هوا را توی ششهایم میکشم. بوی نم باران حالم را عوض میکند. انگار چشمهایم هم باز میشوند. میدان را دور میزنیم.
من بودم؛ همان که دور فاطمه پیچیدم، تـا عطـر تنـش بـه مشـام مـرد نابینا نرسد. من بودم؛ آنکه خودش را میان بازوی فاطمه با دیوار حائل کرد، تا خراش روی جسم مبارکش نیفتد.
من هم هستم؛ جایی که دانشآموز پنجاه سال پیش شهرم، گراش، که حالا خود موسفید شده و پژوهشگر، و منطقهای او را استاد میخوانند، به بهانهای معلمهایش را دعوت کرده دفترش تا به یاد کلاسهای درس قدیم بخندند و شاید هم اشک بریزند.
اصل «محاکات» و همرنگ شدن با دیگران، خصوصا تأثیرپذیری از افراد پرنفوذ، توسعهیافته و اهل معنا، یکی از اصول مسلم روانی است.
سرم پر از حرف است. نمیدانم از کجا شروع کنم؛ از شادی جاریشدن رود بگویم یا از غم موقتی بودنش؟
نمیدانم. آدماند یا فولاد؟ چطور ایستادهاند؟ چطور مقاومت میکنند؟ اصلا چطور تاب میآورند؟ ما اگر جای آنها بودیم چهکار میکردیم؟
دهم آذرماه، روزی است که در تاریخ ایران با خون شهادت آیتالله سید حسن مدرس ثبت شد؛ مردی که برای دفاع از اصول اسلامی و انسانی خود، در برابر استبداد و فساد ایستاد و جان خود را فدای این آرمانها کرد.
«مادر با هزار ذوق و شوق سفره را پهن کرده بود. امروز بیشتر وقتش را پای این غذا گذاشته بود؛ آخر میهمانی ویژه داشت …
با شروع فصل زمستان و پدیدههای ناخوشایندی از قبیل وارونگی و آلودگی هوا، پیشنهادهایی از قبیل استفاده از حملونقل عمومی رونق میگیرد.
سؤال را که از آخر کلاس شنیدم، منتظر بودم خانم معلم صاف و پوستکنده بگوید:
– نه دخترم، اشتباه میکنی.
فصل اردوی دوران مدرسه که فرامیرسید، اصفهان و زایندهرودش پای کار ثابت این اردوها برای ما شهرستانیها بود.
«صفیه لطیف» ازجمله هنـرمنـدانی است که گرهخوردن زندگیاش با هنر از مسیـر متفاوتی رقم خورده است. او نقاشی با گذشتهای منحصربهفرد، توانسته است صدای متفاوتی در هنر معاصر باشد.