به گزارش اصفهان زیبا؛ آیتالله حاجآقا رحیم ارباب در طول عمر پربرکت خود که نزدیک به یک قرن طول کشید، شاگردان فراوانی تربیت کردند. از میان این شاگردان تمامشان دارفانی را وداع گفتهاند و تنها یکی از این عزیزان در قید حیات هستند.
آیتالله اسدالله جوادی گورتانی در آستانه نودوهشتسالگی همچنان حافظهای فوقالعاده دارند و پیششان که بروی با آغوشی باز، قصههایی از اساتیدشان را نقل میکنند. از ویژگیهای این استاد بزرگ آن است که چهل استاد را از برای تحصیل علوم دین و حوزوی درک کردهاند.
اساتید بزرگی مانند آیتالله سید محمدرضا خراسانی، میرزااحمد فیاض، شهید شمسآبادی و علامه ادیب.
میتوان گفت ایشان آخرین بازمانده حاجآقا رحیم ارباب و میرزاعلی آقا شیرازی هستند. جوادی این اقبال را داشته است که از والاترین اساتید اخلاق بهره ببرد و البته این قابلیت را در خود ایجاد کرده که بتواند از این بزرگواران درس بگیرد و آن را در متن زندگی خود جاری کند.
اما به قول خودش، کسی مانند آقای ارباب نمیشود. تمام اساتید جایگاهشان محفوظ اما اسدالله در جوانی عاشق حاجآقا رحیم بوده است. متن پیش رو بیان چند خاطره از حاجآقا رحیم ارباب از زبان شاگرد ایشان، آیتالله جوادی گورتانی است. شنیدن احوال این مرد خدا در سالگرد وفات ایشان، یعنی 19آذر لطف دوچندان دارد.
روزی وارد منزل آقای ارباب شدم. داشتند از چاه آب میکشیدند و باتوجه به سن ایشان، چنین کاری برایشان دشوار بود. بهسرعت خودم را به ایشان رساندم تا در این کار کمکشان کنم. اشاره کردند که «بروید کنار، این آب برای وضوگرفتن من است و خودم میخواهم آن را از چاه بکشم.»
تاجاییکه در توانشان بود، کارهایشان را خودشان انجام میدادند. از هرگونه مشهورشدن بیزار بودند؛ حتی از حضور در مجالسی که افرادی مثل ایشان حضور پیدا میکردند تا بیشتر مطرح شوند نیز دوری میکردند.
کمتر شاهد حضورشان در جمعیتها بودیم. بهخاطر دارم در مراسمی که بهمناسبت فوت آیتالله بروجردی در مدرسه چهارباغ برگزار شده بود، شرکت کردند. بهمحض آنکه وارد شدند، توجه همه به سمت ایشان جلب شد؛ اما حاجآقا فورا در ورودی مجلس (تقریبا نزدیک جایی که کفشها را درمیآورند) نشستند و به بقیه اشاره کردند که حواسشان فقط به قرآن باشد.
اجازه ندادند محور جلسه شوند؛ اما با حضورشان، انگار جلسه را وارد حسوحالی معنوی کردند. در تمام مدت توجهشان فقط به قرائت قرآن بود و بعد هم خیلی ساده و بیآلایش برخاستند و رفتند.
بارهاوبارها دیده بودم که آقای ارباب به یک سید روحانی اقتدا میکردند؛ ولو اینکه سن و درجه علمی آن شخص پایینتر بود. میگفتند حتی اگر شجره آنان را هم ندانیم، بهخاطر همین نسبتی که با اهلبیت برایشان مطرح شده، آنان را تکریم میکنیم.
در مقابل سادات برمیخاستند و زودتر از آنان وارد یا خارج نمیشدند. روزی یکی از بازاریان، خمسش را آورده بود تا با کسب اجازه، آن را به سید محتاجی بدهد. آن بازاری از آیتالله ارباب پرسید: «اجازه میدهید این مبلغ سهم سادات را به این شخص بدهم؟»
آقای ارباب رو به آن سید کردند و گفتند: «شما هم اجازه میدهید؟ چون پرداخت خمس از وظایف است؛ اما شما که سید هستید، باید منت بگذارید و پول را قبول کنید تا چنین لطفی نصیب این شخص شود.»
بنده شاهد بودم که با کودکان چقدر محترمانه حرف میزدند و چنان یک پسربچه را تحویل میگرفتند که آن کودک، خود را نابغهای تصور میکرد که چنین شخصیتی او را اینقدر با محبت و توجه، مورد خطاب قرار داده است.
زمانی که آیتالله در کوچه راه میرفتند، پیش از ورودشان به مسجد، بچهها از دو طرف به صف میایستادند و با احترام، از ورود ایشان استقبال میکردند. چنین رابطهای میان ایشان و کودکان برقرار بود!
صلوات را بالاترین ذکر میدانستند؛ چنانکه هرگاه بیکار میشدند، میدیدم که مشغول ذکر صلوات بر محمد و آلمحمد هستند.
اجازه نمیدادند کسی دستشان را ببوسد. میگفتند: «پیشانی را ببوسید؛ زیرا محل سجده است و احترام دارد.» خودشان هم پیشانی را میبوسیدند.
یکبار فردی به حاجآقا گفته بود که قصد سفر زیارتی دارد. ایشان از آن شخص پرسیده بود: «آقای فلانی همسایه شما هستند؟»
گفته بود: «بله، چطور؟»
آقای ارباب در جواب گفته بودند: «تاجاییکه من میدانم، ایشان وضع مالی خوبی ندارند و شما هم بهتر است بهجای زیارت، هزینهاش را به آن خانواده بدهید؛ زیرا در اسلام، همسایه اولویت دارد»؛ یعنی مادامی که همسایه گرفتاری داری، نمیتوانی به آن بیتوجه باشی و به سفر مستحب بروی. خودشان هم دقیقا همین مرام و مسلک را داشتند.
زمانی در اصفهان چندین روز پیدرپی باران بارید. باران به حدی زیاد بود که به سقف خانه همسایه حاجآقا رحیم آسیب رساند. وقتی ایشان مطلع شدند، بهسرعت از آن همسایه خواستند که با خانواده خود به منزل ایشان بیایند و در خانه خود حاجآقا زندگی کنند.
آنها قبول کردند؛ ولی ماجرا زمانی جالبتر میشود که حاجآقا رحیم به آن خانواده میگوید: «جمعیت شما زیاد است؛ شما در اتاق اصلی زندگی کنید، ما در پستو میمانیم!»
آنها از این حرف خیلی تعجب میکنند و حسابی خجالتزده میشوند؛ اما درنهایت خواسته آقای ارباب اجرا میشود؛ تا زمانی که سقف خانه همسایه تعمیر میشود.
وقتی سقف تعمیر شد، آقای ارباب میرود و از سالمبودن خانه مطمئن میشود. بعد به همسایه میگوید: «حالا هم میل شماست؛ اگر بخواهید، باز هم میتوانید منت بر سر ما بگذارید و همینجا بمانید.»