به گزارش اصفهان زیبا؛ سال 1375 هجری شمسی؛ کاروانسرای «تحدید» و کسبهای که عمده کار آنها مربوط به نقره و نقرهسازی است. پس از سالها فعالیت، شهرداری آنها را تحتفشار قرار داده که باید حجرههایشان را تخلیهکنند و عطایش را به لقایش ببخشند: «تهدید کردند که “تحدید” را باید خالی کنید.» به اهالی «تحدید» گفتهبودند حکم شده که این کاروانسرای قدیمی و چندینوچندساله ویران شود و زمامش را به دست «آنها» بسپارند؛ چراکه قرار است خیابانی طویل و عریض جای آن را پر کند.
نه خواهش و تمناها و نه آه و نالهها و نه ممانعتها و مخالفتها راه به جایی نبرد و بالاخره «تحدید» به دستور شهردار وقت، تخریب و کسبه آن ناچار به کوچ اجباری شدند و سالها بعد، برج جهاننما، سازهای که حاشیههایش همیشه بر متن غلبه داشت، قد کشید و بالا رفت تا مثل تاولی بدقواره و ناهمگون دوخته شود به مرکز شهر.
حالا و در شرایطی که بیش از بیستسال از تخریب «تحدید» میگذرد، اهالی آن، یعنی همان کسبهای که بهزور و تهدید بساط جمع کردند و هرکدام آواره گوشهای از شهر شدند، روایتهای مختلفی از سرنوشت خود بیان میکنند و ازآنچه در این سالها بر سر خود و خانوادهشان آمده، میگویند.
روایت اول؛ آوارگی بعد از تحدید و بیکاری
خیابان کاوه، میانه کوچه 28، سرای بزرگ نقره. مرد میانسال پشت میز شیشهای نشسته و گلدان بزرگ نقره را به مشتری نشان میدهد و از ظرافت نقشونگارهایش حرف میزند. رد سفیدی روی موهای شقیقه نشسته و او را مردی حدودا پنجاهساله نشان میدهد. آقای لطفی که سالهاست در سرای نقره مغازهای برای خود دستوپا کرده، میگوید که از بچگی کنار دست پدرش در کاروانسرای «تحدید» کار کرده و ماجرای تهدید اهالی «تحدید» را بهخوبی به یاد دارد. او میگوید که بعد از «تحدید» و تخریب «دکان»، پدرش که سوهان و سمبادهکشی نقره انجام میداده، قید کار را زده و از کار بیکار شدهاست: «پیش پدرم کار میکردم و آن موقع از خودم مغازه نداشتم. نقرهکاری آن زمان از اهمیت بسیار زیادی برخوردار بود و کسبهای که آنجا کار میکردند، برای خودشان برووبیایی داشتند.
تحدید بسیار بزرگ بود؛ شاید حدود سهچهار جریب فقط حیاط داشت که یک حوض بزرگ هم وسط آن جانمایی شدهبود. ایوان و راهپله و زیرزمین هم داشت و معماری آن بسیار قدیمی بود. کسبهای که آنجا کار میکردند، همه سنوسالدار و در کارشان خبره و استاد بودند. اما اواسط دهه هفتاد که شد، چند نفر که از طرف شهرداری مأمور شدهبودند، با زور و تحتفشار قراردادن کسبه، آنها را وادار به تخلیه «تحدید» کردند؛ درحالیکه قدمت این کاروانسرا به زمان شاهعباس میرسید. آنها کسبه را آواره کردند تا خودشان را بالا بکشند و برای خودشان کسی شوند و ترفیع بگیرند!» حکم تخریب «تحدید» که صادر شد، او جوانی 25ساله بود و پدرش تازه 55سال را پر کردهبود: «پدرم حدود سیسال سابقه کار داشت و مغازهاش حدود هفت متر بود.
خیلی پافشاری کرد که مغازهاش را که همه داروندارش بود، از دستندهد؛ اما نشد که نشد!» او به یاد میآورد که پدر نقرهکارش از آنها در عوض مغازهاش چیز دیگری میخواست: «به آنها گفت حالا که مغازهام در مرکز شهر را میگیرید، حداقل بهجای آن پنج قبر در باغ رضوان به من بدهید؛ ولی آنها این حرفهای پدرم را به سخره گرفتند و بههیچوجه زیر بار آن نرفتند.» کشمکشها و مخالفتهای آقای لطفی ادامهیافت تا اینکه: «بالاخره یک زمین دهمتری در خیابان پنجرمضان به او بهجای مغازهاش در وسط شهر دادند. به بعضیهای دیگر هم که خیلیهایشان حالا فوت کردهاند، در همین نقرهسرا مغازه دادند. البته بدون سند و بهصورت قولنامهای. سرای نقره مثل الان نبود. بسیار کثیف بود و وضعیت بدی داشت؛ حتی یک زمانی پاتوقی برای معتادان بود و پلیس مدام به آنجا رفتوآمد داشت.
به بعضیها هم در شاپور جدید زمین و جواز کسب دادند و البته مقداری پول هم ازشان گرفتند! به برخی هم در بازار هندوها زمین دادند و دوسهنفری هم در چهارباغ، البته آنها که آشنا داشتند، در چهارباغ زمین گرفتند.» زمین جدید، برای آقای لطفی اما خیروبرکتی نداشت و خیلی زود آن را از دست داد: «پدر زمین را ساخت؛ اما به خاطر بدهیها و قرضهایی که برای ساختن آن داشت، مجبور شد که آن را بفروشد و بعد از آن هم دیگر برای همیشه بیکار شد؛ چون ازنظر مالی دیگر توان اداره آن را نداشت.» لطفی مدعی است که شهرداری وقت، کسبه را تحتفشار قرار داده و سرشان را کلاه گذاشته: «مثلا وقتی میخواستند مالیات بگیرند، متراژ زمینها را بیشتر حساب میکردند؛ ولی زمانی که میخواستند جواز صادر کنند، آن میزان را حساب نمیکردند.»
او میگوید که شهرداری به خاطر مقاومت کسبه و جلوگیری از تخریب آن، فضای «تحدید» را ناامن کرد: «چندتا مغازه را اول کار خراب کردند تا فضا را ناایمن و بقیه را وادار به تخلیه کنند.» لطفی از ناله و نفرین و نارضایتی اهالی تحدید از تخریب این کاروانسرا میگوید: «شاید حدود 200 نفر یا بیشتر،که همه سنوسالدار هم بودند، در تحدید مغازه داشتند. بعید میدانم از بین همه آنها حدود 50 نفرشان راضی به این کار بودند. رضایتی پشت این کار نبوده و همچنان نیست؛ اصلا شاید برای همین هم است که جهاننما به این روز افتاده و کسبهاش رونقی از کارشان نمیبینند.» سرنوشت آقای لطفی و خانهنشینی او، سرنوشت خیلی از کسبه «تحدید» است: «همه افرادی که آنجا کار میکردند، کارشان به همدیگر وابسته بود و باید در کنار هم فعالیت میکردند؛ اما تخریب تحدید باعث شد تا همه از هم دور شوند. پدر من هم کارش نسبت به بقیه ضعیفتر بود و اجرت و درآمد کمتری در مقایسه با دیگر همکارانش داشت. وقتی آنجا را از او گرفتند به جایش یک زمین قناس به او دادند که با قرض ساخت؛ ولی مجبور به فروشش شد. بعد از آن هم دیگر نتوانست کار کند و فشار زندگی به دوش بقیه افتاد. خیلی از همکاران پدرم هم از این وضعیت ناراضی بودند و اصلا این نقرهسرا را قبول نداشتند؛ چون اینجا اصلا جای مناسبی نبود. حتی بعد از سالها که خودم اینجا مغازه خریدم، پدرم مخالفت بسیاری کرد.»
روایت دوم؛ بعد از «تحدید» نتوانستم شاگرد بگیرم!
صدای ممتد قلم از چندمتری مغازه به گوش میرسد؛ مغازهای کوچک با دیوارهای سیاه و کبرهبسته و بدون هیچ وسیله اضافهای. آقای کیانارثی که سنوسالی از او گذشته و سفیدی لای همه موهایش دویده، هنوز بعد از بیست سال که از تخریب تحدید میگذرد، خودش را بازنشسته نکرده. میگوید از بچگی در آن کاروانسرا بوده و 40 سال آنجا قلمزنی کرده و برای خودش برووبیایی داشتهاست؛ مثلا یکی اینکه مغازهاش 40 متر بوده و درآمد خوبی داشته: «29سالم که شد، بعد از سالها شاگردیکردن، مغازهام را خریدم 800هزار تومان. از شهرداری آمدند و گفتند اینجا قرار است خیابان شود و عموم شهروندان از آن استفاده کنند. اینها را آقایی از شهرداری به ما گفت. خلاصه که با زور مغازه را گرفتند و به جای آن 24متر زمین وکالتی در خیابان کاوه در سرای نقره کنونی به من دادند.
اول قرار بود توی خیابان طیب یا میرداماد به ما زمین بدهند؛ اما این کار را نکردند و راهی سرای نقرهمان کردند؛ جایی بسیار کثیف و نامناسب که مدتها طول کشید آن را تمیز کنیم. شهرداری آنوقت هرطور که توانست سرمان کلاه گذاشت.» زمین برای آقای کیانارثی هم خوشیمن نبود: «ساختم؛ اما به خاطر بیماری فرزندم و مخارج دوا و دکتر مجبور شدم آن را بفروشم و مغازهای کوچک را در خیابان کاوه اجارهکنم.» او میگوید زمانی که در مرکز شهر مغازه داشته و کار میکرده، درآمد خیلی خوبی به دست میآوردهاست: «از “تحدید” تا چهارباغ دوقدم راه بود و خیلی از فروشندهها ما را میشناختند و سفارش کار میدادند؛ چون اعتماد داشتند؛ اما تهدیدمان کردند که باید برویم؛ حتی بولدوزر آوردند و شروع کردند به تخریب بنایی که قدمت سیصدساله داشت. وقتی آمدیم اینجا دیگر نه از فروشنده خبری شد و نه از خریدار. آن موقع من 12 شاگرد داشتم؛ ولی حالا درآمدم طوری نیست که بتوانم شاگرد بگیرم؛ ضمن اینکه ماهی یکمیلیون و 500هزارتومان هم باید اجاره مغازه را بدهم.» بیست سال از این ماجرا گذشته؛ اما «هرروز باعثوبانی این کار را نفرین میکنم. آنها بهزور دکانهای ما را گرفتند و سرمان کلاه گذاشتند. هر چه اصرار کردیم خودمان هزینه نوسازی آن را میدهیم و اجازه بدهید اینجا بمانیم، قبول نکردند که نکردند!»
روایت سوم؛ سهمی به من ندادند!
نامش را همه اهالی کوچهپسکوچههای کاوه میدانند و برایش هم احترام زیادی قائل هستند و او را به حرفهاش میشناسند. مصطفی «خمکار»، یکی دیگر از اهالی «تحدید» است که بیست سال پیش، بدون رضایت بساط جمع کرد و مغازهاش را به شهرداری داد: «در “تحدید” یک دکان 26متری داشتم و خمکاری میکردم. مغازهام را گرفتند؛ ولی بهجای آن هنوز که هنوز است چیزی به من ندادند که ندادند!» رفتوآمدها و گله و شکایتهای مصطفی خمکار، در همه این سالها بهجایی نرسید و هر بار دستشان خالیتر از بار قبل شد: «از شهرداری آمدند و گفتند اینجا قرار است فضای سبز شود که البته نشد! اگر آنجا را بازسازی میکردند و هزینهاش را از خودمان میگرفتند، راضی میشدیم؛ ولی این کار را نکردند. وکیل هم گرفتم؛ اما باز شهرداری هیچ زمین یا مغازهای را بهجای دکانم به من نداد. به برخی در شاپور و کاوه زمین داد؛ ولی من در همه این سالها نتوانستم حقم را بگیرم و دستم خالی ماند.» زندگی او هم مثل بقیه اهالی «تحدید» تحتتأثیر قرار گرفت: «آنجا مغازه خودم را داشتم؛ ولی بعد از آن چهار بار مغازه عوض کردم. حالا اینجا در خیابان کاوه، یک مغازه کرایه کردهام و ماهی یکمیلیون تومان اجاره میدهم. چندروز دیگر موعد اجاره بهسرمیآید و ممکن است صاحبملک، کرایه را افزایشدهد. کار من انحصاری است و نوآوریهای خاصی در کارم دارم که بقیه از روی آن کپی میکنند؛ اما اینجا دیگر خبری از رونق “تحدید” نیست. کار نقره طوری است که همه باید در کنار هم باشند؛ چون فعالیتشان به هم وابسته است.»