به گزارش اصفهان زیبا؛ فارغالتحصیل رشته برق الکترونیک هستم در دانشگاه امام حسین(ع) و درس را ادامه دادم و در حال حاضر هم آماده میشوم برای دفاع از رساله دکتری. لیسانسم را که گرفتم به استخدام سپاه درآمدم و شدم هملباس بابا. همیشه دوست داشتم کنار بابا باشم؛ اما بابا در تمام طول عمرش هیچوقت برای من پارتیبازی نکرد.
یکیدو سالی میشد مسئولیت بابا کمتر شده بود و بیشتر کارهای مشاورهای در سپاه انجام میداد؛ اما این با سلیقه بابا و عملیاتیبودنش اصلا سازگار نبود و اگر اغراق نکنم، بیشترین شکستگی در ظاهر هم همان مدت سراغ بابا آمد.
هیچوقت احساس زمختی آنچنانی از پدرم دریافت نکردم. هرچه بود مهربانی بود و لطافت و اخلاق خوب. در عین حال جدیت هم داشت و چارچوبهای اخلاقی را حسابی رعایت میکرد. بابا خیلی منظم بود و این نظمش نه فقط در امور شخصی، بلکه در کارش هم حسابی نمود داشت. نماز اول وقتش ترک نمیشد و اگر وعدهای با کسی داشت، همیشه چنددقیقه زودتر از موعد سر قرار آماده میشد.
یک مدت کوتاهی شدم نیروی بابا؛ البته نه به صورت مستقیم. حواسش هم به من بود؛ اما به صورت نامحسوس. از بابت تجربه برای من عالی بود. انگار یک جهش بزرگ در کارم اتفاق افتاده بود؛ اما از بابت سختگیریهای بابا، نَه خیلی. هرچیزی که جنبه تشویقی داشت و برای همه بود، من در آخر لیست قرار داشتم.(البته شوخی میکنم.)
با شهادت حاج قاسم سلیمانی باید نیروی مستشار دیگری جایگزین میشد. وقتی از سیدحسن نصرالله پرسیده بودند که پیشنهاد خودش چه کسی است، آقای نصرالله گفته بود میدانم که این انتخابها قانون خاص خودش را دارد؛ اما ممکن است باز هم آقای زاهدی بیایند؟! بابا هم گفته بود هرچه مقام معظم رهبری دستور بدهند همان کار را میکنم که با دستور ایشان، بابا مجددا راهی شد. علاقه خاصی هم به سیدحسن نصرالله داشت و انگار عقد اخوت هم با هم بسته بودند.
روز بیستویکم ماه رمضان بود و نزدیک افطار. معمولا اخبار را از شبکههای اجتماعی دنبال میکنم که خبری توجه من را جلب کرد. خبر این بود: «صدای انفجارهای شدید در دمشق.» هر بار که میرفتند و خبر وقوع انفجاری میآمد، تمام وجودمان پر از آشوب میشد. همسرم مشغول تدارک افطار بود که یکی از بچهها از محل کارم زنگ زد و پرسید که خبری از حاجی دارید و خلاصه زنگ پشت زنگ. نه توان نمازخواندن داشتم و نه توان بازکردن روزه. راستش انتظار شهادت بابا را داشتیم؛ اما آمادگیاش را نه. تا اینکه اسم بابا جزو شهدا اعلام شد. با اینکه یک مرتبه خبر تکذیب شد؛ اما در نهایت خبر درست بود.
آن شب، مادرم منزل مادربزرگ بودند. خودم را رساندم آنجا. وقتی رسیدم، یک درصد احتمالی که در ذهنم میدادم که شاید خبر اشتباه باشد، برایم تمام شد. ما بابا را از دست دادیم؛ بابایی که به آرزویش رسیده بود. پسرم به پهنای صورتش اشک میریخت. وقتی در معراجالشهدا بابا را دیدم، گفتم: «شهادتت را تبریک میگویم بابا. این دنیا که برای من پارتیبازی نکردی؛ لطفا آن دنیا هوای ما را داشته باش.»