علیرضا اعرفی، برادر حسین، از دوران کودکی او اینطور گفت: «پیش از انقلاب ما یک دکان پخش نوارهای مذهبی داشتیم. بالاخانهای هم داشتیم که با دکان فاصله داشت. نوار سخنرانی شهید دستغیب ممنوع بود. من آنها را تکثیر میکردم و مخفیانه به مسجد میرزا محمد جعفر میبردم. میگذاشتم یک گوشه. کسی را هم هماهنگ میکردم که آن را بردارد و محرمانه پخش کند. آن موقع حسین برای این کارها کوچک بود. ممکن بود به دردسر بیفتیم. سیزدهساله که بود، با ما همراه شد. اصفهان حکومتنظامی اعلام شده بود؛اما جمعیت زیادی تظاهرات میرفتند. داشتیم با دوچرخه از تظاهرات بر میگشتیم. زیر بازارچه دردشت، ریو ارتش رسید.
من دوچرخهام را سریع رد کردم و توی کوچه بعدی گذاشتم. برگشتم دیدم حسین را گرفتهاند. هر چه گفتیم ما داشتیم از اینجا رد میشدیم، قبول نکردند. فرماندهشان رو به راننده داد زد:”برو رو چرخ تا دیگه هوس راهپیمایی به سرشون نزنه”. هر چه خواهش کردیم گوش نکرد. ریو رفت عقب و آمد جلو و دوچرخه حسین را مچاله کرد!
انقلاب که به پیروزی رسید، کار ما شد گشت شبانه و کشیک توی پایگاهها. شهر ناامنی پیدا کرده بود و هر روز یک گروه عرضاندام میکردند. امنیت نبود. ترور پشت ترور. توی این وضعیت کشیکهای شبانه مساجد پا گرفت. اسلحهای هم غیر از چوب نداشتیم. چوبهایی که حسین و بچهها جمع میکردند، میخ میزدیم که کار چماق را بکند و تعدادی را برای سوزاندن توی پیت حلبی و گرمشدن توی سرمای زمستان استفاده میکردیم.
نفت هم جیرهبندی بود. حسین چوبهای شکسته صندوق میوهها را سر هم میکرد و برای خانوادههایی که کمکی نداشتند، نفت میبرد تا توی صف نفت نایستند.
جنگ که شروع شد، جوانهای محل یکییکی به منطقه رفتند. حسین شانزدهساله که بود که حرف جبهه را پیش کشید. برای اعزام یک سال کم داشت. پدرم هم سفت و سخت میگفت:” نه!” آخر، مادر به او گفت: ” اگه فردای محشر جلوی ما را بگیرند، شماجواب داری بدی؟… من، به سهم خودم از بچهام میگذرم… اگر شما جوابی داری بگو… .” پدرم دیگر حرفی نداشت. حسین توی کپی شناسنامهاش دست برد و پدر و مادر هم رضایت دادند که برود.
پرده گوشش به خاطر انفجار بمب، پاره شده بود. دکتر نسخه دارو را برای ده روز نوشت تا دوباره او را معاینه کند. حسین پیش دکتر هیچ حرفی نزد. به دکتر گفتم:” آقای دکتر، برادرم الان که رفت معلوم نیست کی دوباره برگرده. میره جبهه.” دکتر گفت:”خود دانید… وضع گوششون اصلا خوب نیست.” بیرون مطب به حسین گفتم:” دیدی که دکتر چی گفت!” با خونسردی جواب داد:”حالا اون یه چیزی گفت… شرایط جنگ رو که نمیدونه.”
اصرارش کردم بماند و استراحت کند؛ حداقل تا موقعی که دکتر دوباره معاینهاش کند؛ اما اثری نداشت. گفت:”بچهها دستتنهان…باید برم… خودت که میدونی…” راست میگفت. میدانستم؛ اما دلم هم طاقت نمیآورد. از گوشش مرتب چرک و خون میریخت. مجبور بود حرفها را لبخوانی کند؛ اما راضی نشد به ماندن. اول هفته قرصها را ریخت توی جیبش و رفت منطقه. مدتی بعد به خاطر همین مجروحیت از تیپ امام حسین(ع) به واحد ۱۰۶ انتقال پیدا کرد.
توی یکی از عملیاتها، جراحت دیگری هم اضافه شد. او را عقب فرستادند. من هم توی شهرک دارخوین بودم. آنقدر حیا داشت که اجازه نداد جراحت را در پهلویش ببینم. کمکش کردم که جراحتش را سرپایی مداوا کند؛ در حالی که فکر میکردم به بیمارستان منتقل میشود؛ ولی خودش از قبل گفته بود برمیگردم توی خط. »
فرمانبردار خوبی بود
مهدی سرخی هم که مسئولیت فرماندهی واحد ۱۰۶ لشکر را برعهده داشت، گفت: «اولین بار حسین را وقتی دیدم که تازه به واحد ما آمده بود. با آب و تاب از خشم شب و برخورد فرماندهشان میگفت. بچهها در عین اینکه سراپا گوش بودند، یکدفعه شلیک خندهشان بلند میشد.
فرموندهمون میومد دم در اتاقها تو تاریکی داد میزد: “یالا پاشین… رودخونه رو آب برده… یالا زود باشید… سیل همه جا رو ورداشت… این چه وضعیه؟… یالا سریعتر… زود جمعوجور کنید. هر که جا بمونه تا شب خبری از غذا نیست.”
از وصفی که میکرد فهمیدم که مال تیپ امام حسین(ع) بوده و این تعریفها برای رزم شبهایی است که آقای باقری به آنها میداده است. چند وقت بعد که آقای باقری به واحد ما سر زد، برخورد گرم و خودمانی او با حسین اعرفی نشان از این داشت که حسین، یک نیروی معمولی نبوده و به خاطر مجروحیت مجبور به جابهجایی شده است.»
مهدی سرخی از جابهجایی حسین به تیپ قمر بنی هاشم اینطور برای ما گفت: «وقتی موضوع انتقال حسین به تیپ قمر بنیهاشم مطرح شد بیچونوچرا قبول کرد. نگفت آنجا غریبم یا مثلا کس دیگری را بفرستید. حتی نگفت کس دیگری را هم همراه من جابهجا کنید که دوتایی کار را پیش ببریم. آقاکریم نصر او را به خاطر همین فرمانبرداریاش انتخاب کرده بود؛ در عین حال که شجاعت بینظیری هم داشت.»
آقای کرمانی، جانشین حسین اعرفی، هم خاطرات بهیادماندنی از ایشان بیان کرد.
او گفت: «برای تشکیل واحد ۱۰۶ در تیپ قمر بنیهاشم، فقط آقــای بهادران را داشتیم که بهخاطر مجروحیتش نمیتوانست در مسئولیت فرماندهی بماند. باید برای مداوا میرفت. آقاکریم نصر از او خواسته بود که کادرسازی کند و بعد از آموزش نیروها برای مداوا برگردد. با خیلی از بچهها صحبت کرده بود؛ اما کسی قبول نمیکرد. تیپ قمر بنیهاشم نیروهایی از اطراف اصفهان داشت که فرهنگ و زبان متفاوت با اصفهانیها داشتند.
کنـارآمدن با فرهنگهای جورواجور کار هر کسی نبود. حتی خود آن افراد هم در بین خودشان خیلی جر و بحث داشتند. اعرفی هم سن کمتری نسبت به آنها داشت و هم جثه کوچکتری. معلوم بود که راحت او را برای فرماندهی نمیپذیرند. بهادران اول او را بهعنوان جانشین معرفی کرد. کمکم که حسین روی کار سوار میشد، خود را از کارها عقب میکشید.»
نیروها را خوب میشناخت
تفنگ ۱۰۶ اگرچه اسم تفنگ را دارد؛ ولی یک سلاح نیمهسنگین است. برای شلیککردن نیاز دارد جیپ روی سکو برود و در جایی که کاملا در دید دشمن هست، شلیک کند. باید نیروها از نظر شجاعت و آموزشپذیری تست میشدند. بعضیها رانندههای خوبی بودند؛ اما شجاعت لازم را نداشتند و بعضی برعکس. از طرفی، تعداد زیادی از نیروها کشاورز بودند و میخواستند در فصل کاشت و برداشت در روستاهایشان باشند و این یعنی اینکه ما همیشه نیروهای ثابت و آماده به یراق نخواهیم داشت. حسین اعرفی با چنین شرایطی شروع به کادرسازی و آموزش نیروها کرد. یک قبضه بیشتر هم نداشتیم.
حسین که آمد گفت: “من میتونم از تیپ امام حسین(ع) چندتا قبضه ۱۰۶ بگیرم.” میدانست توی عملیات فتح خرمشهر تعداد زیادی تفنگ ۱۰۶ از دشمن غنیمت گرفتهاند. آموزش نیروها با تعداد بیشتری تفنگ ادامه پیدا کرد. با این حال بعضی از بچهها از او حساب نمیبردند. اینجا صبر حسین کار را جلو میبرد. داد و قال نمیکرد. نمیگفت من فرماندهام!… دستور میدهم این کار را بکن!… اینجور وقتها خودش میایستاد و کار را انجام میداد و بچهها را شرمنده میکرد. گاهی هم با آنها سرسنگین برخورد میکرد. دیگر آن صمیمیت قبل را نداشت و این از صدجور تنبیه بدتر بود.
بعضی روزها حتی من شاکی میشدم، میگفتم:”چرا با فلانی برخورد نکردی؟… چرا چیزی نگفتی؟…” میگفت:”الان بلند میشه انجام میده!”و همین طور هم میشد. نیروها را شناخته بود. یکوقتهایی هم لازم میشد کسی را نصیحت کند، خودش وارد نمیشد. از من میخواست که با آن فرد حرف بزنم. میگفت حریممان باید حفظ شود. من مانده بودم که پسری نوزدهساله این همه اصول مدیریت را از کجا بلد بود؟
به خانواده مجروحان و شهدا سرکشی میکرد
زمانی که مرخصی میرفت لیست و برنامه فشردهای داشت. افرادی که باید به آنها سرکشی میکرد، از مجروحان که در خانه و بیمارستان بستری بودند تا خانوادههای شهدا، از آنها دلجویی میکرد. حتی گاهی به سرکشی خانوادههای ما هم میرفت. وقتی از آنها خبر میآورد، کلی دلمان قرص میشد و میتوانستیم بیشتر توی منطقه بمانیم. از ما هم میخواست برای مرخصیهای خودمان برنامهریزیهای اینطوری داشته باشیم.
یکی از نیروها با شلیک گلوله تانک شهید شده بود. از او فقط سرش مانده بود و ساعت و انگشترش.
وسایل شهید را پیش حسین آوردیم که تحویل بدهیم. گفتم: “یادم رفته وسایل شهید رو با پیکرش بفرستم.” گفت: “توی یه پلاستیک بذار تا به خانوادهاش برسونم.” من فرصت نمیکردم. گفتم:”نمیرسم ببرم.” گفت: “طـوری نیست. خودم میبرم…” از شهید، پلاکی نمانده بود. باید برای شناسایی میرفتیم تعاونی سپاه؛ اما آنجا گفتند زودتر از شما یکی از بچهها آمده سر را با گلاب شسته و ما هم آن را فرستادیم عقب.
چند روز بعد که حسین برگشت توی خط، فهمیدیم خودش این کار را کرده. بعد از آن هم به روستا رفته و در مراسم تشییع شهید شرکت کرده بود؛ در حالی که جاده، به خاطر برف سنگین، ترددی نداشت.
توی همین سرکشیها کار جذب نیرو را هم انجام میداد. بعضی از بچهها وقتی به مرخصی میرفتند خانوادههایشان دیگر اجازه برگشتن نمیدادند. نگران بودند که پسرشان را از دست بدهند. خیلیها هم درگیر کار کشاورزی میشدند. به خانوادههایشان میگفت: “اگر بچههای شما نیان که دیگه تیپ قمر بنیهاشمی وجود نداره! بچههای شما هستن که جلوی دشمن ایستادهان.”
حتی با جوانهای خانوادهها صحبت میکرد، فضای جبهه را میگفت، دلشان را گرم میکرد که هر چه که برای جنگیدن لازم باشد، بهشان یاد میدهند. از دلاوریهای هممحلهایهایشان، از موفقیتهای عملیات و خواری دشمن میگفت. نگرانی را از وجودشان پاک میکرد. از پای همین سرکشیها، مایحتاج خوراکی زیادی هم به جبهه فرستاده میشد. از کشمش، نان و روغن تا خشکبار و برنج و حبوبات.
حسین نیت ازدواج داشت. دوست داشت دینش را این طور کامل کند؛ اما ترس از این داشت که با شهادت، چشمان دیگری را هم نگران کند.»
عکس اعلامیهاش را نشان مادر داد
برادر شهید از خاطرات ماههای قبل از شهادت برادرش، خاطرهای را نقل کرد و گفت: «توی یکی از مرخصیها با پسر خواهرش سوار موتور بودند. دسته موتور به یک ماشین وانت گیر میکند و روی زمین پرت میشوند. دست و رویشان زخمی و لباسهایشان پاره میشود. به خانه یکی از دوستانش میروند. مادر او لباسهایشان را مرتب میکند. حتی پارگی آن را هم میدوزد. به پسرخواهرش سفارش میکند که در مورد این اتفاق به مادرم چیزی نگو؛ اما تا به خانه میرسند و مادر چشمش به او می افتد، از حسین میپرسد چی شده؟
-“هیچی… ننه! “
اصرار مادر زبان حسین را باز میکند.
-“ننه، امروز چه دعایی خوندی؟”
-“چی شده مادر؟”
– “هیچی… اتفاق از سرم رد شده؛ وگرنه الان باید کشته شده باشم.”
مادر طاقت یک زخم کوچک را هم ندارد؛ اما آنچه در دل دارد بیرون میریزد: “این همه سال که جبهه بودی، من برای تو شهادت خواستم، نمیخوام اینطوری بری!”
آن روز که حسین دلش قرص میشود، از کشویش عکسی را به مادر نشان داد و گفت:”اگر من شهید شدم، این عکس من، برای اعلامیه اینجاست.”
اواخر یکی از عملیاتها مدتی توی آب افتاده بود. آب مسموم رودخانه اثر شدیدی روی معدهاش داشت؛ جوری که همه فکر میکردند او شهید خواهد شد. حرف همه این بود: “حیف حسین هست که اینطوری شهید بشه.” داروها به سختی جواب میداد. استراحت هم نداشت. جواب اصرار مادر که میخواست بماند و درمان کند را اینطور داد که:”بچهها اونجا هستن… هوامو دارن …” و باز هم رفت. شاید آن چیزی که او را دوباره سرپا میکرد، نذرهایی بود که مادر میکرد.»
معروف بود به ضدگلوله
اگر ما نگران شهادتش بودیم؛ اما او اصلا واهمهای نداشت. معروف شده بود به “ضدگلوله”. میگفت:«گلوله اسم دارد. مأموریتش معلوم است که برای چه کسی نوشته شده. اگر خدا بخواهد، میخورد!» خدا را با تمام وجود باور داشت.
روزهای گرم تابستان در حالی به پاییز گره میخورد که نقشه یک عملیات در منطقه کردستان در حال شکلگیری بود. حسین با تیم شناسایی از جنوب به غرب اعزام شده بود. در حین کار، گلولهای به ماشینشان اصابت کرد و تعدادی از بچهها زخمی و تعدادی شهید شدند. حسین با همه جراحتی که پیدا کرده بود، شروع به بلعیدن کاغذهای مأموریت کرد تا دست دشمن نیفتد؛ اما جراحت فرصت نداد. پیکر مطهرش را مادر شست؛ آرام و بیجزع و فزع؛ همانطوری که حسین خواسته بود.
مادر حزنش را در گریه ریزریزش پنهان کرده بود. از کجا معلوم؟ شاید وقتی آب را روی پیکر حسینش میریخت، به پسرش فکر میکرد که در دفترش نوشته بود: «شهید آینده»!