به گزارش اصفهان زیبا؛ سکوت. توی خانه فقط صدای یخچال میآید. اما آشفتهام. نمیدانم چطور و از کجا شروع کنم.
«روی کیسه سیاه جسد نوشته شده: احتمالا امیرعلی»
نه. من که پسر ندارم. دلم میخواهد بنویسم. هیچ نمیآید. فقط دستهایم میلرزد. آنچه میخواهم فریاد بزنم توی استوری «کرمان تسلیت» جا نمیشود. توی اینستاگرام به عکس یک کاغذ آ۴ میرسم.
شهدای کرمان که تازه شناسایی شدهاند. پشت شیشه اورژانس بیمارستان فقط وصفش کرده بودند: «دوساله با کاپشن صورتی و گوشواره قلبی».
ریحانه با چشمهای پفکرده دم اتاقش میایستد. من را که میبیند میدود سمتم و میپرد بغلم. لباس صورتی تنش است. ریحانه سهساله بود که یک کاپشن صورتی برایش خریدیم. کاپشن تنش بود. ایستاد جلویم و گفت: «بابا عکسم بگیر. خوشگل شدم.»
ریحانه توی بغلم دراز کشیده. دلم میرود پیش بابای دختر کاپشنصورتی با گوشواره قلبی. الآن کجاست؟ شاید گوشه بیمارستان نشسته. گالریاش را باز کرده.
یکییکی عکسهای کاپشنصورتی را با سرانگشتهایش رد میکند. میرسد به عکس کاپشنصورتی پشت کیک تولدی که رویش شماره دو گذاشتهاند.
نشسته و وقتی میخندد، دندانهای ریزش برق میزند. عکس بعدی چند جفت گوشواره است. پلک که میزند مژههایش سنگین میشود.
عکس را فرستاده بود برای همسرش. «گوشواره قلبی رو بگیر براش.» توی عکس بعدی کاپشنصورتی هنوز میخندد.
مادر موهای فرفری روی گوشش را بالا گرفته. گوشواره توی گوشهای کوچک دخترش میدرخشد. صفحه گوشی پدر خیس میشود.
شانههای پدر میلرزد. گالری را میبندد. گوشی از دستش میافتد. شاید یادش آمده چند روز پیش کاپشنصورتی را بردند درمانگاه.
خانمبهداشت که قد دخترک را اندازه گرفت، لبخند زد. هنوز توی گوش پدر چرخ میخورد.«ماشاءالله دختر قدبلندی میشه. خدا حفظش کنه.»شاید پدر لابهلای هقهقها به این فکر میکند که از دخترش چه مانده؟ کاپشن صورتی و گوشواره قلبی؟ دیگر برای پدر اشکی نمانده. خودم را میگذارم جایش. دلم میلرزد. نگاهم میرود سمت ریحانه.
موهایش را جمع کرده بالای سرش. گوشوارهاش پیداست. زل زده به تلویزیون و «پهلوانان» میبیند. از دلم رد میشود «کاش باباش هم شهید شده باشد.» سردم میشود.