گوش به گوش شنیدهام که در حیاط امامزاده شاه میرحمزه خبرهایی هست. هیاهوی دختران تازه به تکلیف رسیدهای که میخواهند در ایام پربرکت دهه کرامت یکی از متفاوتترین جشنهای تکلیف شهر را تجربه کنند.
به مینا گفتم: دست بچه را ول نکن. تا جایی میرفت، میگفتم: مینا، حواست باشد امروز حرم خیلی شلوغ است. دست دلارام را محکم بچسب و از خودت جدا نکن.
آخرش بچه را گم کرد و آمد و حالا نشسته است روبهروی من و اشک میریزد. دوست داشتم دو دستی بزنم توی سر خودم یا از عمق وجودم داد بزنم.
وقتی که پایم به دنیا باز شد، لقب سومین دختر خانواده را به نامم زدند.بابا از آن کردهای بچهدوستی است که جنس بچهها خیلی برایش فرقی نمیکند. نه که فرق نکند؛ اما آنطور که مامان همیشه تعریف میکند، بابا از قدیم دور سفره را شلوغ میپسندیده.
همهچیز از رنگ صورتی شروع شد. بعداز آن کاپشن صورتی معروف با آن گوشوارههای قلبی، سنگقبر صورتیاش شد یک نشانه. از توی همان عکس روی مزارش هم دلبری میکند.
شلهزردها را توی ظرفهای یکبارمصرف ریختم تا بلکه زودتر سرد شود. به بلورخانم قول داده بودم که برای جشن امشب، پذیرایی از دخترها و خانوادههایشان با من.
اسمش را نمیدانم؛ اسم بابای روحالروح را میگویم.
بابای همان دخترک فلسطینی که جسد بچه بیجانش را در آغوش کشیده بود و هی تکان، تکانش میداد و میگفت: روحالروح! …
نگاهش کردم، تیز دوید سمت اتاقخواب، روسری بابونه را روی سرش کشیده بود. پایش خورد به لبه سنگی پله جلوی سالن. خم شد و داد زد و یکدستی چسبید به پایش. اما انگشت سبابهاش را از روی روسری که زیر گلو جمع کرده بود برنداشت. لنگلنگان رفت سمت آینه. خودش را نگاه کرد. چند باری گوشههای روسری را پایین بالا کرد.
امسال بهجای دو دختر، مادر بیستونه دختر بودم. روزهای اول مهر که سختی و فشار کار ساعتهای خوابم را به کمتر از پنج ساعت رسانده بود، با خودم میگفتم عمرا این بچهها را دوست داشته باشم، عمرا نگران سلامتی آنها بشوم، عمرا دلتنگ نبودنشان بشوم، عمرا بیشتر از اندازه دلم برای درسومشقشان بسوزد؛ اما نشد!
21 اردیبهشت ولادت حضرت معصومه (س) است و همزمان با آن، روز دختر نامگذاری شده است. اهمیت این موضوع ما را بر آن داشت تا به تعدادی از ویژگیهای دختر برتر و این که چگونه میتوان دختر نمونهای باشیم، با نظر فاطمه شهبازی، روانشناس اشاره کنیم.
سمت راست صحن آینه ایستادهام. کفشها را درمیآورم و میسپارم به خادمهای خوش رویت. پلهها را که بالا میروم پرچم سبز «السلام علیک یا بنت موسی ابن جعفر» مثل نسیم خنک بهشتی توی صورتم میوزد. اذن دخول را همانجا ایستاده، دست روی سینه از روی تابلوی کوبیده به دیوار میخوانم.
تازه آن روز فهمیدم روز دختر هم داریم. از در که رسید، از سلامگفتن و صورت شکفتهاش فهمیدم که مدرسه برنامهای داشته باب میلش. کیفش را همان دم در زمین گذاشت. جیب بیرونیاش را باز کرد …
گوشت و آرد نخودچی را ورز دادم و تخممرغ را شکستم رویشان. شفتهها را بین دو کف دست قلقی کردم و انداختم داخل روغن داغ. زینب با موتور کوچکش قامقامکنان آمد پای گاز. گوشه دامنم را کشید. سرش را کج کرد.