به گزارش اصفهان زیبا؛ معاون گفت: «مدیرنویسی جدید چی داریم؟» آخرین روزانهنویسیام ساعت چهار پسین بیستونه مهر بود. لابهلای سرشلوغیهای مدرسه، به فکرش بودم؛ ولی دست به تایپ نشدم.
– حواست باشه ما صبحبهصبح منتظر نوشتههای مدیرمون هستیم.
و جدی ادامه داد: «نوشتن کار سادهای نیست. یه جملهبندی کردن برای خیلیها مثل جون کندن میمونه.»
داشتم به اهمیت نوشتن فکر میکردم که زنگ خورد. یک دهمی آمد نزدیکم. با لبخندی گفت: «آقا! چطور حوصله دارید این همه تایپ کنید؟»
– مگه روایتها رو خوندی؟
– فقط یکیش رو بهزور تموم کردم.
و رفت تا ساندویچش را بخورد. کمی بیشتر گپ میزدیم، میشد یک روایت از دلش درآورد؛ روایتی که تهش میشد: «کوتاهتر بنویس آقای مدیر. بچهها حوصله خوندن متنهای بلند رو ندارند.»
این سؤال در ذهنم شکل میگرفت که «مگر من برای دانشآموزان مینویسم؟» که بارسلونا نزدیک شد. یک ماه از مدرسه گذشته و هنوز نه به تیم محبوبش میشناسمش نه به اسم.
– آقا! باختید که؟!
خندید. ناچار بودم من هم بخندم؛ خندهای تلخ. باختنِ دو هیچ به بورنموث توی شروع فصل، آن هم توی کورس با سینی، حالگیر بود.
– آقا! آرسنال هم شد تیم که شما طرفدارش شدید؟
هفته اول، روز دوم یا سوم بود که اینگونه به هم معرفی شدیم: من با آرسنال او با بارسلونا.
اگر این دو تیم یک تقابل رودررو با هم داشته باشند، حتی دوستانه، شاید بشود یک روایت فوتبالی و کَلکَل مدیردانشآموزی پانصدکلمهای نوشت. الان که ساعت هفتوهفت دقیقه صبح چهارشنبه است و دست به تایپ شدهام، خیلی دستم به نوشتن از فوتبال نمیرود. هنوز در گوشهایم گپوگفتهای دیروز دهمیها میپیچد.
«بابام خلیج کار میکنه.»
«عموی من هم اونجاست.»
دیالوگ سوم با من بود.
– فکر رفتن به اونجا رو که ندارید؟
و خودم اضافه کردم: «بابای من هم سالها قطر و بحرین کار میکرد. ولی میگفت تو فقط درس بخون. بقیهش با من. حتی یه درصد هم من رو به رفتن پیش خودش تشویق نکرد.»
و جمع سهنفرشان در این جمله همنظر بودند که: «آقا ما میخوایم بریم اونجا. ولی درس بخونیم.»
اینکه بچهها از پانزدهشانزده سالگی به فکر رفتن به خلیج هستند، نه به نیت درهم و دینار، که نیمنگاهی به درس هم دارند، حتی اگر شعاری و توخالی هم باشد، یک پله پیشرفت نیست؟ جای امیدواری نیست؟