روی ابرها بودم نیمه شعبان پارسال. حرم مولا و ارباب را گلآرایی کردیم. عشق بود و صفا. کاغذ سیاه کردم از اینهمه سفیدی و نوری که دیدم.
مدرسه خلوت بود و ساکت. ساعت یکونیم بعدازظهر پنجشنبه؛ کلاس جبرانیِ دو روز تعطیلی بیگازی. صدا فقط از یک کلاس میآمد بیرون و گَهگاهی به دفتر هم میرسید.
سالهایی که نومعلم بودم و زیستشناسی تدریس میکردم، یک مهر، جلسه اول، قبل از اینکه بگویم مجتبی بنیاسدی هستم، دبیر زیست، از بچههای دهم تجربی امتحان میگرفتم.
ریحانه را از کودکستان آوردم مدرسه. روی میز ظرف تغذیهاش را باز کرد و هویجهای خردشده را یکییکی بهنوبت میخوردیم.
آفتابِ پاییز گراش، اگر مُدام بتابد، میسوزاند. همین بچهها را وادار میکند زنگ تفریح که دارند بر گرسنگی چیره میشوند، گوشهای را پیدا کنند که نیمتنه توی آفتاب باشد و پاها توی سایه.
بعدِ سلامِ نماز مغرب، دراز کشیدم توی تاریکی نمازخانه مدرسه.
روزنامه اصفهان زیبا هُلم داد سمت مدیرنویسیِ جدی. از دهیازده شهریور که شوخیشوخی شنیدم که رو به من گفتند: «مدیر مدرسه محبی میشی؟» و با پوزخند جوابشان را دادم که «نه بابا! چهخبره… زوده هنوز»، شروع کردم به نوشتن همین حرفها. درواقع روزانهنویسی میکردم.
من هم هستم؛ جایی که دانشآموز پنجاه سال پیش شهرم، گراش، که حالا خود موسفید شده و پژوهشگر، و منطقهای او را استاد میخوانند، به بهانهای معلمهایش را دعوت کرده دفترش تا به یاد کلاسهای درس قدیم بخندند و شاید هم اشک بریزند.
سالهایی که نومعلم بودم و زیستشناسی تدریس میکردم، یکم مهر، جلسه اول، قبل از اینکه بگویم مجتبی بنیاسدی هستم، دبیر زیست، از بچههای دهم تجربی امتحان میگرفتم.
انگاری همین دیروز بود؛ سیزدهچهارده سال پیش را میگویم که سر کلاس دوم دبیرستان، معلم شیمی زیرلایهها و اوربیتالهای پرشده و نشده را روی تابلو مینوشت و ما جزوهنویسی میکردیم.
جلوی میز معاون ایستاده بود. وارد دفتر که شدم، گفتم: «کجا بودی سهچهار روز غیبت داشتی؟» معاون خندید و گفت: «آقای بنیاسدی! این پسر دیگه رفتنی شد… .»
بیقرار و مضطربم وقتی نمینویسم؛ مثل معتادی که به جنس ناب نرسیده. از آخرین مدیرنویسیام شش روز میگذرد. نه اینکه سوژه نوشتن نباشد، نه.