جنگ تمام شده بود. اما پدر هنوز در آبادان بود و ما در شهرکی نزدیک ماهشهر زندگی میکردیم. یادم میآید ماه رمضان بود، من و خواهرم هم دوست داشتیم مثل بزرگترها روزه بگیریم.
– گروهان آماده
هر کس یواشکی گوشهای از آسمان را نشانه میگیرد.
هر از چند گاهی با خواهرزادهام به کافی شاپ میرویم و به قول خودش خوش میگذرانیم. گفتم: «لطفا یه شکلات داغ و یه قهوه.» در حالی که یادداشت میکرد گفت: «یه هات چاکلت…»
با آن جثه کوچک و موهای لَخت و چهره سبزه وارد حیاط خانه میشود و میگوید: «پَ هنوز نرفتین! مگه نشنیدین گفتن مردم باید شهر رو تخلیه تا یه وقت خدای نکرده اسیر نشن؟» مادر با چشمغرهای میگوید: «منتظر تو بودیم! آماده شو تا بریم!»
مادربزرگم گفته بود هر وقت دلت از همهجا گرفت و فکر کردی دنیا به آخر رسیده، برو میدان نقشجهان پیش درشکهها و به درشکهچی بگو من میخواهم با اسب سپید آرزوها پرواز کنم.
هر کجای ایران باشی یا حتی ایرانی باشی در هر گوشه دنیا، فرقی نمیکند. شبهای پاییزی آبان که میشود، اگر خوب گوش کنی ، صدای نفسنفسزدنش را میشنوی.
معلم درباره خمس صحبت میکند که یک واجب دینی است و با انفاق که مستحب است فرق دارد.
یک بعد از ظهر گرم تابستانی بود که پدر، من و خواهر و مادرم را برد طلافروشی و گفت: به سلیقه خودتان یک انگشتر انتخاب کنید.
ایستادهام جلوی آینه و ردپای موهای سپید بر روی شقیقههایم را دنبال میکنم. ۴۱ ساله شدهام و گیسوانم کمکم دارند لباس سپید بر تن میکنند.
عاقد که برای بار سوم پرسید: «عروس خانم! آیا وکیلم؟» داماد قبل از عروس گفت: «من حرف دارم.خیلی با خودم کلنجار رفتم؛ اما نامردیه اگه نگم.» عروسخانم هاجوواج به داماد نگاه میکند.
یادم نمیآید اولین باری که واژه شجاعت را نوشتم کجا بود؛ اما اولین باری را که شنیدم، به یاد دارم؛موقعی که طفل نوپایی بودم و تلاش میکردم روی پاهایم بایستم …
اگر خوب گوش کنی صدای بیبی لوعه را میشنوی که برای رزمندهها شعر میخواند و به آنها روحیه میدهد، لباسهایشان را میشوید و برایشان غذا میپزد. بیبی درِ خانهاش به روی رزمندهها باز است.