بایگانی برچسب زینب گلستانی
نقاش
11:36 - 24 تیر 1403

نقاش

می‌پرسند: این ترک‌های روی آب برای چیست؟

کوچه‌های بدون بچه
12:59 - 9 تیر 1403

کوچه‌های بدون بچه

آخ پام! سوختم، خدا سوختم! پدرم در حال مرتب‌کردن طارمه است. من با شلوار استریج آلبالویی در حصار شمشادهای دور باغچه خانه نشسته‌ام و با بیلچه کوچک مشغول کندن گودال هستم.

حاج‌آقا! هارداسان؟!
11:58 - 9 خرداد 1403

حاج‌آقا! هارداسان؟!

حاج‌آقا!هارداسان؟! من از هجوم ابرهای سیل‌آسا باید می‌فهمیدم! ناباورانه قلم در دست می‌گیرم؛ اما واژه‌ها هم بغض کرده‌اند و نوشته نمی‌شوند.

سلام بر ابراهیم
11:00 - 3 خرداد 1403
در حاشیه مراسم بزرگداشت رئیس‌جمهور ِشهید و هیئت همراه در گلزار شهدای اصفهان

سلام بر ابراهیم

تکه‌های نبات و شکلات را در پاکت‌های پلاستیکی بسته‌بندی می‌کنم و زیر لب امام رضا علیه‌السلام را صدا می‌زنم. نیت کرده‌ام فردا بسته‌ها را به گلزار شهدا ببرم و بین مردم پخش کنم. تلفن زنگ می‌خورد: الو کجایی؟ تلویزیون را روشن کن شبکه خبر.

یک استکان چای حضرت
13:18 - 29 اردیبهشت 1403

یک استکان چای حضرت

شب بود. باران نم‌نم می‌بارید و قلبم رعدوبرق می‌زد.
خواب بودم یا بیدار؟ نمی‌دانم!
زل زده بودم به قطرات باران روی شیشه که با نور تابلوی سردر مغازه‌ها، رنگی می‌شدند و نفس‌های به‌شماره‌افتاده‌ام را می‌شمردم.

بازگشت لاله‌های خونین
12:07 - 16 اردیبهشت 1403
در حاشیه مراسم خاک‌سپاری شهدا، ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳، اصفهان

بازگشت لاله‌های خونین

از جدول‌های کنار خیابان گوشه دنجی زیر سایه درخت پیدا می‌کنم و می‌نشینم و به کف خیابان خیره می‌شوم. شنیده‌ام کف خیابان‌ها اتفاق‌های مهمی را رقم می‌زنند. جمعیت قدم‌زنان می‌آیند. پیرترها کم‌طاقت‌ترند، زودتر آمده‌اند و روی نیمکت‌های چوبی نشسته‌اند. هرچه به ساعت ۹ نزدیک‌تر می‌شویم، جمعیت بیشتر شده و جوان‌ها پرتعدادتر می‌شوند.

بوی ماه مهر
14:54 - 21 آبان 1402

بوی ماه مهر

احمد نگاه کن! بالاخره دفتر نقاشی‌ام را پیدا کردم. تازه دیگه دستمم درد نمی‌کنه؛ خوب شده. پاشو دیگه. چرا نشستی؟! می‌خوام زودتر برسیم خونه و نقاشی‌ام رو به مامان نشون بدم.

گل نرگس
11:19 - 13 آبان 1402

گل نرگس

کودک فلسطینی گفت: گُل نرگس! اون در راهه، به‌زودی می‌رسه و زمین دوباره سبز می‌شه… اللهم عجل لولیک الفرج

انتفاضه‌نگار
12:14 - 10 آبان 1402

انتفاضه‌نگار

بچه‌ها مشت‌های گره‌کرده‌یشان را جلو بردند. سربازها گلنگدن تفنگ را به عقب. فردا همه روزنامه‌ها از انتفاضه می‌گفتند…

به وقت خروش
12:54 - 4 آبان 1402

به وقت خروش

به آرزوهایم می‌اندیشم، به آرزوهای دوستم، به آرزوی آن پسر بچه در حرم شاه عبدالعظیم حسنی؛ خانه‌ای بزرگ می‌خواست آنقدر بزرگ که خودش و پدر و مادرش و تمام دوستانش آنجا دور هم جمع شوند.

چشمان منتظر
14:04 - 1 آبان 1402

چشمان منتظر

پرتوهای حیات‌بخش آفتاب، از لابه‌لای حصارهای آهنی پنجره، بر چشمانش بوسه می‌زنند و بی اختیار شکوفه امید بر لبانش جوانه می‌زند.