به گزارش اصفهان زیبا؛ شماره را از خانواده گلشنی گرفته بودند. تمایلی برای حرف زدن نداشت. بار اولی که زنگ زدند، جواب درستی نداد. فکر کرد لابد بی خیال میشوند. / روزنامه
سمج بودند و دوباره تلفن زدند. گفت حرفی برای گفتن ندارد. نمیدانست حرفهای مالک یک روزنامه تعطیل شده به چه دردشان میخورد.
گفتند میخواهند او را ببیند. مالک قدیمی ترین روزنامه اصفهان. راضی شد. پیش دستی کرد و دفتر کار پسرش را پیشنهاد داد، اما میخواستند در دفتر قدیمی روزنامه همدیگر را ملاقات کنند. راه دستش نبود. دفتری که ماههاست تعطیل شده، لابه لای گرد و غبار بود. گرمای مرداد و قطعیهای ناگهانی برق را بهانه کرد.
قرار شد دوباره هماهنگ شوند برای محل مصاحبه. در برابر اصرارشان کوتاه آمد. قرارشان ساعت چهار بود، اما حساب کرد باید دستی روی سر و روی دفتر بکشد. پیام داد که دو ساعت دیرتر بیایند.
کتابی از جشنواره مطبوعات سال 83 را توی کیفش گذاشت. شرط کرده بود همراه خودشان عکاس نیاورند، عکس سه در چهاری هم زیر کتاب گذاشت، از زمانی که هنوز رد چروکها زیر چشمانش نیفتاده بود. اگر برای عکس اصرار میکردند، میگفت این عکس را چاپ کنند، حرفی هم نمیزدند بهتر.
بعد از ظهر چهارباغ خلوت بود. ورودی چهارباغ داربست بسته بود و کف زمین را کنده بودند، قبل از آنکه راهش را به پیاده رو کج کند، توی خاک فرو رفت.
چند تاکسی جلوی داربستها پارک کرده بودند. در جلوی تاکسیها باز بود و رانندهها روی صندلی جلو چرت نیم روز میزدند. یکی از رانندهها با رهگذری در حال چانه زدن بود.
مسافر میخواست کرایه خطی حساب کند و راننده برایش میگفت مسیر دروازه دولت تا انقلاب بسته شده و مسافر خطی برایشان صرفه ندارد.
یکی از رانندهها از توی تاکسی سرش را به طرف رهگذر و همکارش برگرداند و گفت: « تاکسی نمیخاد که، دو قدمس. برو رسیدی انقلاب. اون ورم سی و سه پله.»
راهش را به سمت پیاده رو کج کرد. وارد پاساژ که شد، محمود آقا روی صندلی همیشگی نشسته بود. سالها بود نقره فروشی را بسته بود و کنار مغازهاش در ورودی پاساژ شکرچیان اسباب بازی چیده بود. سلام کرد. محمود آقا چشمهایش را ریز کرد: « به به خانوم اولیا. چه خبرا؟ از این طرفا. »
روی صندلی جابجا شد: « خدا رحمت کنه، آقای اولیا را. ما با این پاساژ پیر شدیم. »
کلید دفتر را از توی کیفش درآورد و گوشه خاکی چادرش را تکاند.
«میبینی چی طور شدس خانوم اولیا. همه چهارباغو زیر و رو کردن. میگند برا خاطر جشنواره فیلمس اما حالا میخاند چی کار کونن، نمیدونم. حالا که فعلا لا خاک و خُولس!»
سرش را تکان داد. کلید روی توی قفل چرخاند. در با صدای قیژ بلندی باز شد. دستش را روی مانیتور روی میز ورودی کشید. دستهایش را به هم مالید تا خاکی که روی سبابه انگشت راستش نشسته بود، پاک شود. فایده نداشت. از توی کیفش یک بسته دستمال کاغذی بیرون آورد.
مخزن کولر دستی تا بیش از نیمه پر آب بود، وقتی روشن کرد باد خاکروبه بیرون داد. به سرفه افتاد. دلش میخواست منصرف شوند و از خیر مصاحبه بگذرند.
پشت همان میزی نشست که 40 سال روی آن نسخه اولیه روزنامه را غلط گیری کرده بود. عکس قدیمی پدرش روی دیوار روبرو بود. همان عکسی بود که اصغر شیرازی در یکی از دورهمیهای عصرهای چهارشنبه روزنامه گرفته بود.
آخرین روزهایی که پدرش به روزنامه سر میزد تا روی چاپ سرمقالهاش نظارت کند. بعد از اینکه مطالب را در دفتر طبقه پایین حروف چینی میکردند، در دفتر بالا دورهمی میگرفتند و کاهو سکنجبین میخوردند و از اتفاقات روز تعریف میکردند.
سرش توی کتاب جشنواره بود که سایهای روی زمین افتاد و خبرنگار را در پاشنه در دفتر دید. جثه ریزه ای داشت و مجله لوله شدهای دستش بود. مجله را روی میز گذاشت. یک جعبه شکلات هم رویش بود. به صرافت افتاد برای پذیرایی هم فکری نکرده است.
***
آدرس سر راست بود. از همان ورودی پاساژ شکرچیان، در شیشهای روزنامه اولیا پیدا بود. دفتر چهارمین روزنامه قدیمی ایران، اتاق کوچک سقف کوتاهی بود با دیواری که رنگ از کاغذ دیواری سبز گلدارش پریده بود.
یک کامپیوتر قدیمی روی میز نزدیک در ورودی بود. روی میز دومی کنار دیوار چند دسته مجلد گالینگور و روزنامه چیده شده بود. منیژه اولیا پشت میز کتابی از جشنواره مطبوعات سال 83 را ورق میزد. سایه خبرنگار اولی که روی پاشنه در افتاد، سرش را بلند کرد. خبرنگار درشت هیکلتری هم چند قدم دورتر از همکارش ایستاده بود. نگاهشان به دفتر قدیمی که کمتر شباهتی به تحریریه یک روزنامه داشت، خیره شده بود.
بحث گرمی هوا را به پیش کشیدند. هیچ کدام جدول قطعی برق را چک نکرده بودند. تصمیم گرفتند اگر برق رفت، ادامه مصاحبه را به پارک هشت بهشت منتقل کنند.
سر حرف که باز شد، خبرنگار ریز نقش ضبط صوتی کوچکی را روی میز گذاشت، اما با ضبط شدن مصاحبه هم مخالف بود: «من که حرفی برای گفتن ندارم اما میخاهین یادداشتی هم بردارین از حرفای من، بنویسین، اما ضبط نکنین.»
همکار دیگرش مجلد گالینگوری از سال 60 را جلو کشید. از روزنامه اولیا پرسیدند. گفت که در قدیم به هر مطبوعهای روزنامه میگفتهاند و اولیا از اول هفته نامه بوده است.
پدر خانم اولیا دفتر نمایندگی چند روزنامه مثل اطلاعات، تهران مصور و کیهان را در اختیار داشته، اما تصمیم گرفته بود برای خودش روزنامه مستقلی داشته باشد: «پدر فرهنگی بود و نمیتونست شغل رسمی دیگهای داشته باشه. مجوز روزنامه را به اسم آقاجانم گرفته بود. اون موقع رسم بود اسم فامیلشون را روی روزنامه میزاشتن و روزنامه ما هم شد اولیا.»
سرش را به طرف عکس پدرش برگرداند. بین روزنامههای روی میز دنبال چیزی میگشت: «من که بچه بودم و یادم نمیاد، اما پیش شماره روزنامه اولیا سال 27 منتشر شده بود، سال 29 هم شروع کار رسمی روزنامه بود.»
با دستش روزنامهای را نشان داد. آخرین شماره یک روزنامه 70 ساله.
از بین 4 دختر و 2 پسر خانواده اولیا، مالکیت روزنامه به دختر دوم خانواده رسیده بود، روزنامه شماره آخر را ورق زد: «از دانشگاه اصفهان لیسانس زیست شناسی گرفتم، میخاستم معلم بشم اما پدر نظرشون این بود روزنامه را اداره کنم، منم روی حرفشون حرفی نزدم.»
در کنار میز چسبیده به دیوار نیم طبقهای وجود داشت که روزگاری نردبان راه اتصال طبقه پائین به طبقه بالا بوده است. خبرنگار ریز نقش بلند شد تا از پایین فضای نیم طبقه بالا را ببیند. در تاریک روشنای بالاخانه دسته روزنامههایی که روی هم تلنبار شده بود، پیدا بود.
«اون روزا که روزنامه برای خودش بر و بیایی داشت، در 16 صفحه چاپ میشد. اولیا مورد اعتماد اصفهانیها بود و همه دوست داشتن آگهیهاشون تو روزنامه ما چاپ بشه. آگهیهای شرکتی و ثبتی زیادی به اولیا میدادند. اون زمان دست کم بود، وقتی روزنامهها زیاد شد، آگهیها کم شد و موندن هم واسه ما سخت شد. هیچ کسی هم حمایتی نکرد. منم تعطیل کردم.»
« توی خبرتون چیزی از تعطیلی روزنامه ننویسین. به کسی نگفتم، دلم نمیخاد خواهر و برادرام بفهمن روزنامه پدر تعطیل شده.»
خبرنگار ریز جثه بسته بندی شکلات را باز کرد. خانم اولیا یکی از شکلات های فندقی را بر داشت: «خبرنگاری آینده نداره. من چهل و چند سال روزنامه داری کردم، بیمه هم نیستم، بازنشستگی هم ندارم. از من که گذشت، شما یه فکری واسه خودتون بکنین.»
همکار درشتتر از آرشیو روزنامههای قدیمی، روی صفحهای خم شده بود. زاویه دوربین گوشی را طوری تنظیم کرد که کل صفحه در کادر دوربین جا شود.
خانم اولیا از پشت میز بلند شد و کنار خبرنگار ریز جثه ایستاد. درخواستشان برای گرفتن عکس یادگاری را قبول کرد، اما به شرط اینکه چاپ نکنند. عکس سه در چهار را از زیر کتاب جشنواره درآورد و گذاشت روی مجله، کنار دست خبرنگار ریز جثه: «از دفتر خاستین عکس بگیرین، طوری نیست. عکس منو چاپ نکنین بهتره اما اگه هم خاستین، این عکسو چاپ کنین.»
نزدیک دسته مجلدهای گالینگور شده کنار دیوار رفت. با گرد و غباری که رویشان نشسته، از رنگ قهوهای جلد فقط ردی باقی مانده بود: « آرشیو کامل روزنامه توی خونه است. بخشی از آرشیو را به عبدالحسین جعفری دادم که در نمایشگاهش استفاده کنه. از کتابخانه ملی هم برای جمعآوری آرشیو پیگیر بودند، اما خبری نشد.»
در خلوتی پاساژ چهارباغ، حواسشان پرت زن و مردی شد که از در دفتر روزنامه رد شدند. مرد میانسال جلوی در مکث کوتاهی کرد و بدون اینکه مخاطب خاصی داشته باشد، سراغ پیراهن دوزی کاپری را گرفت.
خانم اولیا نزدیک در رفت: «صد متر برین جلوتر. پیرهن دوزی اکبر کاپری تو پاساژ ایفله.»
خبرنگار ریز جثه با سر به همکارش اشاره کرد. از جایشان بلند شدند. خبرنگار درشتتر مجلد گالینگور را سر جایش گذاشت.
خانم اولیا چادرش را از روی دسته صندلی برداشت. کتاب جشنواره را توی کیفش گذاشت: «در وصیت نامهام نوشتم که بچههام آرشیو روزنامه را جمع و جور کنند. این روزنامه میراث خانوادگی ماست.»
سكوت پاساژشكرچیان در شلوغي چهارباغ گم شده بود.