نزدیک ظهر بود. محمدحسین پیراهن و شلوار مشکیاش را گذاشته بود روی زمین. موهای مشکیاش زیر نور پنجره پررنگتر به چشم میآمد. نگاهش برق انداخته بود.
ناترازی انرژی امسال هم دوباره برگشته و شاید این روزها بیشتر از هر موقع دیگر این عنوان را در اخبار و رسانهها میشنویم.
تابستان است و فرصت بازنگری در هر آنچه در تجربه سال گذشته مدارس بوده است.
حاجآقا صالحون چشمهایش را روی بچهها دور گرداند و نگاهش را روی تکتکشان نشاند. لبخندی را که گوشه لبهایش نشسته بود، پهنتر کرد و گفت: «ما بنده قالیم نه بنده حال.»
کتابنامههای کوفی نوشته سعید بیابانکی، شاعر و نویسنده اصفهانی است.
چند سالی بود یاد یک خاطره قدیمی، یک صحنه خیلی محو، از سه یا شاید چهارسالگیام در ایام محرم مدام توی ذهنم رژه میرفت و اسم «نعلبکیها»؛ نعلبکیهای معجزهآمیز؛ صدایی خیلی محو که به مامان میگفت برای بیمار سرطانی جوابکردهمان، به نیتش یک استکان بردارید و اگر شفا گرفت، یک دست که بشود شش تا، برگردانید.
پدر، پسرش را در آغوش گرفته بود. دستهای بیجان پسرک با هر مویه و تکان پدر، روی زمین جلو و عقب میرفت. پدر صورت به صورت پسر گذاشت.
کتاب «طلسم سنگ» مجموعه نثرهایی است که از قلم شاعرانه «سید حسن حسینی» جان گرفتهاند. سید حسن حسینی شاعر، نویسنده و پژوهشگری بود که در عرصه ادبیات انقلابی و مذهبی خوش درخشید.
صدای سرباز کوفی در زندان پیچید:
میپرسند: این ترکهای روی آب برای چیست؟
تا رسیدیم کنج دیوار، کنار پردهها جا گرفتیم. مسجد شلوغ نبود.
پیرزن گِله داشت که چرا همه سراغِ شهیدانِ گُلدرشت میروند و چرا کسی شهیدِ او را نمیشناسد! پیرزن دوست داشت دلش را بیرون بریزد.