میپرسند: این ترکهای روی آب برای چیست؟
آخ پام! سوختم، خدا سوختم! پدرم در حال مرتبکردن طارمه است. من با شلوار استریج آلبالویی در حصار شمشادهای دور باغچه خانه نشستهام و با بیلچه کوچک مشغول کندن گودال هستم.
حاجآقا!هارداسان؟! من از هجوم ابرهای سیلآسا باید میفهمیدم! ناباورانه قلم در دست میگیرم؛ اما واژهها هم بغض کردهاند و نوشته نمیشوند.
تکههای نبات و شکلات را در پاکتهای پلاستیکی بستهبندی میکنم و زیر لب امام رضا علیهالسلام را صدا میزنم. نیت کردهام فردا بستهها را به گلزار شهدا ببرم و بین مردم پخش کنم. تلفن زنگ میخورد: الو کجایی؟ تلویزیون را روشن کن شبکه خبر.
شب بود. باران نمنم میبارید و قلبم رعدوبرق میزد.
خواب بودم یا بیدار؟ نمیدانم!
زل زده بودم به قطرات باران روی شیشه که با نور تابلوی سردر مغازهها، رنگی میشدند و نفسهای بهشمارهافتادهام را میشمردم.
از جدولهای کنار خیابان گوشه دنجی زیر سایه درخت پیدا میکنم و مینشینم و به کف خیابان خیره میشوم. شنیدهام کف خیابانها اتفاقهای مهمی را رقم میزنند. جمعیت قدمزنان میآیند. پیرترها کمطاقتترند، زودتر آمدهاند و روی نیمکتهای چوبی نشستهاند. هرچه به ساعت ۹ نزدیکتر میشویم، جمعیت بیشتر شده و جوانها پرتعدادتر میشوند.
احمد نگاه کن! بالاخره دفتر نقاشیام را پیدا کردم. تازه دیگه دستمم درد نمیکنه؛ خوب شده. پاشو دیگه. چرا نشستی؟! میخوام زودتر برسیم خونه و نقاشیام رو به مامان نشون بدم.
کودک فلسطینی گفت: گُل نرگس! اون در راهه، بهزودی میرسه و زمین دوباره سبز میشه… اللهم عجل لولیک الفرج
بچهها مشتهای گرهکردهیشان را جلو بردند. سربازها گلنگدن تفنگ را به عقب. فردا همه روزنامهها از انتفاضه میگفتند…
به آرزوهایم میاندیشم، به آرزوهای دوستم، به آرزوی آن پسر بچه در حرم شاه عبدالعظیم حسنی؛ خانهای بزرگ میخواست آنقدر بزرگ که خودش و پدر و مادرش و تمام دوستانش آنجا دور هم جمع شوند.
پرتوهای حیاتبخش آفتاب، از لابهلای حصارهای آهنی پنجره، بر چشمانش بوسه میزنند و بی اختیار شکوفه امید بر لبانش جوانه میزند.