تولدش همزمان شده بود با روزهایی که پدرش در آذربایجان در حال جنگ و بیرونکردن متجاوزان روسی از ایران بود؛ بیست شهریورماه سال ۱۳۲۶. او از کاسبهای بازار بزرگ اصفهان بود.
نسبت فامیلی داشتیم؛ یک نسبت دور. یکیدو بار با هم صحبت کردیم، از جبهه گفت، از اینکه راه جهاد را انتخاب کرده است، گفت که در این مسیر شاید بازگشتی وجود نداشته باشد، گفت حتی امکان دارد یک روز شهادت نصیبش شود.من راهش را قبول داشتم و بودن در مسیرش انتخابم بود که شدم همراهش، سال ۶۱ بود.
چهارپنجساله بودم که آقای زاهدی شد یکی از اعضای خانواده ما. جنس رفتار شهید با خانواده ما دیدنی بود؛ بهخصوص رفتاری که با مادر داشت، انگار که مادر خودش بود. خیلی محبت میکرد. پانزدهساله بودم که پدرم به رحمت خدا رفت و محبت شهید حالت پدرانه به خودش گرفت و شد یک تکیهگاه امن برای همه ما.اخلاصش دیدنی بود.
و رسیدیم به چهل روزگی نداشتنت، ندیدنت، نبودنت و … کلمهها را جا به جا میکنم، کلمهها در هم میپیچند. لا به لای عکسها میگردم. حرفهای فاطمهات را مرور میکنم. انگار که قند توی کلمههایش آب میشود وقتی با همه حیایی که توی حرفهایش جوانه میزند، میگوید که چقدر خوب بلد بودی قربان صدقه یکی یک دانه دخترت بروی.
پای حرفهای پسر مینشینیم و پدر را در کلامش مرور میکنیم. نامش محمد است و پسر بزرگ خانواده پنجنفره شاهسنایی و سی ساله.
میگویند جانباز کسی است که جان خود را به دست آورد، جانی که به شکلی در خطر افتاده بود. جانی که حالا پر از نشانی است. نشانیهای آشکار و پنهان.
چندساعتی مانده به قرار، محل دیدار عوض میشود. ضیافت از گلستان شهدا میرسد به خانهای در قلب خیابان ابنسینا. خانهای که سیوهفت سال پیش شده بود تلی از خاک و خراش جنگ، چنگ انداخته بود به تمام پیکرش.
حرفهایمان کوتاه آمدند و قد آههایمان بلند شد. شال عزا افتاد دور گردن ایران خانم ما (ایران جان ما). تن وطن زخمی شد و آشفتگی ریخت توی دلهایمان.
چندروزی بیشتر تا وداع با پاییز نمانده است. نفسهای پاییز هم به شماره افتاده و آماده میشود برای خواندن غزل خداحافظی؛ وداعی که گره خورده به وداع همدم امیرالمؤمنین علی(ع).
باید مادر باشی تا بدانی رد گریههای مادر منتظر روی قاب عکس چوبی پسر بچهها میکند! باید مادر باشی تا بدانی درِ خانه را تا نیمهشب بازگذاشتن برای رسیدن یک خبر از پسر یعنی چه!
یکپارچه همه مردم عزادار بودند. بیستوپنجم آبان روز خاطرهانگیزی بود؛ یک سند معتبر و ارزشمند برای رزمندهپروری اصفهان در زمان جنگ شد. تشییع باشکوه آن روز اوج عظمت ما در جنگ بود.
یکییکی میآیند؛ اما نه روی پاهایشان. یکییکی مینشینند؛ اما نه روی زانوهایشان. حرف مشترک همه آنها چرخش چرخهای ویلچری است که میچرخد و میچرخد. سالهاست میچرخد و برای خیلیهایشان بیش از ۴۰ سال است که شده رفیق، مرهم، همدم و شده پا… .