به گزارش اصفهان زیبا؛ او را از دوسه سال پیش میشناسم. البته شناخت آنچنانکه نه؛ چند باری در بعضی از جلسات باهم سلام و علیک کوتاهی داشتهایم و من هر بار با خودم گفتهام که عجب آرامشی به آدم میدهد این زن! چه متانتی دارد! برای بار نخست که تماس میگیرم و موضوع گفتوگو را با او در میان میگذارم، تواضع به خرج میدهد. میگوید چرا به سراغ بقیه نمیروید و من هم میگویم خب شما هم یکی مثل بقیه.
قرارمان را در یک پارک حوالی ساعت 5 میگذاریم. به نظرم جنس حرفهایمان لطافتی دارد که همخوانیاش با سبزی و طراوت اردیبهشت بیشتر از کافههای تاریک و مهجور است. همقدم که میشویم، میگویم خانم شریفی اینطور که شنیدهام بیستوچندسالی است تدریس میکنید.
معلم کدام مقطع هستید و چه درسی تدریس میکنید؟
«رشته تحصیلیام کارشناسی هنرهای تجسمی است و الان هم معلم هنر متوسطه اول هستم. درسهای دیگر هم تدریس کردهام؛ مثلا زمانی معلم ادبیات بودم؛ اما هیچ درسی مثل هنر نیست. درگیر بودجهبندی و امتحان و اینجور چیزها نیستم. زمان کلاس برکت دارد.»
برکت برای چهکاری؟
«از همان اوایل دوست نداشتم که کلاسهایم خشک باشد. با خودم میگفتم من به دنبال تربیت هنردوستها هستم تا هنرمندها. کلاسی که انعطاف داشته باشد، شاد باشد، دانشآموز خودش هنرمند هم میشود. از طرفی همیشه برای خودم برنامه داشتم که بعضی کارها را در کلاسهایم عملی کنم؛ یکسریکارهای کوچک. مثلا زمانی که بچهها مشغول تمرینهای کلاس میشوند، شروع میکنم به صحبتکردن. آنها نقاشی میکشند و من هم از هر دری میگویم؛ از اتفاقات جامعه و زندگی، از مسائلی که باید شرح بدهم برایشان. همین حرفهاست که باعث صمیمت بینمان شده؛ تا جایی که بچهها بیشتر از مشاور مدرسه، به سراغ من میآیند.»
از صمیمیت معلمشاگردی که میگوید یاد دوران تحصیل خودم میافتم. سعی میکنم در میان خاطرات مدرسه از اینجور ارتباطها با معلمهایم پیدا کنم.
او در ادامه حرفهایش میگوید: «نه اینکه از تدریس هنر بچهها کم بگذارم؛ ولی تدریس بدون معنویت هم به دلم نمیچسبید. آن زمان که اعتصاب دبیران برای حقوقها بود، بعضی از همکارها مسخره میکردند که چرا اینقدر زمان میگذاری برای بچهها؟ چرا انرژیات را اینقدر صرف آموزشوپرورش میکنی؟ با این حقوقها… حرفهایشان باعث دلسردیام نشد؛ اما تا حدودی مغرورم میکرد. با خودم میگفتم ببین چهکار مهمی برای بچهها میکنی، چقدر زمانت را صرفشان میکنی… تا اینکه با فانوس آشنا شدم! درحالیکه من حقوقم را دریافت میکردم و در کنارش گاهی هم برای بچهها زمان اضافهای صرف میکردم، با اشخاصی آشنا شدم که همه جوانیشان را در راهی خرج میکردند که سود بهره و مادی نداشت.»
از او میخواهم روی نیمکتی بنشینیم. رودررو که باشیم بهتر میتوانم حالاتش را ببینم. میپرسم چطور با گروه آشنا شدید؟
«تقریبا هفتهشت سال پیش بود که با همسرم به یک مراسم عزاداری رفتیم. سخنران از اهمیت تربیت فرزند میگفتند. نصیحتشان این بود که تربیت بچههایتان را از همین کودکیشان جدی بگیرید. کاری کنید که دوسه ساعت از هفتهشان را در مراکز فرهنگی بگذرانند. وقتی اینطور باشد، در مسیر قرار میگیرند، در راه میمانند. بعد از اتمام مراسم با همسرم سراغ سخنران رفتیم تا ببینیم پیشنهادشان برای بچهها چیست؟ آنجا بود که برای اولینبار با آقای داستانپور آشنا شدم. گفتند: “برای دخترتان گروه فانوس هست و برای پسرتان هم باران؛ ولی اینجا هم نیامدید مهم نیست. اصل حضور بچهها در چنین محیطهایی است.” از ذوقی که داشتیم همان شب هردو آدرس را پیدا کردیم و از هفته بعد، کار من و همسرم این بود که پنجشنبهها پسرمان را به هیئت برسانیم و چهارشنبهها دخترمان را.»
خودتان چطور پاگیر شدید؟
«آن اوایل بچهها کوچک بودند. اواخر دبستانشان بود و رفتوآمدشان با خودم بود. به همین خاطر توفیق اجباری بود که در جلسههای هفتگی حاضر شوم. از طرفی فضای گروه برایم جالب بود. حضور بچهها در جلسات را با مدرسه مقایسه میکردم. ازیکطرف حضور چندین معاون، سوت، داد و قانون که دستبهدست هم میدادند تا بچهها را برای فلان مراسم چندلحظه ساکت کنند و در مقابلش، جلسات هفتگی که آن زمان نزدیک به ۵۰۰ نوجوان را آن هم بعد از ساعت مدرسه و خستگیهایش اینطور با شوق دور هم جمع میکرد؛ این تفاوتها باعث شد تا بهدنبال شیوه خاص تدریس گروه باشم؛ همان چیزی که باعث میشد در عین بیان معارف، نوجوان هم همراه شود. کمکم هیجان خانم شریفی در صحبتهایش بیشتر میشود.
باذوق بیشتری از کلاسهای درسش تعریف میکند و میگوید: «کمکم یاد گرفتم که چطور برخی مسائل را در کلاس مطرح کنم. از دنیا و ابدیت برایشان میگفتم. یک نقطه روی تخته میگذاشتم و میگفتم بچهها اگر این زندگی ما باشد، اگر این دنیای امروزمان باشد و آن دنیای دیگر به وسعت کل این تخته، کدام را انتخاب میکنید؟ بدون تردید همشان دایره بزرگ را انتخاب میکردند. میگفتم پس بچهها حالا که برای این دنیا اینقدر انرژی میگذارید، کلاسهای مختلف ثبتنام میکنید، تغذیههای مقوی مصرف میکنید، کارهایی که اتفاقا خیلی هم خوب است، برای روحتان هم برنامهای دارید؟»
خندهاش میگیرد: «اینجا بود که اسم فانوس را میآوردم. از اردوهایش میگفتم؛ چالشها و خاطراتی که هر سفر با خودش دارد، از جلسات هفتگیاش. میگفتم بچهها چه چیزی بهتر از این؟ هر هفته بدون اینکه نگران اجازه پدر و مادرهایتان باشید، دور هم جمع میشویم، بگووبخند داریم.» میگوید بعد از چنین توصیفاتی، بچهها یکییکی مشتاق میشدند تا در جلسات هفتگی گروه شرکت کنند: «سعی میکردم موانعی که برای حضورشان هست را برطرف کنم؛ مثلا رفتوآمد بچهها مشکلی است که والدین را درگیر میکند. با خودم میگفتم خب من که این مسیر را میآیم، بگذار ماشین را پر کنم.»
وسعت خندهاش این بار بیشتر است. انگار در این رفتوآمدها پابهپای بچهها خوش گذرانده: «بعضی وقتها 12 نفری سوار ماشین میشدیم. همینکه کمبود جا برای نشستن اینقدر باعث شادی بچهها میشد! کافی بود موقع رسیدن و پیادهشدن یک نفر از ما فیلم بگیرد. البته اوایل کار معاون مدرسهها ایراد میگرفتند. از دردسرش میترسیدند؛ تا جایی که بعضی وقتها پشت مدرسه قرار میگذاشتیم که کسی نبیند؛ اما بعد که تأثیر جلسات را در بچهها دیدند، کوتاه آمدند.
حتی بعضی مواقع با مادر بچهها هماهنگ میشدیم و دوسهتا ماشین تکمیل میشد. محرمها و رفتن به هیئت هم همینطور است. گاهی با همسرم دوتا ماشین میآوریم که تعداد افراد بیشتری را بتوانیم سوار کنیم. اصلا بیمه ماشینمان همین است.»میپرسم ارتباطتان به همین رفتوآمد جلسهها محدود میشود؟ «با بچهها که صمیمیتر میشدیم، تاریخ تولدشان هم جزو برنامههایمان بود یا برنامههای تفریحی که گروه برگزار میکند؛ مثلا تابستان سینما رفتیم، کافه، استخر، اسبسواری، گلستان شهدا و…. یکی از بچههایم میگفت “خانم شریفی امسال بهترین تابستان عمرم بود”. یا همین چند روز پیش بود که صبح تا عصر جمعه در مدرسه تمرین تئاتر داشتیم، موقع برگشت که بچهها را درب منزلشان پیاده میکردم، چندنفریشان اصرار کردند که برویم اسبسواری. از قبل هم میدانستم که علاقه زیادی دارند؛ ولی خانوادههایشان زیاد اهل اینجور کارها نیستند. آخر کار اجازه پدر و مادرهایشان را گرفتم و با باشگاه اسبسواری تازه تأسیس گروه هم هماهنگ کردیم تا بچهها سوارکاری کنند.»
او معتقد است با چنین کارهایی محبت میان معلم و شاگرد زیاد میشود، نیازهای بچهها برطرف میشود و در برابر آسیبها محافظتشان میکند.
میگوید: «یکزمان در مدرسهای تدریس میکردم که پوشش خاصی برای بچهها اجبار بود. آن اوایل ورودم میگفتم عجب مدرسه خوبی! چه مراسمهایی! چه طرحهایی! تا اینکه یکبار قرار شد تا با یکی از دانشآموزانم به جلسه برویم. زمانی که میخواست سوار ماشین شود، باورم نمیشد که با چنین پوششی آمده باشد! از آنجا بود که فهمیدم ظاهر و باطن مدرسه فرق میکند. ازآنجا بود که کمکم برخی سؤالات برایم مطرح شد: چه فایده دارد که بچهها فلان حدیث و روایت را حفظ میکنند؛ ولی هنوز اصول اسلامشناسیشان تقویت نشده؟ چه فایده دارد که در همه امتحاناتشان نمره خوبی بگیرند؛ ولی وقتی از یک جمع سینفری سؤال میکنم که چندنفرتان به آن دنیا اعتقاد دارید، به امام زمان اعتقاد دارید، هنوز تکلیفشان با خودشان معلوم نیست!»
خانم شریفی که چنین مواجهههای بیواسطهای با دانشآموزانش داشته، ارتباطش را با بچهها بیشتر میکند. به آنها نزدیکتر میشود و ذات پاکشان را با پرسشهای جدید روبهرو میکند: «همین تمرین تئاتری که توضیح دادم، مربوط به حضرت زهرا (س) است. آن زمان که دانشآموزها را گزینش میکردم، مدیر مدرسه میگفت عجب بچههایی را انتخاب کردی! اما حالا که کارمان جلو رفته، میبینم که ذات معصوم بچهها پنهانشدنی نیست. با چنان عشقی نقششان را اجرا میکنند که آن زمان که در مدرسه اجرا داشتیم، نهتنها خودشان تحت تأثیر قرار گرفته بودند و اشک میریختند، بلکه تمام بچهها هم منقلب شده بودند.»
صدای هوهوی باد در میانبرگها پیچیده است و نسیمش حالمان را جا میآورد. از من میخواهد تا کمی راه برویم. نشستن طولانیمدت خستهاش کرده. میپرسم خانم شریفی تا حالا چرتکه انداختهاید که در این چند سال دست چند نفر را گرفتهاید؟ چند نفر را پاگیر جلسات کردهاید و مسیر زندگیشان را تغییر دادهاید؟ کمی فکر میکند. به نظرم حسابوکتاب منظمی ندارد که اینقدر طول میکشد. آخرسر هم میگوید: «واقعا نمیدانم. بعضیها از راهنمایی آمدهاند و حالا برای خودشان دانشجو شدهاند؛ ولی همه را بهخاطر ندارم. حتی بعضی وقتها هم بچهها را میبینم، سلام و علیک میکنند و از خاطراتمان میگویند؛ ولی به یاد نمیآورم که یک زمانی من او را به جلسه آورده باشم.» او ادامه میدهد: «البته همه آنها که میآیند هم ماندگار نمیشوند. برخی از این آمدورفتها به دلایل مختلفی به نتیجه نرسیده است؛ ولی من بهعنوان وسیلهای که باید وظیفهاش را انجام دهد، توکل کردهام. هرچه خیرشان باشد.»
میخواهم از سختیهای راهش هم بگوید. با توصیفاتی که شنیدهام بعید میدانم تعامل با این تعداد از نوجوانان، آن هم زمانی که درگیر زندگی خانوادگی و اشتغال هستی کار راحتی باشد. «بعضی وقتها همینطور که در راهم، قربانصدقه خدا میروم. در حینی که باعجله از مدرسه به خانه برمیگردیم، سریع غذا میخورم، لباس میپوشم و تکتک دنبال بچهها میروم تا به جلسه برسیم. قربانصدقهاش میروم که به جسم و روحم توان داده. اینطور نیست که همیشه با خوشی همراه باشد. یک شب دو مادر همزمان تماس گرفتند که بچههایمان فرار کردهاند یا مثلا در گفتوگو با دانشآموزی، به مشکلات خانوادگیاش پی میبرم. اینها واقعا اذیتکننده است؛ ولی اصل این است که کارراهبینداز، کس دیگری است.»
تاحالا مواردی بوده که خانوادهها مخالفت کنند؟ مثلا از این رفتو آمدها دلخوشی نداشته باشند؟
«بعضیها مشکلی ندارند؛ ولی گمان میکنند اگر دخترشان جلسهای شرکت کرد یا یک سفر مشهد آمد، باید معجزه بشود. باید از فردا همه عقاید و رفتارش تغییر بکند؛ درحالیکه تربیت امری پیچیده است که هم زمانبر است و هم از عوامل مختلفی تأثیر میپذیرد. بعضیها هم میانه خوبی با سبک زندگی دینی ندارند. یکی از عزیزترین دانشآموزهایم با سفر مشهد، جلسات هفتگی و هیئتهایی که همراه با دخترم شرکت میکرد، نحوه زندگیاش متفاوت شده بود. دنیا را طور دیگری میدید و ارزشها و دوستداشتنیهایش تغییر کرده بود؛ اما مادرش زیاد موافق نبود؛ تا جایی که زندگی خانوادگیشان دچار مشکل شده بود. کار که به اینجا رسید، قانعش کردم که دیگر در جلسات شرکت نکند. به او گفتم رضایت مادرت مهمتر از شرکت در مجلس امام حسین است و متأسفانه مدت کوتاهی بعد از تحولش و این مشکلات، در سانحهای فوت کرد.بعد از آن حادثه یک بار از مادرش شنیدم که میگفت”خانم شریفی، کاش گذاشته بودم هرطور میخواهد زندگی کند.”»
هوا رو به تاریکی میرود. خانم شریفی بعد از تدریسی که از صبح تا ظهر داشته، صحبتهای طولانیمدتمان و مهمتر از همه ناراحتی عمیقش از ماجرای دانشآموزش سارینا، نای صحبتکردن ندارد. میخواهم کمکم خداحافظی کنم. من هم بعد از شنیدن جزئیات ماجرا حالم گرفته شده است و دیگر حوصلهای برای ادامه کار ندارم که میگوید: «بزرگی میگفت هر انسانی را خدا در زندگیاش به نحوی آزمایش میکند. پس حالا که از این امتحان گریزی نیست، سعی کنید پیشاز اینکه درگیر امتحانتان شوید، خودتان را درگیر مشکلات مردم کنید؛ یعنی پیش از اینکه فرزندت دچار انحراف اخلاقی شود، تصادف کند یا به هر نحوی آسیب ببیند، خودت را درگیر مشکلات مردم کن. به گمان آن بزرگ این هم یکجور زرنگی است. امتحان دیگری امتحان تو میشود.» او حالا با آرامش همیشگیاش لبخندی میزند و ادامه میدهد: «آن وقت به نظرت چنین دنیایی زیبا نیست؟ قرارگرفتن در مسیر کارهای خیری که اتفاقا مسری هم هست. من یکزمان از بزرگی، یاد گرفتهام و امروز یک نفر از من…»