صدای سرباز کوفی در زندان پیچید:
فکر کن گفتهاند انتخاب کن که دوست داری این روزها با کدام ابراهیم همقدم باشی و من بگویم: مادر ابراهیمی در بطنم باشم که از ترس نوزادکشی نمرود زمان، جادهها و خیابانها را پیاده گز کنم، از جنوب به شمال غزه و از آنجا به رفح دنبال غاری و پناهی برای درامانماندن امانتی که در راه دارم؛ امانتی که قرار است تاجوتخت طاغوتهای زمان را نابود کند.
وقت زیادی نداشت. فردا روز مسابقه بود. از دست خانم پرورشی حسابی کفری بود که خبر مسابقه را دیر به آنها داده بود. تاریخ اعلام مسابقه یک ماه پیش بود؛ اما خانم هفته پیش به آنها خبر داده بود.
ساعت نماز و ناهار، نیمساعت فاصله بین کلاسها، قبل از رفتن به خوابگاه؛ خلاصه هر فرصتی گیر بیاورم مسیرم به آنجا ختم میشود.
امسال بهجای دو دختر، مادر بیستونه دختر بودم. روزهای اول مهر که سختی و فشار کار ساعتهای خوابم را به کمتر از پنج ساعت رسانده بود، با خودم میگفتم عمرا این بچهها را دوست داشته باشم، عمرا نگران سلامتی آنها بشوم، عمرا دلتنگ نبودنشان بشوم، عمرا بیشتر از اندازه دلم برای درسومشقشان بسوزد؛ اما نشد!
سمت راست صحن آینه ایستادهام. کفشها را درمیآورم و میسپارم به خادمهای خوش رویت. پلهها را که بالا میروم پرچم سبز «السلام علیک یا بنت موسی ابن جعفر» مثل نسیم خنک بهشتی توی صورتم میوزد. اذن دخول را همانجا ایستاده، دست روی سینه از روی تابلوی کوبیده به دیوار میخوانم.
این دفعه خودم توی قابی بودم که قرار بود تلویزیون نشان بدهد. آنجا پشت آن تاج گل مصنوعی، پشت سر وزیر آموزشوپرورش، بین صدتا معلم که رفته بودیم در روز معلم با میثاقهای امام(ره) در حرمش بیعت کنیم.
از معدود شبهایی بود که خوابم نمیبرد. چهلهزار تومان بابت آزمون کنکور آزمایشی برای بابای مقرریبگیر من زیاد بود! همکلاسیها بالاخره جایی ثبتنام کرده بودند؛ اما من خودم بودم و کتابهای درسیام و کتابهای تست قدیمی که از کتابخانه امانت میگرفتم یا کتابهای تستی که با یکیدو نفر شراکتی میخریدیم و خواندنش را نوبتی میکردیم.
امیر برای بار پنجم توی رختخوابش غلت زد. چشمانش را بست. چند دقیقه گذشت.
روضه فاطمیه توی خانه که تمام شد، پرچم را جمع کردم؛ اما نگذاشتم داخل کمد تا سال بعد. امسال جز خانه ما مهمان جای دیگری هم بود.
همینطور که چشمانش بسته و در رختخواب دراز کشیده بود، به سکههای زیر تشک دست کشید. خنک بودند. با دست آنها را شمرد. پنج تا بودند. زیرورویشان کرد تا عدد یک روی هر کدامشان را لمس کند.
از صبح کلافهام. روز قبل از رفتن است. خبرها تندتند میرسند: مرز شلوغ است، هوا گرم است، فلان جا امکانات کم است. باید کوله ببندم. همسرجان مدام تذکر میدهد که سبک باشد؛ فلان چیز لازم نیست، بَهمان چیز را نمیخواهد برداری.