قدرتالله میرزایی سیچانی در سال 1362 با کمک فعالان اقتصادی اصفهان، مرکزی را برای تولید مهمات ایجاد میکند و با اتکا به کمکهای مردمی و روحیه جهادی پنج کارخانه وابسته به هم را برای تولید مهمات خمپاره 60 تحت مدیریت میگیرد.
اولین ستاد مهندسی جنگ در اهواز راه افتاد. بنده توفیق داشتم که مسئولیت این ستاد را داشته باشم. سنگرسازی، راهسازی و جادهسازی عملیاتی بودند که بهواسطه فعالیتهای ستاد مهندسی جنگ در اهواز آن زمان توسط ما که اصفهانی بودیم، انجام میشد.
وقتی جنگ شروع شد، بخش صنعت در اقتصاد تقریبا نیمه تعطیل بود؛ ضمن اینکه در زمان شروع جنگ همچنان وابستگی به نفت وجود داشت و این در شرایطی بود که زیرساختهای تولید و صادرات نفت از بین رفته بود.
مطالعه تاریخ دوران دفاعمقدس نشان از تجربههایی دارد که بهراستی میتواند چراغ راه امروز کشور برای قشرهای مختلف؛ اعم از مسئولان، استادان دانشگاه، نخبگان، جوانان و بهطورکلی آحاد مردم باشد.
من از ۲۵ آبان ۶۱ سخن میگویم؛ روزی که برای اصفهان حماسه شد؛ حماسهای از جنس ایثار و شهادت؛ حماسهای که ۳۷۰ شهید آن را رقم زدند و هزاران هزار اصفهانی در آن نقشآفرینی کردند.
بیستوپنج روز از آبان ۶۱ میگذشت. اصفهان زیبا، پاییز دلربایش را محکم در بغل گرفته بود؛ سردی هوا هم قشنگی پاییز را نوازش میکرد. شهر میهمان داشت. همه میهمان داشتیم. پسرهایمان میآمدند؛ برادرهایمان و پدرهایمان.
آن روز که تابوتهای مطهر شهدای عملیات محرم روی دستهای مردم بهسمت گلستانشهدا میرفت، شاید کسی به این فکر نمیکرد که چه ساعتها و لحظههای سختی گذشته است تا یکیک این شهدا از آب گرفته شوند.
تشکیل و راهاندازی ستاد شهدا در اصفهان به سالهای اوایل جنگ و حدود سال 60 برمیگردد؛ اما تشییع 370 شهید در 25 آبان 61 بهانهای برای قوت و انسجام بیشتر فعالیتهای این ستاد شد.
25 آبان، سالروز ورود پیکر 370 تن از رزمندگان دفاع مقدس به نصفجهان است؛ روزی که مردم شهر، دستهدسته تابوتهای سرخرنگ فرزندان خود را رو به آسمان گرفتند و تاریخ را شرمنده خویش کردند. چه سوژهای برای خلق یک اثر هنری وجود دارد که از نظر مفهوم حماسه، عشق، غم و غرور با این سوژه برابری کند؟!
چانههای خمیر را با دست باز و روی ساج پهن میکرد. زیر لب ذکر میگفت. چشمهایش را که از دود تنور میسوخت، روی هم فشار میداد.
همه ما با شنیدن آوای جنگ به یاد تفنگ، خمپاره، حمله و هجوم و مفاهیمی چنین سخت و سرد میافتیم؛ اما جنگ تنها به این میدان عینی و ملموس محدود نمیشود.
شاهنظری شانزدهساله بود که در والفجر مقدماتی، پایش روی مین میرود و نقطه دردهایش درست از 21 بهمن 61 شروع میشود؛ همان جانبازی که میگفت: «توی همه این سالها شبی را به یاد ندارم که آسوده خوابیده باشم و صبح آسوده بیدار شده باشم.»