بایگانی برچسب زهره نمازیان
غبارروبی رمضانه
10:54 - 12 اسفند 1403

غبارروبی رمضانه

تقسیم کار کردیم. طبق معمول آشپزخانه به من افتاد و جمع‌وجور کردن به او.

ریسه‌هایی برای جشن تولد ایران
11:19 - 20 بهمن 1403

ریسه‌هایی برای جشن تولد ایران

نردبام معطل ما سه‌تا وسط سالن ایستاده بود؛ من بودم و معاون مدرسه و به‌قول بچه‌ها، خانم جنگعلی، کمکی نظافت!

هدیه‌ای برای خواهر عزیزم!
10:20 - 16 بهمن 1403

هدیه‌ای برای خواهر عزیزم!

آتش افتاده بود به جانم. دلهره و اضطراب من را محکم‌ می‌گرفت و ‌‌‌‌یک آن توی هوا ولم‌ می‌کرد.

ترس‌هایی که لگد شدند
12:12 - 16 مهر 1403

ترس‌هایی که لگد شدند

دور میزم جمع شده بودند. چهارنفری با هم حرف می‌زدند. نفر پنجمی کوتاه‌تر و مظلوم‌تر از بقیه، پشت سرشان ایستاده بود و باران‌نخورده، می‌لرزید.

دنیای ناشناخته کلاس اول!
10:58 - 7 مهر 1403

دنیای ناشناخته کلاس اول!

چایی شیرینم را قلپ‌قلپ هورت می‌کشیدم. انگار با هر هورت‌کشیدنی، کمی از اضطرابم را هم قورت می‌دادم. صدای مامان از آشپزخانه بلند شد که مراقب باش چای روی مقنعه‌ات نریزد!

اردوی خانوادگی
11:21 - 16 خرداد 1403

اردوی خانوادگی

جاده‌ قم به سمت تهران، پر بود از اتوبوس‌هایی که روی پیشانی‌شان یک جمله مشترک، نوشته شده بود«کاروان روح‌الله» زیرش هم اسم شهرشان بود.

خانه‌های چادری
11:17 - 10 خرداد 1403

خانه‌های چادری

قدیم‌ترها توی خانهٔ مامان، پشتی‌های یادگار بابامحمد از پشتی‌های دیگر یک سروگردن بالاتر بودند؛ فقط هم به‌خاطر قالیچه‌های دست‌باف خودبابامحمد که وقتی لوزی‌لوزی‌هایشان را می‌بافت، هنوز آسم و سِل، یادگار سال‌های قالی‌بافی، از پا درش نیاورده بود.

ز غوغای جهان فارغ
10:46 - 1 خرداد 1403

ز غوغای جهان فارغ

تازه قوه‌قضائیه جان گرفته بود و نفس راحتی می‌کشیدیم. یک‌جور نظم و مدیریت خاصی پیچیده بود توی کارها که حتی ما از دل خانه هم این آرامش تزریق‌شده را حس می‌کردیم.

امسال پیام مهمانی نیامد
12:37 - 31 اردیبهشت 1403

امسال پیام مهمانی نیامد

امسال پیام مهمانی نیامد. البته که قرار هم نبود بیاید. بزرگ خاندانمان فوت شده بود و عمه‌جان تازه رخت عزای مادر را بعد از دو ماه درآورده بود.

برایش همان فاطمه باش
12:27 - 31 اردیبهشت 1403

برایش همان فاطمه باش

شانه‌های افتاده‌اش را هی بالا می‌کشید. مرد بود دیگر؛ نمی‌خواست کسی زاری‌اش را ببیند. با دلش کنار تخت محبوبش بود و با وجودش کنار تخت دخترش که یک طبقه بالاتر از مادر بستری شده بود. به یک آن، همسر و پدر جانباز شده بود. همسر جانباز بود و به زودی همسر شهید می‌شد.

زنبیلی پر از کلمه
11:23 - 30 اردیبهشت 1403

زنبیلی پر از کلمه

صدای نفس‌های عمیقش، گردن شل‌ویک‌وری‌ شده‌ام از بی‌خوابی دیشب را، کِش می‌دهد و از روی صفحه‌ پیامک رفیقم بالا می‌کشد و نگاهم به‌صورت ظریف و تب‌کرده‌اش می‌افتد …

مسجدی که سر نماز جماعت‌هایش دعوا بود
13:29 - 29 اردیبهشت 1403

مسجدی که سر نماز جماعت‌هایش دعوا بود

ده ساله بودم که شناختمشان. با قامت خمیده، خال گوشتی توی صورت، صدایی نرم و مخملی و آرام. بیشتر نمازهای جماعت خانوادگی را توی مسجدی می‌خواندیم که امام جماعتش آیت‌الله بهجت بودند.