قابی ماندگار از زندگی مادری که الگو شده است

یک، دو، سه، کلیک

13 جمادی‌الثانی که بر یکی از روزهای شمسی تقویم مصادف می‌شود، بهانه‌ای می‌شود برای «تکریم مادران و همسران شهدا»؛ همان کسانی که در روزهای جنگ و جبهه، جهادها کرده‌اند.

تاریخ انتشار: 09:24 - پنجشنبه 1402/10/7
مدت زمان مطالعه: 7 دقیقه
یک، دو، سه، کلیک

به گزارش اصفهان زیبا؛ 13 جمادی‌الثانی که بر یکی از روزهای شمسی تقویم مصادف می‌شود، بهانه‌ای می‌شود برای «تکریم مادران و همسران شهدا»؛ همان کسانی که در روزهای جنگ و جبهه، جهادها کرده‌اند.

هرچند این حرف‌ها با عملکرد نادرست عده‌ای کمی رنگ‌وبوی شعارزدگی به خود گرفته است؛ اما جلای حقیقت چیزی بیش از این‌هاست؛ حقیقت کنشگری زنانی که شاکله نهضت «زنان انقلاب» را در روزهای دفاع مقدس تداوم و جایگاه حضورشان در تاریخ این روزها را رنگی دیگر می‌بخشند.

از زنان روزهای جنگ و جبهه که سخن می‌گوییم، بی‌درنگ تصویر بانوانی درحال آماده‌سازی تدارکات جنگ، پدیدار می‌شود؛ زنانی که در مساجد گرد هم آمده‌اند تا لباس رزمندگان را تهیه کنند، خوراکشان را جعبه پیچ کنند، ملزومات جبهه را بسته‌بندی کنند و درنهایت بدرقه‌کننده رزمندگان پای اتوبوس‌ها باشند. اما حالا که سی‌وچندسالی از آن زمان می‌گذرد، از زنان ادامه‌دهنده نهضت بانوان انقلاب چه تصویری به ذهنمان می‌آید؟ از همان زنانی که زمانی با همه ابعاد زنانشان پا به جبهه‌های جهاد گذاشته بودند چه خبری داریم؟

مادران مجاهد دیروز، الگوهای فرهنگی امروز

این صرفا یک تیتر برای بیان‌کردن مطالبی جدید نیست، بلکه از جنس همان حقایقی است که جلای حقیقتش پنهان‌ناپذیر است؛ چراکه بانوان الگویی همچون «کونیکو یامامورا» فراموش‌شدنی و پنهان‌شدنی نیستند. مادرانی که یا شهادت فرزندانشان محرک نقش‌آفرینی بیشتر آن‌ها شده‌ و یا این شهادت تنها بخشی از رسالتی بوده که از روزهای ابتدایی انقلاب آغاز کرده و تا امروز هم ادامه دارد.

بانوانی همچون فروغ نجفی، مادر سردار شهید اصفهانی علی قوچانی که از حضورش در تظاهرات انقلاب سال 1357 می‌گوید: «رابطه من و علی فقط رابطه مادر و فرزندی نبود. ما هم‌رزم هم بودیم. هرکاری قرار بود انجام دهیم، باهم انجام می‌دادیم. اگر قرار بود اعلامیه پخش کنیم، اگر قرار بود جایی را آتش بزنیم، باهم بودیم.» بانو نجفی که فعالیت‌های مبارزاتی‌اش با پیروزی انقلاب پایان می‌یابد، راه دیگری را برای نقش‌آفرینی‌اش انتخاب می‌کند.

او در روزهای دفاع مقدس دست از تلاش برنداشته و هرجا که فرصتی برای خدمتش فراهم شده، دریغ نکرده است؛ مثل خاطرات سربسته‌ای که از حضور در جبهه‌ها و خدمت‌رسانی به رزمندگان دارد.

آنچه او در جبهه انجام داده است تنها رساندن چیزی به دست رزمنده نبوده و تقویت روحیه رزمندگان از اهدافش بوده است. خودش می‌گوید: «یک روز به جهاد رفتم و در گوشه‌ای از انبار جهاد گونی‌های پسته را دیدم. پسته‌ها پر از کرم شده بودند. به مسئول جهاد گفتم آن دنیا باید جواب این کرم‌ها را بدهی. گفت چرا؟ گفتم این پسته‌ها را برای رزمنده‌ها آوردند نه برای این کرم‌ها. گفت چیکار کنیم؟ نیرو نداریم. گفتم می‌گذارید ما اینها را ببریم جبهه؟ گفت ببرید. ماشین و راهنما در اختیارمان گذاشتند و من و سه‌تا از خانم‌ها این پسته‌ها را بردیم جبهه. اول اجازه نمی‌دادند خودمان پسته‌ها را بین رزمنده‌ها پخش کنیم. گفتم بگذارید این‌ها را سنگر به سنگر می‌بریم به رزمنده‌ها می‌دهیم؛ هم پیام و صحبت مردم را به آن‌ها می‌رسانیم و روحیه می‌گیرند، هم پیام صحبت‌های خودشان را می‌شنویم. قبول کردند و ما مدت‌ها آنجا فعالیت داشتیم؛ از خیاطی و بسته‌بندی خوراکی‌ها تا فراهم‌کردن شرایط ازدواج رزمنده‌ها.»

فعالیت‌هایی که این دست بانوان در پشت جبهه‌ها انجام دادند، مثال‌زدنی است؛ کارهایی از جنس خدمت و حمایت.

او پس از مدتی فعالیت در جبهه جنوب به اصفهان بازمی‌گردد. خودش دلیل بازگشتش را این‌گونه می‌گوید: «یک روز که داشتم مثل همیشه کارهای پشت جبهه را با خانم‌ها راست‌و‌ریس می‌کردم، علی آمد پیشم و گفت مامان یک چیز بگویم قبول می‌کنی؟ گفتم هنوز نگفتی که. بگو ببنیم چی می‌خواهی. گفت سلطان بدن مغز است. مغز اگر آسیب ببیند بدن از کار می‌افتد و دیگر نمی‌تواند از خودش دفاع کند و حواسش به خانواده‌اش باشد. جنگ هم دارد تمام می‌شود. شما برگردید اصفهان و حواستان به جانبازها و خانواده‌هاشان باشد. گفتم من که الان دارم به خانواده‌های شهدا خدمت می‌کنم و حواسم بهشان هست. گفت نه مامان؛ جانبازها واجب‌ترند. برو مامان حواست به این جانبازها و خانواده‌هاشان باشد. بروید دنبال حق‌وحقوق این جانبازها. من هم آمدم اصفهان و رفتم سراغ جانبازها و خانواده‌هاشان.»

مادر شهید علی قوچانی

بانو نجفی که به اصفهان برمی‌گردد برای رسیدگی به جانبازان و خانواده‌هایشان از دل‌وجان مایه می‌گذارد؛ تا جایی که در روز شهادت پسرش نیز دست از خدمت به این شیرمردان برنداشت. خودش آن روز را این‌طور تعریف می‌کند: «روزی که علی شهید شده بود، صبحش به بیمارستان کاشانی رفته بودم. همان موقع تعدادی رزمنده شیمیایی آورده بودند. دکتر گفت این‌ها را می‌بینی؟ گفتم بگو چه‌کاری از دستم برمی‌آید؟ گفت دوای دردشان آب‌هویج است؛ هرچقدر می‌توانی برایشان آب‌هویج بگیر. مستقیم برگشتم خانه و شروع کردم به آب‌گرفتن هویج‌ها. همان موقع چندنفری هم آمده بودند که خبر شهادت علی را بدهند و عکسش را بگیرند. عکس را دادم و دوباره شروع کردم به گرفتن آب هویج. نزدیک ظهر بود که فامیل و همسایه‌ها هم با لباس مشکی آمدند. گفتند می‌دانی پسرت شهید شده؟به روی خودم نیاوردم که می‌دانستم. هویج‌ها را تمام کردم، دبه‌ها را پر کردم و سپردم که سریع به بیمارستان برسانند.»

مادر شهید قوچانی از روزهای حضورش در جهاد سازندگی، سپاه پاسداران و بنیاد شهید هم خاطراتی دارد؛ خاطراتی که رنگ‌وبوی مطالبه‌گری از احقاق حقوق شهدا و جانبازان می‌دهد. می‌گوید: «ساختمان بنیاد یک آپارتمان پنج طبقه بود که دفتر مسئول بنیاد طبقه پنجم بود. رفتم توی اتاقش و گفتم طبقه اول که خالی‌ است؛ چرا طبقه اول نمی‌آیی؟ این جانبازها با ویلچر و عصا این پنج طبقه را چطوری بالا بیایند؟ طرف یک‌سری بهانه‌هایی آورد که آخرش هم کار به درگیری و بگیروببند رسید؛ ولی کوتاه نیامدم و پای حقشان ایستادم.»

مادر شهید قوچانی از ادامه راهش می‌گوید؛ آن مسیری که در بحبوحه روزهای انقلاب و جنگ آغاز شده بود؛ اما از آن روز تاکنون توقفی نداشته است. مسیر پربرکتی که جان و مالش را در آن هزینه کرده و حالا پرچم‌دارش شده است. اصلا آوازه همین خدمت‌های بی‌منتش به خانواده‌های جانبازان با گذشت چهل و چندسال از دفاع مقدس است که به گوشمان می‌خورد و ما را به کوچه‌پس‌کوچه‌های چهارباغ پایین می‌کشاند؛ کوچه شهید علی قوچانی، درب سفیدرنگ.

وارد منزل که می‌شوم روی گشاده مادر اشتیاقم را برای هم‌صحبتی بیشتر می‌کند. به زیرزمین راهنمایی‌ام می‌کند؛ زیرزمینی که از همان شیروانی زیرپله‌هایش شکل و شمایل دیگری به چشم می‌خورد. عکس شهدایی که به سقف است و خوش آمد می‌گویند. وارد که می‌شوم، اتاقی پیش ‌رویم گشوده می‌شود که دیوارها با عکس شهدا، رزمندگان و خانواده‌هایشان پوشانده شده است. از سقف اتاق هم عکس‌هایی آویزان است؛ همین‌طور ریسه‌های رنگارنگی که همچون ستاره‌ای بر روی ماه شهدا می‌درخشد.

در گوشه‌ای از اتاق می‌نشینیم. بسیار مسلط شروع می‌کند. از ازدواج با آقا قوچانی، از فرزندانشان که اولویت زندگی‌شان تربیت درست آن‌ها بوده؛ تا جایی که از اراک به اصفهان مهاجرت می‌کنند تا در محیط مناسب‌تری بچه‌هایشان رشد کنند، از مراقبت‌هایی که بر رفتار و کردار بچه‌ها داشته‌اند تا خدای‌نکرده راهشان را اشتباه انتخاب نکنند و ثمره این اهتمامی که منجر به تربیت «علی» می‌شود؛ فرزندی که انگار از همان ابتدا معلم خانه می‌شود. «همیشه به حرف‌های علی گوش می‌کردم. برایم مهم بود که درمورد موضوعات مختلف چه می‌گوید.» تربیت فرزندی که درنهایت با شهادتش خیر و دنیا و آخرت را برای مادر به ارمغان می‌آورد. خیر دنیا و آخرت برای اینکه با ایمان و اعتقاد در این راه قدم گذاشته و اکنون که به اینجا رسیده است، نه‌تنها ذره‌ای پشیمان نیست، بلکه با انگیزه بیشتر به این راه ادامه می‌دهد.

مامان نجفی جانبازها

بانو نجفی که از خاطراتش می‌گوید، به رسم چهل‌ساله‌اش می‌رسد؛  رسم روزهای جنگش که از آن موقع تاکنون با خود به همراه داشته است؛ملاقات جانبازان: «از چندین سال پیش دوشنبه‌ها به سراغ جانبازان اعصاب و روان می‌روم. بعضی وقت‌ها دانشجوها یا هر گروهی که دوست داشته باشند، با من همراه می‌شوند.

جانبازان آسایشگاه اعصاب و روان هر دوشنبه منتظر هستند تا من به دیدنشان بروم. خیلی وقت‌ها آش می‌پزم و برایشان می‌برم. شب یلدا برایشان مراسم می‌گیرم و خلاصه هر جور بتوانم هوایشان را دارم. رابطه عمیقی بین ما ایجاد شده است. در زمان کرونا هم مرتب به آنجا می‌رفتم. مدیر آسایشگاه از من خواست دیگر نیایم، قبول نمی‌کردم. گفت فقط دوماه نیا تا شرایط بهتر شود، نرفتم. در این دوماه پسرانم که در بنیاد جانبازان رفت‌وآمد دارند، می‌گفتند مامان، خیلی‌ها می‌گویند شما مرده‌ای و به ما تسلیت می‌گویند.

دنبال خبر را که گرفتیم، فهمیدیم اعلامیه فوت من را در آسایشگاه جانبازان زده‌اند و هرکسی که آنجا بود، فکر می‌کرد مرده‌ام. بعد از دوماه که به آسایشگاه رفتم، انگار جانبازها بال درآورده باشند، همین‌طور به استقبالم آمدند و از دیدنم بسیار خوشحال بودند. می‌گفتند: مادر زنده شدی؟ مگر نمرده بودی؟ من هم جواب می‌دادم چرا مرده بودم؛ الان اجازه گرفتم بیایم و به شما سربزنم و دوباره برگردم. می‌گفتند انقدر هم دیوانه نیستیم! از رئیس بیمارستان که دلیل اعلامیه فوت را پرسیدم، در جوابم گفت این جانبازها دوشنبه‌ها می‌آمدند پشت پنجره و منتظر آمدن شما بودند. یکی‌شان که می‌گفت مادر نمی‌آید، یکی دیگر با مشت می‌کوبید توی صورتش و صورتش را پر از خون می‌کرد. تنها چیزی که به ذهنمان رسید این بود که این‌طوری از چشم‌به‌راهی درشان بیاوریم.»

حمایت‌های او به این سرزدن‌ها هم محدود نمی‌شود. «خیلی از این جانبازهایی که امروز جانباز حساب می‌شوند، پرونده نداشتند. این‌ها را تک‌تک پیدا می‌کردم و دنبال کارهایشان بودم. فقط در یکی از نامه‌هایی که نوشتم پرونده 210جانباز تکمیل شد.»

او از خانواده‌های جانبازان هم غافل نشده است. از حمایت‌های بی‌دریغش از خانواده‌های جانبازان می‌گوید؛ از این‌که هرکاری از دستش بربیاید برای آن‌ها انجام می‌دهد؛ از پیگیری برای افزایش حقوق و مزایا برای خانواده‌های جانبازان گرفته تا تهیه هر آنچه در زندگی نیاز دارند. حمایت‌هایی که بدون هیچ چشم‌داشتی در بسیاری از موارد با هزینه شخصی انجام می‌دهد. «برای فرزندان جانبازانی که وضعیت مالی مناسبی ندارند، هرچه لازم داشته باشند تهیه می‌کنیم.

اگر کیف و لوازم‌التحریر بخواهند، کم نمی‌گذاریم. اگر جهیزیه و سیسمونی بخواهند، سعی می‌کنیم بهترینش را برایشان فراهم کنیم. این طبقه بالای خانه معمولا از این جور چیزها پر است. ماه رمضان و عید نوروز هم یک‌سری اقلام و مواد غذایی تهیه می‌کنیم و به خانواده‌ها می‌دهیم. البته به خانواده‌ها که نمی‌گوییم این‌ها از کجا تهیه شده که ناراحت شوند. هدیه می‌دهیم.»

مادر معنوی اصفهانی‌ها

مادر شهید از نیازهای معنوی افراد هم غافل نشده است. او هوای تربیت دینی و اخلاقی اهل محل را هم دارد. «چندین سال است که برنامه هر شنبه این خانه جلسات قرآن بوده. هرکس از هرجایی که این خانه را بشناسد، می‌آید. البته حالا چندهفته‌ای می‌شود که جلسات نهج‌البلاغه داریم.»

نفس گرم او به هرکس که بخواهد از هرجایی که باشد، می‌رسد. «خیلی کم پیش می‌آید که این خانه خالی باشد. بعضی وقت‌ها دانشجوها می‌آیند خانه‌مان و باهم صحبت می‌کنیم. بعضی وقت‌ها استادانشان. از سپاه و بسیج می‌آیند. راننده‌ها، پزشکان، از اداره‌های مختلف، آتش‌نشانی، ذوب‌آهن. از همه‌جا می‌آیند و اینجا شده پاتوقشان. می‌نشینیم باهم به حرف‌زدن. از علی می‌گویم، از کارهایش، از جانبازان. حرف زیاد است برای گفتن.»

او از برگزاری مراسم در خانه هم می‌گوید.«خیلی وقت‌ها اینجا سفره عقد هم پهن می‌کنیم. بعضی از کسانی که باهم آشناییم، دوست دارند خطبه عقدشان را اینجا بخوانند. اتفاقا چندوقت پیش هم یک تکه‌ فرش از حرم امام رضا (ع) را خادمان برایم فرستادند که زیر پای عروس و دامادها پهن کنم. سفره عقد خاصی هم ندارند. این خانه با سادگی‌اش همه چیز دارد برایشان. این عکس را ببین. مریم و شوهرش و سفره عقدشان. کنار همین ستون سفره عقدشان را پهن کرده بودیم و عقدشان را خواندند.»

موقعی که به عکس مراسم ازدواج مریم نگاه می‌کنم، برای بار چندم گوشی مادر زنگ می‌خورد. جواب می‌دهد و حال و احوال می‌کند. حرف‌هایشان که ردوبدل می‌شود، می‌گوید: «اتفاقا یکی از بچه‌هایی بود که همین‌جا عقدش را خوانده بود. قرار گذاشت که بیاید هم را ببینیم.» البته از این تلفن‌ها کم ندارد. چندنفر دیگر هم در آن مدت تماس گرفتند تا برای سخنرانی در مراسم‌های دانشگاه و اداره و… دعوتش کنند. می‌گوید: «شرمنده شما هستم؛ اما از خیلی وقت پیش برنامه داده‌ام. ان‌شاءالله برای تاریخ…»

او می‌گوید و من به سرنوشت مادری فکر می‌کنم که اینچنین پای انقلابش ایستاده است؛ مادری که برای هزینه‌کردن پای درخت انقلاب حدی برای خودش قائل نشده و نه‌تنها عزیزش را در این راه قربانی کرده، بلکه خودش هم تا امروز که در بدن توانی برای ایستادن دارد، پای کار ایستاده است.

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

یازده + هفده =