بایگانی برچسب مجتبی بنی اسدی
کاش شاخه‌گلی بودم…!
10:45 - 15 بهمن 1403
روایتی شخصی از گل‌آرایی ضریح حضرت عباس(ع)

کاش شاخه‌گلی بودم…!

روی ابرها بودم نیمه شعبان پارسال. حرم مولا و ارباب را گل‌آرایی کردیم. عشق بود و صفا. کاغذ سیاه کردم از این‌همه سفیدی و نوری که دیدم.

ذوق ریاضی
10:50 - 27 دی 1403

ذوق ریاضی

مدرسه خلوت بود و ساکت. ساعت یک‌ونیم بعدازظهر پنجشنبه؛ کلاس جبرانیِ دو روز تعطیلی بی‌گازی. صدا فقط از یک کلاس می‌آمد بیرون و گَهگاهی به دفتر هم می‌رسید.

چرا اومدی رشته تجربی؟!
09:10 - 20 دی 1403

چرا اومدی رشته تجربی؟!

سال‌هایی که نومعلم بودم و زیست‌شناسی تدریس می‌کردم، یک مهر، جلسه اول، قبل از اینکه بگویم مجتبی بنی‌اسدی هستم، دبیر زیست، از بچه‌های دهم تجربی امتحان می‌گرفتم.

یاددادن معرکه‌ است
12:11 - 18 دی 1403

یاددادن معرکه‌ است

ریحانه را از کودکستان آوردم مدرسه. روی میز ظرف تغذیه‌اش را باز کرد و هویج‌های خردشده را یکی‌یکی به‌نوبت می‌خوردیم.

آرامش در کوه‌ها منتظر ما هستند
11:16 - 11 دی 1403

آرامش در کوه‌ها منتظر ما هستند

آفتابِ پاییز گراش، اگر مُدام بتابد، می‌‌سوزاند. همین بچه‌ها را وادار می‌کند زنگ تفریح که دارند بر گرسنگی چیره می‌شوند، گوشه‌ای را پیدا کنند که نیم‌تنه توی آفتاب باشد و پاها توی سایه.

رفع خستگی با دودقیقه گریه
13:27 - 1 دی 1403

رفع خستگی با دودقیقه گریه

بعدِ سلامِ نماز مغرب، دراز کشیدم توی تاریکی نمازخانه مدرسه.

یک مدیرنویسی از «مدیرنویسی»
11:14 - 20 آذر 1403

یک مدیرنویسی از «مدیرنویسی»

روزنامه اصفهان زیبا هُلم داد سمت مدیرنویسیِ جدی. از ده‌یازده شهریور که شوخی‌شوخی شنیدم که رو به من گفتند: «مدیر مدرسه محبی می‌شی؟» و با پوزخند جوابشان را دادم که «نه بابا! چه‌خبره… زوده هنوز»، شروع کردم به نوشتن همین حرف‌ها. درواقع روزانه‌نویسی می‌کردم.

دل‌خوشی معلمی
09:33 - 13 آذر 1403

دل‌خوشی معلمی

من هم هستم؛ جایی که دانش‌آموز پنجاه سال پیش شهرم، گراش، که حالا خود موسفید شده و پژوهشگر، و منطقه‌ای او را استاد می‌خوانند، به بهانه‌ای معلم‌هایش را دعوت کرده دفترش تا به یاد کلاس‌های درس قدیم بخندند و شاید هم اشک بریزند.

آرزوهای  کودکی در مسیرهای زندگی
10:05 - 6 آذر 1403

آرزوهای کودکی در مسیرهای زندگی

سال‌هایی که نومعلم بودم و زیست‌شناسی تدریس می‌کردم، یکم مهر، جلسه اول، قبل از اینکه بگویم مجتبی بنی‌اسدی هستم، دبیر زیست، از بچه‌های دهم تجربی‌ امتحان می‌گرفتم.

می‌تراود مهتاب
11:06 - 29 آبان 1403

می‌تراود مهتاب

انگاری همین دیروز بود؛ سیزده‌چهارده سال پیش را می‌گویم که سر کلاس دوم دبیرستان، معلم شیمی زیرلایه‌ها و اوربیتال‌های پرشده و نشده را روی تابلو می‌نوشت و ما جزوه‌نویسی می‌کردیم.

اشک‌ها فریاد می‌زنند
11:54 - 27 آبان 1403

اشک‌ها فریاد می‌زنند

جلوی میز معاون ایستاده بود. وارد دفتر که شدم، گفتم: «کجا بودی سه‌چهار روز غیبت داشتی؟» معاون خندید و گفت: «آقای بنی‌اسدی! این پسر دیگه رفتنی شد… .»

چرا بعضی اتفاق‌ها نمی‌افتد؟
12:24 - 20 آبان 1403

چرا بعضی اتفاق‌ها نمی‌افتد؟

بی‌قرار و مضطربم وقتی نمی‌نویسم؛ مثل معتادی که به جنس ناب نرسیده. از آخرین مدیرنویسی‌ام شش روز می‌گذرد. نه اینکه سوژه‌ نوشتن نباشد، نه.