بایگانی برچسب زینب گلستانی
شکلات‌های رنگارنگ گرگیعان
10:32 - 25 اسفند 1403

شکلات‌های رنگارنگ گرگیعان

جنگ تمام شده بود. اما پدر هنوز در آبادان بود و ما در شهرکی نزدیک ماهشهر زندگی می‌کردیم. یادم می‌آید ماه رمضان بود، من و خواهرم هم دوست داشتیم مثل بزرگ‌ترها روزه بگیریم.

داستان سرباز
10:23 - 16 بهمن 1403

داستان سرباز

– گروهان آماده
هر کس یواشکی گوشه‌ای از آسمان را نشانه می‌گیرد.

هم‌یار زبان فارسی
12:21 - 6 بهمن 1403

هم‌یار زبان فارسی

هر از چند گاهی با خواهرزاده‌ام به کافی شاپ می‌رویم و به قول خودش خوش می‌گذرانیم. گفتم: «لطفا یه شکلات داغ و یه قهوه.» در حالی که یادداشت می‌کرد گفت: «یه هات چاکلت…»

سه داستان کوچک مادرانه
13:40 - 1 دی 1403

سه داستان کوچک مادرانه

با آن جثه کوچک و موهای لَخت و چهره سبزه وارد حیاط خانه می‌شود و می‌گوید: «پَ هنوز نرفتین! مگه نشنیدین گفتن مردم باید شهر رو تخلیه تا یه وقت خدای نکرده اسیر نشن؟» مادر با چشم‌غره‌ای می‌گوید: «منتظر تو بودیم! آماده شو تا بریم!»

سفر به اصفهان آینده / اسب سپید آرزوها
11:23 - 14 آذر 1403

سفر به اصفهان آینده / اسب سپید آرزوها

مادربزرگم گفته بود هر وقت دلت از همه‌جا گرفت و فکر کردی دنیا به آخر رسیده، برو میدان نقش‌جهان پیش درشکه‌ها و به درشکه‌چی بگو من می‌خواهم با اسب سپید آرزوها پرواز کنم.

دریاقلی! رکاب بزن، یا علی بگو
11:38 - 28 آبان 1403
۲۸ آبان ۱۳۵۹، سالروز شهادت دریاقلی سورانی، ناجی آبادان

دریاقلی! رکاب بزن، یا علی بگو

هر کجای ایران باشی یا حتی ایرانی باشی در هر گوشه دنیا، فرقی نمی‌کند. شب‌های پاییزی آبان که می‌شود، اگر خوب گوش کنی ، صدای نفس‌نفس‌زدنش را می‌شنوی.

علم بهتر است یا ثروت؟!
11:28 - 23 آبان 1403

علم بهتر است یا ثروت؟!

معلم درباره خمس صحبت می‌کند که یک واجب دینی است و با انفاق که مستحب است فرق دارد.

طلاهایی که عاقبت‌به‌خیر شدند
12:21 - 20 آبان 1403

طلاهایی که عاقبت‌به‌خیر شدند

یک بعد از ظهر گرم تابستانی بود که پدر، من و خواهر و مادرم را برد طلافروشی و گفت: به سلیقه خودتان یک انگشتر انتخاب کنید.

هم‌نام بانوی دمشق
09:19 - 17 آبان 1403

هم‌نام بانوی دمشق

ایستاده‌ام جلوی آینه و ردپای موهای سپید بر روی شقیقه‌هایم را دنبال می‌کنم. ۴۱ ساله شده‌ام و گیسوانم کم‌کم دارند لباس سپید بر تن می‌کنند.

درد عشقی کشیده‌ام که مپرس!
12:13 - 13 آبان 1403

درد عشقی کشیده‌ام که مپرس!

عاقد که برای بار سوم پرسید: «عروس خانم! آیا وکیلم؟» داماد قبل از عروس گفت: «من حرف دارم.خیلی با خودم کلنجار رفتم؛ اما نامردیه اگه نگم.» عروس‌خانم هاج‌و‌واج به داماد نگاه می‌کند.

نخود نخود، هر که رَود خانه خود
12:48 - 12 آبان 1403

نخود نخود، هر که رَود خانه خود

یادم نمی‌آید اولین باری که واژه شجاعت را نوشتم کجا بود؛ اما اولین باری را که شنیدم، به یاد دارم؛موقعی که طفل نوپایی بودم و تلاش می‌کردم روی پاهایم بایستم …

بی‌بی لوعه، مادر رزمنده‌ها
11:10 - 25 مهر 1403

بی‌بی لوعه، مادر رزمنده‌ها

اگر خوب گوش کنی صدای بی‌بی لوعه را می‌شنوی که برای رزمنده‌ها شعر می‌خواند و به آن‌ها روحیه می‌دهد، لباس‌هایشان را می‌شوید و برایشان غذا می‌پزد. بی‌بی درِ خانه‌اش به روی رزمنده‌ها باز است.