بایگانی برچسب زهره نمازیان
اردوی خانوادگی
11:21 - 16 خرداد 1403

اردوی خانوادگی

جاده‌ قم به سمت تهران، پر بود از اتوبوس‌هایی که روی پیشانی‌شان یک جمله مشترک، نوشته شده بود«کاروان روح‌الله» زیرش هم اسم شهرشان بود.

خانه‌های چادری
11:17 - 10 خرداد 1403

خانه‌های چادری

قدیم‌ترها توی خانهٔ مامان، پشتی‌های یادگار بابامحمد از پشتی‌های دیگر یک سروگردن بالاتر بودند؛ فقط هم به‌خاطر قالیچه‌های دست‌باف خودبابامحمد که وقتی لوزی‌لوزی‌هایشان را می‌بافت، هنوز آسم و سِل، یادگار سال‌های قالی‌بافی، از پا درش نیاورده بود.

ز غوغای جهان فارغ
10:46 - 1 خرداد 1403

ز غوغای جهان فارغ

تازه قوه‌قضائیه جان گرفته بود و نفس راحتی می‌کشیدیم. یک‌جور نظم و مدیریت خاصی پیچیده بود توی کارها که حتی ما از دل خانه هم این آرامش تزریق‌شده را حس می‌کردیم.

امسال پیام مهمانی نیامد
12:37 - 31 اردیبهشت 1403

امسال پیام مهمانی نیامد

امسال پیام مهمانی نیامد. البته که قرار هم نبود بیاید. بزرگ خاندانمان فوت شده بود و عمه‌جان تازه رخت عزای مادر را بعد از دو ماه درآورده بود.

برایش همان فاطمه باش
12:27 - 31 اردیبهشت 1403

برایش همان فاطمه باش

شانه‌های افتاده‌اش را هی بالا می‌کشید. مرد بود دیگر؛ نمی‌خواست کسی زاری‌اش را ببیند. با دلش کنار تخت محبوبش بود و با وجودش کنار تخت دخترش که یک طبقه بالاتر از مادر بستری شده بود. به یک آن، همسر و پدر جانباز شده بود. همسر جانباز بود و به زودی همسر شهید می‌شد.

زنبیلی پر از کلمه
11:23 - 30 اردیبهشت 1403

زنبیلی پر از کلمه

صدای نفس‌های عمیقش، گردن شل‌ویک‌وری‌ شده‌ام از بی‌خوابی دیشب را، کِش می‌دهد و از روی صفحه‌ پیامک رفیقم بالا می‌کشد و نگاهم به‌صورت ظریف و تب‌کرده‌اش می‌افتد …

مسجدی که سر نماز جماعت‌هایش دعوا بود
13:29 - 29 اردیبهشت 1403

مسجدی که سر نماز جماعت‌هایش دعوا بود

ده ساله بودم که شناختمشان. با قامت خمیده، خال گوشتی توی صورت، صدایی نرم و مخملی و آرام. بیشتر نمازهای جماعت خانوادگی را توی مسجدی می‌خواندیم که امام جماعتش آیت‌الله بهجت بودند.

گلزار صورتی
11:34 - 25 اردیبهشت 1403

گلزار صورتی

همه‌چیز از رنگ صورتی شروع شد. بعداز آن کاپشن صورتی معروف با آن گوشواره‌های قلبی، سنگ‌قبر صورتی‌اش شد یک نشانه. از توی همان عکس روی مزارش هم دلبری می‌کند.

دنیای موازی
13:18 - 8 اردیبهشت 1403

دنیای موازی

تازه از مهمانی برگشته بودم. مهمانی خاصی دعوت بودم. طایفه ‌بزرگی را فراخوان داده بودند که فکرشان را جمع کنند، خاطراتشان را مرور کنند و یک شب خاطره از دو شهید طایفه‌شان برگزار شود.

بلوار امین، کوچه ۱۱
09:19 - 3 اسفند 1402

بلوار امین، کوچه ۱۱

بسته نان میکادوی توی کمد، مرا با خودش برد به بیست‌وهفت‌هشت سال پیش؛ وقتی که ۹ ساله بودم. زندگی وارد مرحله عجیبی شده بود و همه‌چیز برایم تازگی داشت.

جانبازی که می‌خواهد حتما به سربازی برود!
14:35 - 28 بهمن 1402
روایتی از «ابوالفضل کمالی»، نوجوان شانزده‌ساله‌ای که در حادثه تروریستی کرمان، جانباز شد

جانبازی که می‌خواهد حتما به سربازی برود!

«با کف دست توی پیشانی‌اش می‌زده و بلندبلند مثل دیوانه‌ها با خودش حرف می‌زد». آخرین تصویری که ابوالفضل دیده بود و بعدازآن با موج انفجار به آسمان رفته و دوباره روی زمین برگشته بود. تصویر مردی که بعد از یک ماه هنوز هم شب‌ها به خوابش می‌آید و او را مجبور به گفت‌وگو با تیم روان‌شناسی کرده است. تا چهار روز بعد از انفجار، با ضریب هوشی سه نفس می‌کشید؛ ولی روز انفجار، روز رفتن ابوالفضل نبود که بعد از آن کم‌کم به هوش آمد.

اشک‌هایی که موشک شدند
11:53 - 27 دی 1402

اشک‌هایی که موشک شدند

آسمان دست به کار شده و شام شهادت مظلومانه امام‌ هادی (ع) را پر از نورهای سبز و سفید و قرمز کرده است؛ البته باهاله‌ای از رنگ صورتی.